اون شب عجیب ترین شبِ زندگیشون بود چون هیچ کس جیمین رو اونقدر ناراحت و شکننده ندیده بود
و البته یونگی هم خیلی رمانتیک و عاقلانه برخورد میکرد.
بعد از رفتنِ همه ی مهمونا، یونگی، نامجون، جین، هوسوک روی مبل و جیمین روی مبل تک نفره
یوری و تهیونگ هم کنارِ مبلِ جیمین وایستاده بودن.
جونگ کوک داشت دورِ خودش میچرخید و اعصاب بقیه رو خورد میکرد
هیچ کس حرفی نمیزد
فقط تهیونگ بود که جرات کرد اون سکوت رو از بین ببره
"میشه یکی توضیح بده این جا چه خبره؟"
"..."
نامجون گوشش رو با نوک انگشت کوچیکش لمس کرد و جواب داد
"یونگی و جیمین جفتِ همدیگه ان"
تهیونگ زیر چشمی به جیمین و بعدش به یوری نگاه کرد
جیمین سرش رو پایین انداخته بود و یوری با چشمای گرد به نقطه ای نامعلوم خیره بود
تهیونگ نفسش رو بیرون داد"پس این کارا برای چی بود؟"
نامجون گفت "برای این که هر دوشون الفا هستن..دوتا الفای کله شق" اخر جملش رو با حرصِ مشهودی بیان کرد
جیمین با صدای ضعیفی که مطمئن نبود به گوش کسی برسه – اما همه ی افرادِ حاضر گرگینه بودن و گرگینه ها توانایی شنوایی قوی ای دارن- گفت
"من نمیتونم..."
جین چشماش رو ریز کرد"چیی... چیو نمیتونی..."
جیمین سرش رو بالا گرفت و به چشماش نگاه کرد
"نمی تونم به عنوان جفت بپذیرمش.."
هوسوک تک خندی زد و درحالی که یک پاش رو روی پای دیگه انداخته بود و دستش رو به چونه اش میزد، گفت
"چرندِ محض..."
"من به مادرم قول دادم هیونگ .. من نمیتونم...در ضمن......"
جین دست به سینه نشست "چی داری میگی جیمین ... مگه دست خودته..! تقصیر توئه مگه....! مادرت قبول میکنه...مجبوره قبول کنه..."
"هیونگ ...مادرم میدونه... خیلی وقته... اما یوری...."
نگاهی به دخترک انداخت و اون با استرس نگاهش رو ، جواب داد
YOU ARE READING
ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ
Fanfiction[ ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ ] ◂ خلاصهای از داستان : چند سال پس از انتخاب نماینده ها، هرج و مرج درون پک سیلورمون شدت گرفت! بر خلاف انتظارات، سیلورمون دگرگون شد! قدرت بین اقوام منتقل شد و بانو پالادی برای نجات خانوادش جون خودش رو فدا کرد پک سیلورمون رسماً نمایند...