خب قبل از شروع پارت باید یه چیزی بهتون بگم.
توی پایان پارت سی بهتون گفتم که من اون پارت رو در سبک سینمایی نوشتم.
یه لوکیشن داشتیم و دو شخصیت که حین بازی شطرنج در مورد گذشته صحبت میکردن.
این پارت هم قراره سبکی مثل یک فیلم داشته باشه، با این تفاوت که لوکیشن هاش یکی نیست، و کاراکتر هاش زیادن، برخلاف پارت های قبل تغییر لوکیشن ها زیاده و توی یک زمان به اتفاقاتی که توی چند مکان میوفته اشاره خواهیم کرد و علاوه بر این ممکنه توی بعضی بخش هاش گیج بشید که این هم جزوی از سبک این پارته، چون قراره با حقایق پنهانی که توی پارت های قبل بهتون در موردش هینت داده بودم رو به رو شین. برای همین جلوتر که برید تیکه های پازل کنار هم چیده میشن و همه چیز رو میفهمین.
امیدوارم دوستش داشته باشید.
قسمت چهل و یکم: strategy
"استراتژی"چهار روز بعد چهارشنبه 22 آپریل 1992
تلفن رو به دست دیگهش گرفت و کنار گوشش گذاشت:
_ بهت گفتم اون زن و شوهر و خوب زیر نظر بگیر...اونوقت الان باید بفهمم بچه رو بردن دگو؟ نکنه سرهنگ کیم عوضی اون و نوه ی خودش میدونه؟
_ هانسونگا تو این زنا رو نمیشناسی...از حیله ای که توی چشمهاشونه باید ترسید.
با به یاد آوردن درگیری های هیونبین و زنش نفسش رو با حرص بیرون داد و در جواب گفت:
_ هیوری چیکار کرده؟
_ مدام میره به خونه ی شما...رفتارش عجیب شده، دیروز مچش و گرفتم...داشت با هوسوک در مورد این حرف میزد که میخواد به کمک هه را تو رو از کارت منصرف کنه.
با چشمهای ریز شده برگشت و شروع به قدم زدن توی اتاق کرد، نگاهش رو به تخت جونگکوک داد و در حالی که به چشمهای بستهش خیره شده بود جواب داد:
_ پسرت داره چیکار میکنه؟
_ خبر ندارم...مایل ها ازم دوره ولی سایه ی شومش از روی خانوادم کنار نمیره...برای دو هفته ی بعد بلیط گرفتم، دارم میام مارسی...میخوام کارم و باهاش یه سره کنم.
_ تا همین الانش هم خیلی بهش لطف داشتی...تا قبل از اومدنت حواست به خونه ی من باشه...یه نفرم بفرست به دگو...باید حواسشون به نامجون و جیسو باشه.
چند ثانیه ای سکوت حاکم شد، هیونبین نفس عمیقی کشید و گفت:
_ برنامهت چیه؟
_ یه هفته ی دیگه میایم سئول، یه خونه ی جدید توی بهترین محله ی شهر خریدم...کسی نمیدونه کجاست...درمانش رو اونجا ادامه میدیم...جای امنیه، بعد از اینکه تموم شد بر میگرده به روال عادی زندگیش، بدون اینکه حسی به اون مرد داشته باشه.
_ خوبه...در مورد آچا...
_ تو فکرشم، یکم زمان میخوام.
صدای خنده ی لطیفش توی گوش مرد پیچید.
_ تو همونی هستی که انتظارش رو داشتم هانسونگ...میبینمت رفیق.
_ فعلا خداحافظ.
تلفن رو قطع کرد و به جیبش برگردوند، نگاهش رو دوباره به جونگکوک داد و نزدیکش شد، با نشستن روی صندلی کنارش، نفس عمیقی کشید.
شب گذشته دومین جلسه ی شوک درمانیش رو گذرونده بود و اینبار شوک رو با فشار و زمان کمتری روش انجام داده بودن، به حسگر های عصبی ای که هنوز روی پیشونیش چسبیده بودن خیره شد و زمزمه کرد:
_ ببین چیکار کردی جونگکوکا...این بلاییه که خودت سر خودت آوردی.
