6 - First Connection

114 18 1
                                    


"ممنونم جونگ کوک.."

لبخند درخشانش توی اون شبِ تاریک برق میزد

برقی که چشمای جونگ کوک رو مسخ کرد

جونگ کوک چیزی نگفت، چون می ترسید حرفی بزنه و ناخواسته باعث بشه که تهیونگ این لبخند نورانیش رو ازش دریغ کنه

جونگ کوک یقه ی لباسش رو کمی کشید تا از گردنش فاصله بگیره

"بریم کورن داگ بخوریم؟"

تهیونگ با شیطنت، ابرویی بالا انداخت و گوشه ی لبش کش اومد

"بریم"

بعد از گرفتن دوتا کورن داگ – که تو اون هوای سرد خیلی میچسبید-

روی نیمکتی که دیدِ زیبایی به رودخونه داشت ، نشستن

هر دو بی حرف ، غرقِ زیبایی انعکاسِ ماه داخل رودخونه شدند...

کمی بعد جونگ کوک بدون گرفتن نگاهش از رو به روش، به حرف اومد

" میخوام بهت چیزی رو بگم که به جز جیمین به هیچکس نگفتم..."

امگا با نگاهی مشتاق به سمتش برگشت و گازِ بزرگی به کورن داگش زد

جونگ کوک میخواست داستان زندگیش رو تعریف کنه

حداقل بخشی که یادش بود

اما چرا برای تهیونگ؟! حس اعتمادی که بهش داشت خیلی عمیق بود

دلش میخواست تهیونگ اون رو بیشتر بشناسه

دلش میخواست دوستش داشته باشه

جونگ کوک نفسی گرفت و نگاهش رو به رودخونه دوخت

"ده سالم بود... گم شده بودم... حتی صورتِ مادر پدرمو یادم نمیاد... فقط یادمه خیلی سردم بود... که جیمین و مادرش پیدام کردن...

تنها چیزایی که یادم میومد اسمم بود و سنم... -البته اگه همونم درست باشه-

نمیدونم از کدوم پک اومدم اصلا پکی داشتم یا نه

نمیدونم خونواده ای داشتم یا نه .....انگار ذهنم پاک شده...

شاید بچه ی خوبی نبودم هیونگ... شاید منو دور انداختن"

تلخ خندید" اما جیمین میگه از این فکرا نکنم... میگه شاید وضع مالیشون بد بوده...شاید مجبور شدن... شاید الان دنبالت بگردن... اما من چند وقت، دیگه 18 سالم میشه ...بچه نیستم ... حس میکنم ارزشی نداشتم و دور انداخته شدم..."

ᴍᴏᴏɴ ꜱᴛ𖢄ɴᴇWhere stories live. Discover now