تنها توی اتاقش نشسته بود
سعی میکرد روی چالشی که جلوشه تمرکز کنه، باید یه نقشه میکشید و دو سنگ باقی مونده رو پیدا میکرد
نمیتونست بیشتر از این معطل کنه!
هر چی سریع تر این عملیات انجام میشد زودتر به هدفش میرسید و اون هدف...
نفسش رو بیرون داد
ولی توی همچین شرایطی تمرکز سخت بود
اونم دقیقا وقتی چهره ی جونگ کوک پشت تمام ایده هاش میومد و ذهنش رو بهم میریخت
یعنی الان کجا بود؟ چی کار میکرد؟
هوفی کشید و با دستش سرش رو گرفت شاید باید میخوابید؟
با خودش فکر کرد ولی لرزه ای به بدنش افتاد
اگه میخوابید دوباره باید با کابوس هاش سر میکرد!
کابوس هاش تمومی نداشت و هر روز بیشتر از قبل تهیونگ رو از خواب دور میکرد
این روز ها سیاهی زیر چشم هاش به خصوصیات ثابت ظاهریش تبدیل شده بودن
هیچ راهی فراری نداشت و حتی نمیتونست مخفیشون کنه
اه کشید و از سر جاش بلند شد
میدونست بیشتر از همه چیز به خواب نیاز داره، پس باید با کابوس هاش میساخت
سمت تختش رفت و روش دراز کشید
چشماش رو بست و تو دلش آرزو کرد فقط یک ساعت بتونه بدون دردسر بخوابه
چشماش از بیخوابی میسوخت اما جرات نداشت بخوابه
تو دنیای خواب ضعیف بود، چیزی که بیشتر از هر چیزی ازش تنفر داشتبرای مدت خیلی کمی خوابش برد
شاید فقط یه ربع بود اما همونم از خوابیدن پشیمونش کرداز شدت درد نفسش بند اومد
چشماش یهو باز شدند، احساس کرد بدنش قفل کرده و نمیتونه حرکت کنه
با دست هاش به ملافه ی تختش چنگ زد و سعی کرد نفس بکشه ولی انگار ریه هاش نمیتونستن هوا رو داخل بکشن
بعد از چند ثانیه ی دردناک که به نظر تهیونگ ساعت ها طول کشید، بالاخره راه نفسش باز شد و تهیونگ هوا رو با ولع داخل ریه هاش کشید
بعد از مدتی که نفس کشیدنش عادی شد، توی جاش نشست
با گیجی و سینه ای که از شدت ترس بالا پایین میشد، به زمین خیره شد.
هیچ کدوم از کابوس هاش تا این حد شوکه اش نکرده بودند که نفس کشیدن یادش بره
دردی عجیب کل بدنش رو فراگرفته بود ولی تهیونگ نمیتونست متوجه شه دلیل این درد چیه
شاید این همون درد دوری بود؟ یا شاید هم...
سرش رو یهو بالا اورد چشم هاش گرد شدند
شاید جونگ کوک داشت درد میکشید!
نکنه جونگ کوک داشت درد میکشید و تهیونگ داشت اون درد رو احساس میکرد؟
دوباره ترس به بدنش برگشت ناخوداگاه دست هاش شروع به لرزیدن کردن
یعنی چه بلایی داشت سر جونگ کوک میومد؟
توی ذهنش تمام سناریو های ممکن رو زیرو رو کرد ولی حتی یک چیز هم به ذهنش نمیرسید که باعث بشه جونگ کوک همچین دردی بکشه
دلش تیر کشید ولی بهش توجهی نکرد
الان فقط ذهنش به جونگ کوک فکر میکرد
کجا بود؟ امکان داشت توی خطر باشه؟
مشتش رو روی تخت کوبوند و زیر لب غرید" جونگ کوک رو اونجا گذاشتم چون مطمئن بودم خطری تهدیدش نمیکنه و حالا... "
YOU ARE READING
ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ
Fanfiction[ ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇ ] ◂ خلاصهای از داستان : چند سال پس از انتخاب نماینده ها، هرج و مرج درون پک سیلورمون شدت گرفت! بر خلاف انتظارات، سیلورمون دگرگون شد! قدرت بین اقوام منتقل شد و بانو پالادی برای نجات خانوادش جون خودش رو فدا کرد پک سیلورمون رسماً نمایند...