چند ثانیه ای مکث کرد و با نگاه کردن به سرمی که آروم به رگهای پسر تزریق میشد ادامه داد:
_ عاقبت پیروی نکردن از پدرت همینه...ولی اینم زیاد طول نمیکشه، دوماه بعد برای تمام عمرت راحتی.
حرف دیگه ای نزد و در سکوت نگاهش کرد، دستش رو به سمت سرش برد تا نوازشش کنه موهای کوتاهش رو بیشتر دوست داشت...
برای لحظه ای پلک های پسر منقبض شد، صدای سوت مانندی توی سکوت سرش غوغا کرده بود، درد مثل چشمه ی آب گرمی توی عصب هاش میجوشید و روحش رو بیشتر از قبل آزار میداد.
صدا های زیادی رو توی سرش میشنید، صداهایی که توان تشخیصشون رو نداشت، انگار هزاران نفر توی سرش به دعوا مشغول بودن و هیچکس اهمیتی به این پسر نمیداد.
با لمس های گرمی که روی موهاش احساس کرد، از غلغله ی ذهنش بیرون اومد و چشم هاش رو باز کرد، آقای جئون که بالای سرش نشسته بود با مهربانی لبخندی زد و به نوازشش ادامه داد.
_ بیدار شدی؟
دستش رو به چشمش کشید. نگاهش رو توی اتاق چرخوند و با تکیه گرفتن از دستهاش، توی جاش تکونی خورد و صاف روی تخت نشست.
_ من کجام؟
_ توی یه بیمارستان خصوصی...چیزی نیست حالت خوب میشه.
با گیجی به چشمهای پدرش خیره شد و حرفی نزد، هانسونگ باز هم لبخندی زد و دستش رو گرفت.
_ به زودی از اینجا میریم...نگران نباش اینجا زیاد ترسناک نیست.
سرش رو تکون داد و دستش رو که در کمال تعجب اینبار باز بود، به سرش رسوند، پلکهاش رو روی هم فشرد و زمزمه کرد:
_ سرم درد میکنه.
_چیزی نیست خوب میشی.
چند ثانیه ای در سکوت به فکر فرو رفت و نگاهی به در بسته انداخت:
_ مامان کجاست؟
_ هفته ی دیگه برمیگردیم کره میتونی ببینیش.
آب دهانش رو قورت داد و به مچ های کبود دستش خیره شد:
_ دستام بسته بود؟
آقای جئون که ترجیح میداد بیشتر از این باهاش حرف نزنه، آهی کشید و از روی صندلی بلند شد، تلفنش رو از جیبش خارج کرد و شماره ای رو گرفت، چیزی نگذشته بود که تماس برقرار شد:
_ دکتر میشه به همراه پرستار بیای پایین؟
_ به هوش اومده؟ الان میام.
به نیم رخ ترسیده ی پسر نگاهی انداخت و گفت:
_خوبه.
بدون معطلی تلفن رو قطع کرد و عینکش رو از روی چشمش برداشت، به کمد قهوه ای رنگ تکیه داد و به چهره ی خسته و گیج پسرش خیره شد، دومین جلسه ی شوک درمانیش به خوبی سپری شده بود و همین الان هم به ندرت چیزی رو به خاطر میاورد.
لبخند کجی زد و گفت:
_ چیزی یادت میاد؟
جونگکوک با اخمی که ناشی از سر دردش بود به سمتش برگشت و توی چشمهاش خیره شد:
_ نمیدونم...یکم عجیبه، یادمه که داشتم نقاشی میکشیدم...شما میدونین کی بود؟
_ چی؟
نگاهش رو به دستهاش داد و با بهت سرش رو به چپ و راست تکون داد، حتی نمیدونست که از چی حرف میزنه.
_ یه نفر توی سرم صدام میکنه...یه حسی دارم بابا... میدونین اون کیه؟
با چشمهای ریز شده قدمی به جلو برداشت و به چشمهایی که به طور عجیبی پر از غم شده بود، زل زد:
_ کی؟
_ یه نفر که بوی سیگار شکلاتی و ای دی تی میده...داره دیوونه م میکنه نمیتونم به یاد بیارمش.
