وقتی چشمهاش رو باز کرد کسی کنارش نبود اما تا جایی که به یاد داشت، دیشب رو توی آغوشِ گرمِ تهیونگ گذرونده بود.از جاش بلند و از اتاق خارج شد به محض باز کردنِ در اتاقشون!
بوی وانیل غلیظی توی بینیش پیچید، تهیونگ حق داشت که از دارو های ضد فرومون استفاده میکرد.
دلیلش همین بود، این عطر میتونست هر موجود زنده ای رو از حال ببره چه برسه به الفاهایی که توان کنترل غرایزشون رو هم ندارن.
بابت این موضوع که به تهیونگ گفته بود داروهاش رو مصرف نکنه ، کمی شرمنده شد اما اگه فقط خودش این عطر فوق العاده رو حس میکرد خیلی خوب میشد
چون دلش نمیخواست هیچ کسی از شعاع چند کیلومتری جفتش هم رد بشه.
"تهیونگ؟"
صداش زد اما جوابی نشنید
از پله ها پایین رفت و دوباره صداش زد
"تهیونگ کجایی؟"
و دوباره جوابی نشنید
به اشپزخونه رسید و قبل از این که دهنش برای بار سوم باز بشه ، تهیونگ رو دید
"این .. چه ..وضعشه؟"
با تعجب بهش نگاه کرد و پرسید
"چرا وسط خونه؟ "
گرگ بزرگِ سفید رنگ وسط اشپزخونه روی چهار دست و پاش بود و هر از گاهی به دم سفیدش تابی میداد. بعد از دیدنِ صورت متعجبِ جونگ کوک، بهش نزدیک شد و بدن پشمالو و نرمش رو به الفا مالید همزمان صدای خرخر مانندی ایجاد میکردجونگ کوک به صورت غیر ارادی دستش رو بین خز های بلند و نرمِ امگاش فرو برد و شروع به نوازشش کرد
به نظر میرسید تهیونگ بازیگوش شده
"خیلی لوسی.."
YOU ARE READING
ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ
Fanfiction[ ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ ] ◂ خلاصهای از داستان : چند سال پس از انتخاب نماینده ها، هرج و مرج درون پک سیلورمون شدت گرفت! بر خلاف انتظارات، سیلورمون دگرگون شد! قدرت بین اقوام منتقل شد و بانو پالادی برای نجات خانوادش جون خودش رو فدا کرد پک سیلورمون رسماً نمایند...