چیزی شنید و نا خداگاه سیخ نشست، اون اسمش رو شنید، با صدایی که خیلی خیلی اشنا به نظر میرسید.
اما اون رو از طرق ارتباط ذهنی شنیده بود، باید هر چه سریع تر از اونجا خارج میشد.
با صدای زنگِ در ، یک ضرب از جاش بلند شد.
یوری در رو باز کرد و نامجون و هوسوک رو به داخل راهنمایی کرد.
نامجون به محض ورود گفت
"خیلی خب من یه تیم کوچیک فرستادم تا تمام طول رودخونه رو هم بگردن...خانم پارک جیمین داروی ضد فرومون استفاده نکرده بود؟"
خانم پارک با صدایی که به وضوح میلرزید جوابش رو داد
"ن..نه"
نامجون بدون ذره ای اتلاف وقت ادامه داد
"خیلی خب چون تعداد نیروهامون کمه من خودم هم همراهشون میرم"
"صبر کن هیونگ ما هم میایم"
جونگ کوک گفت و به دنبال بقیه از اون جا خارج شدن.
اما تهیونگ هنوز سر جاش وایستاده بود نمیدونست چه کاری باید انجام بده ، همه چیز خیلی سریع داشت اتفاق می افتاد.
اما به محض خارج شدنِ پسرا، نگاهی به خانم پارک که بی صدا روی مبل تک نفره اش نشسته بود انداخت، اون سرش رو با دوتا دستاش گرفته بود و میشد گفت اصلا توی این دنیا نبود
نیم نگاهی به یوری که توی اشپزخونه در حال انجام کاری بود انداخت و با زیرکی به سمتِ درِ پشتی رفت.
جلوی درِ خونه ی خانم پارک در حال تقسیم کردن محل گشتنشون بودن که رایحه ی نا اشنایی رو حس کردن
نامجون و هوسوک به صورت غریزی زوزه کشیدن و جلوی بقیه رو گرفتن
هوسک گفت" تو اول برو"
نامجون نگاهی به چشمای مطمئن هوسوک انداخت و بدون حرف اضافه ای به همراه یونگی از اون ها جدا شدند.
بلافاصله گرگ بزرگی از لا به لای درخت ها بیرون اومد.
"اوه نه" تهیونگ توی ذهنش نالید
الفای خاکستری ای با چشمانی سرخ
قطعا ترسناک ترین چیزی بود که میتونستن اون موقع شب ببینن.
هوسوک جلوی چشماش تغییر شکل داد
اون هم بزرگ بود اما نه به اندازه ی چانیول ، اون چشمای سرخش اون رو وحشی تر هم نشون میداد.
YOU ARE READING
ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ
Fanfiction[ ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ ] ◂ خلاصهای از داستان : چند سال پس از انتخاب نماینده ها، هرج و مرج درون پک سیلورمون شدت گرفت! بر خلاف انتظارات، سیلورمون دگرگون شد! قدرت بین اقوام منتقل شد و بانو پالادی برای نجات خانوادش جون خودش رو فدا کرد پک سیلورمون رسماً نمایند...