با تعجب به واکنش های عجیبش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت، مطمئنا توی شوک اولش قرار نبود همه چیز رو فراموش کنه، اما حالا انگار با شوک دومی که توی این هفته بهش داده بودن، کمی از خاطراتش به هم ریخته بود.
آب دهانش رو قورت داد و دستهاش رو به موهاش رسوند، آروم موهای کوتاهش رو لمس کرد و با بغض گفت:
_ کوتاه شده...اون نمیخواست کوتاه بشه...گ...گفت دوستم داره...اون کیه بابا؟
اولین قطره ی اشکش فرو ریخت، قلبش درد بدی رو احساس میکرد، واقعا چیزی رو به یاد نمیاورد؟
آقای جئون با اخم به سمتش قدم برداشت و روی تخت نشست، دستش رو کشید و تنش رو توی آغوشش فشرد.
جونگکوک دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و با بستن چشمهاش به ریختن اشکهاش ادامه داد، هانسونگ دستش رو به کمر پسرش کشید و آروم زمزمه کرد:
_ چیزی نیست پسرم...خواب دیدی...خوب میشی.
_ خواب بود؟
_ آره...همش یه کابوس بود...به زودی ذهنت دوباره مال خودت میشه.
_ ولی اون...صداش و میشنوم...بابا س...سویون کجاست؟
_ سویونم خوبه...اون خوبه.
دستش رو به زیر پلکش کشید و ازش فاصله گرفت با چشمهای نگران پرسید:
_ جی جی چطور؟ اون کجاست؟
_ اوه اونم رفته لیون...گفت عمل داره.
_ واقعا؟
دستش رو به گونهش کشید و اشکش رو پاک کرد:
_ آره پسرم...ما هم قراره بریم به یه شهر دیگه...هیچکس قرار نیست بفهمه کجاییم...یه زندگی راحت برات میسازم.
جونگکوک بدون حرف بهش خیره شده بود، هر کاری که میکرد نمیتونست حرفهای مرد روبروش رو درک کنه، تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد و سرش رو پایین انداخت.
با صدای در و ورود دکتر بولین و دستیار راهبهش، هانسونگ از روی تخت بلند شد و گفت:
_ تازه به هوش اومده، تزریقات و ادامه میدی؟
لبخندی زد و بالای سر جونگکوک ایستاد، نبض دستش رو گرفت و با دست دیگه اش شروع به یادداشت توی دفترش کرد.
راهبه ی میانسان، که چهرهش رو پوشونده بود سمت دیگه ی تخت ایستاد و دمای بدنش رو چک کرد.
_ حالت تهوع نداری؟
_ یکم...
هانسونگ اخمی کرد و با صدای آرومی گفت:
_ اون و یادش نمیاد...انگار یه سری از خاطراتش زود پاک شده...یکم عجیب نیست؟
لبخند کجی زد و با لحنی که اطمینان توش موج میزد جواب داد:
_ دفعه ی قبل موقع به هوش اومدنش شما نبودین...همین حالت ها رو داشت، عوارض الکتروشوک همینه...توی ساعات اول چیز های زیادی رو فراموش میکنه که به مرور دوباره خاطراتش برمیگردن. ولی باز هم خیلی آروم همه چیز رو فراموش میکنه...فقط باید تا جای ممکن از چیز هایی که اون رو یادش میارن دور باشه.
نفس راحتی کشید و از روی صندلی بلند شد:
_ خوبه کار ها رو ادامه بدین.
دو پرستار دیگه که تازه رسیده بودن، با سینی ای که حاوی سرنگ های زیادی بود وارد شدن، بولین یکی از سرنگ ها رو برداشت و رو به پرستار کرد:
_ کش و ببند دور بازوش.
هوای داخل سرنگ رو خارج کرد و دوباره به چشمهاش زل زد:
_ خب آقای جئون...بگو ببینم چه حسی داری؟
جونگکوک چند ثانیه ای به چشمهای پدرش نگاه کرد و بعد از چرخوندن نگاهش توی اتاق گفت:
_ سردمه...
_ میگم درجه ی گرمای شوفاژ رو بیشتر کنن.
راهبه نگاهش رو به دکتر دوخت و با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ میتونیم شروع کنیم؟
_ آره...این پنجمین جلسه ی تزریق دارو های هورمون درمانیه...لطفا یادداشت کنید.
