10 - Seokjin

95 16 0
                                    

"مامان بزرگ!"

"جانم؟"

"مامان بابا دیگه بر نمیگردن؟"

پسر کوچولو با لحن ناراحتی پرسید و با چشمای درشتش به مادر بزرگ مهربونش خیره شد

مادربزرگش اه خسته ای کشید

" سوکجینا...ما قبلا راجع بهش صحبت کردیم یادت نیست؟... اونا پیش الهه ان، جاشون امنه نیازی نیست نگران باشی"

"اما دلم براشون تنگ شده ... منم میخوام برم پیش الهه"

خنده ی تلخی کرد " میریم پسرم ولی الان نه تو خیلی جوونی کلی کار مهم هست که باید انجام بدی"

پسرک ۶ ساله چیزی از حرف های مادر بزرگش نمی فهمید حتی متوجه تلخی لبخندش نشد اما با دیدن لبخندِ اون، لبخند زد و خودش رو توی اغوشِ مادربزرگش رها کرد

««——≽••🐺••≼——»»

با چشمایی اشکی، زیرِ بارون ایستاده بود

تمام لباساش خیس شده بود و به تنش چسبیده بود

اما کوچیک ترین اهمیتی براش نداشت

درد داره

این که تنها عضو باقی مونده از خونواده ات درست جلوی چشمات تیکه تیکه بشه

این زندگی درد داره

««——≽••🐺••≼——»»

"سوکجینا.....کجایی بیا باهم شیرینی درست کنیم..."

مادربزرگش با خوشرویی بهش گفت

جین با عجله خودش رو به مادربزرگش رسوند و کنارش، رو به کانتر اشپزخونه وایستاد

" داری چی درست میکنی؟"

با کنجکاوی پرسید و نگاهش رو به کانتر دوخت

"شیرینی گردویی، ... اون ارد رو بده به من"

مادربزرگش، همین طور که توضیح میداد دستش رو دراز کرد و جین کیسه ی ارد رو جلو کشید تا مادربزرگ بتونه ازش استفاده کنه

همین طور که با دقت تمام حرکات مادربزرگش رو دنبال میکرد، بهش گوش داد

"میخوام یه چیزی برات تعریف کنم؟"

"مثل داستانایی که شبا برام میگی؟"

خندید "اوه پسر عزیزم..میدونم همه ی داستانام مربوط به الهه میشه...اما تنها چیزیه که خوب بلدم تعریف کنم"

ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇWhere stories live. Discover now