آنچه خواندید؛چند ثانیه به چشم های همدیگه خیره بودن
با این که حرفی از دهنشون خارج نمیشد اما به نظر میرسید با صدای بلند دارن صحبت میکنن
قفسه ی سینه ی تهیونگ بالا پایین میشد و هوای خنک رو وارد ریه هاش میکرد
اما جونگ کوک بدون حرکت ایستاده بود
چشمای گردش، گرد تر از هر زمان دیگه ای بود و بدون پلک زدن فقط به تهیونگ خیره بود
"جفت"
جونگ کوک با ناباوری گفت
و تهیونگ تازه متوجه کاری که کرده بود شد
ناخداگاه یک قدم به عقب برداشت
اوه لعنت^ توی ذهنش به خودش تشر زد ^
««——≽••🐺••≼——»»
دیگه دیر بود، کار از کار گذشته بود
نگاهی به ماه انداخت، حتما از نیمه شب گذشته بود چون علاوه بر خودش، رایحه ی الفاش هم به راحتی حس میشد
درسته الفاش،
با صدای جونگ کوک به خودش اومد
"این یعنی تو جفت منی؟مالِ منی؟"
با گیجی گفت و منتظر تهیونگ موند.
اخم ظریفی بین ابرو های امگا شکل گرفت
این که جفتشه درست بود اما از این که مال کسی باشه خوشش نمیومد
اون که یک شیء نبود
از حس مالکیتی که روش داشتن بیزار بود، حتی اگه الفای خودش اون حس رو داشته باشه
درست یا غلط..!
اما دوستش داشت، جونگ کوک رو دوست داشت فقط...
به ناچار لبخندی زد چون دلش نمیخواست اون رو ناراحت کنه
جلو تر رفت تا جایی که درست رو در روی جونگ کوک قرار بگیره،
با یک دستش گونه ی الفای جوان رو نوازش کرد
"اره کوکی...جفتِ تو ام"
لبخند کمرنگی زد و خیلی ناگهانی، اون رو تنها گذاشت
وقتی به داخل خونه برگشت، مستقیم به سمت سرویس بهداشتی رفت
YOU ARE READING
ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ
Fanfiction[ ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ ] ◂ خلاصهای از داستان : چند سال پس از انتخاب نماینده ها، هرج و مرج درون پک سیلورمون شدت گرفت! بر خلاف انتظارات، سیلورمون دگرگون شد! قدرت بین اقوام منتقل شد و بانو پالادی برای نجات خانوادش جون خودش رو فدا کرد پک سیلورمون رسماً نمایند...