به دنبال حرفش، با دقت رگ رو پیدا کرد و در مقابل چشمهای آقای جئون سرنگ رو به رگ پسر نزدیک کرد و به آرامی سوزن رو وارد رگش کرد، محتوای داخلش رو خالی کرد و سرنگ دوم رو برداشت:
_ درد داری؟
پلک هاش رو روی هم فشرد و سرش رو تکون داد:
_ احساس بدی دارم...طبیعیه؟
_ آره نگرانش نباش.
تزریق دوم رو هم روی دست دیگه ش انجام داد و صاف ایستاد، لیوان آب و کپسول قرص رو به دستش داد و گفت:
_ اینم بخور.
جونگکوک بدون مخالفت با یک دست قرص رو توی دهانش انداخت و آب رو پشت سرش نوشید.
دکتر بولین با لبخندی پر از شرارت رو به آقای جئون کرد و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت:
_ من که بهتون گفتم...با هر شوکی که بهش بدیم، باهامون همکاری میکنه...درمان اصلیش هنوز شروع نشده.
_ شوک بعدی کیه؟
دستش رو به موهای قهوه ای رنگش کشید و با کشیدن آهی جوابش رو داد:
_ سه روز دیگه...شوک دومش رو کوتاه کرده بودم، باز هم فشار و زمانش رو کمتر میکنیم...مغزش خوب داره جواب میده...گرچه امیدوارم همونطور که گفتم این بهم ریختگی خاطراتش به مرور درست بشه و بخش هایی که لازمه از ذهنش پاک شه.
جونگکوک که هنوز درد رو توی رگهاش احساس میکرد، سرش رو به تاج تخت تکیه داد و چشمهاش رو بست.
_ خوابم میاد.
هانسونگ اخمی کرد و بعد از زدن دوباره ی عینکش به سمت در اتاق حرکت کرد:
_ من توی طبقه ی بالا منتظرم.
با خروج هانسونگ، جونگکوک آروم چشمهاش رو باز کرد و به در بسته خیره شد، لبخند غمگینی زد و باز هم به اشکهاش اجازه ی ریزش داد، تک خنده ای کرد و با بغض به سمت مرد جوان برگشت و به چشمهای کشیدهش زل زد:
_ چی بهم تزریق کردی؟
آهی کشید و سینی و محتویاتش رو به دست پرستار داد، کنارش نشست و به نیم رخش خیره شد:
_ چیزی نیست...فقط باعث حالت تهوعت میشه...ممکنه زیر چشماتم گود بیوفته...تقصیر خودته زیاد گریه میکنی...ولی عوارض زیادی نداره...برای امروز نتونستیم داروی بهتری پیدا کنیم.
_ دارو های اصلی کجان؟
_ قبلا هم گفتم، توی آزمایشگاه...
چند ثانیه ای نگاهش کرد و به فکر فرو رفت.
سرش رو تکون داد و خواست حرفی بزنه اما با دلپیچه ی شدیدی که احساس کرد سرش رو بلند کرد و در حالی که به سختی نفس میکشید گفت:
_ باید برم دستشویی.
پرستار جوان دستش رو گرفت و کمکش کرد تا بایسته، جلو تر از جونگکوک قدم برداشت و با عجله در رو باز کرد.
جونگکوک با دو خودش رو به سرویس بهداشتی ای که نزدیک اتاقش بود رسوند و به محض وارد شدن به اتاقک کوچک، جلوی توالت زانو زد و تمامی محتوای معدهش رو بالا آورد.
چند باری عق زد و با بیحالی روی زمین نشست، چشمهاش رو بست و دستش رو آروم به استخوان ترقوهش رسوند، برای یک لحظه آرامش آسمانی ای وجودش رو گرفت، با اشک لبخندی زد و در حالی که نفس نفس میزد، زمزمه کرد:
_ تو هنوز اینجایی...زیاد نمونده...تو میای...گفتی تحمل کن...کردم...فقط دیر نکن.
*****
![](https://img.wattpad.com/cover/224124535-288-k787582.jpg)
YOU ARE READING
Desiree | Vkook | Completed
Fanfictionخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...