قسمت سوم : she's gone" اون رفته"" تا حالا به سیمای گیتار نگاه کردی؟
اولش که وصلشون میکنی، تازه ان و وقتی کوک بشن صدایی دارن که روحت و روشن میکنن...
ولی...
اگه یه نفر وابسته ی سیمهای قبلیش باشه چی؟
اگه نتونه بدون سیمای قبلیش گیتار بزنه چی؟
آدما هم مثل سیمای گیتارن...ممکنه یهو وسط نواختن موسیقی زندگی توانشون و از دست بدن و...
من بدون تو...گیتاریم که به سیمای قبلیش عادت کرده...بدون تو...من یه الحمبرای کهنه ام...که قراره گوشه ی اتاق خونه اش بپوسه...کیم تهیونگ نوامبر ۱۹۹۰"
******
_ جئون سویون سی و چهار ساله...نام پدر هیونوون...همسر کیم تهیونگ...فرزندها کیم آچا...پایین کاغذ رو امضا کرد و کاغذ بعدی رو برداشت:
_ پارک تمین...بیست و هفت ساله...نام پدر نامسو همسر ها پارک جیسو...فرزند ندارد.
امضای دوم رو پایین پرونده زد و هر دو رو روی میز گذاشت.
نفس عمیقی کشید و از اتاقش خارج شد دختر جوانی با موهای بلند و قهوه ای رنگ پشت در اتاق ایستاده بود :
+ شما خانوم...
دختر که معلوم بود به خاطر گریه ی زیاد زیر چشمهاش گود رفته گفت:
+ پارک جیوو...خواهر زن پارک تمین.
_ پس خودشون کجان؟
با صدای گرفته ای گفت:
+ درگیر مراسم خاکسپاری عزیزترینشون...دکتر جوان هردوپرونده رو به دستش داد و نفس عمیقی کشید:
+ تسلیت میگم خانوم پارک...اقای کیم حالشون بهتر نشده؟
لبخند تلخی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد...
_ بعد از روز خاکسپاری...کسی ندیدتش دقیقا یه هفته است... دیروز برادر مرحوم تمین میگفت شنیده اقای کیم از کارش استفا داده.
دکتر سرش رو اروم تکون داد و اهی کشید
+ از طرف من بهشون تسلیت بگین...فقط خانوم پارک...
جیوو منتظر نگاهش کرد:_ توی آزمایشات پزشکی قانونی...متوجه شدیم خانوم جئون به اچ ای وی مبتلا بوده...و از اونجایی که ایشون پشت فرمون بودن...به احتمال زیاد این یه خودکشی بوده.
درحالی که بغضش گرفته بود گفت:
+ باید شوهر خواهر من و هم با خودش میبرد؟
_ من برای غمتون متاسفم.
حرف دیگه ای نزد و با قدم های بلند ازش دور شد.جیوو دستی به زیر پلکش کشید و هر دو پرونده رو توی کیفش گذاشت ، موهای بلندش رو پشت گوشش گذاشت و بینی سرخش رو بالا کشید در حالی که به زمین زل زده بود به سمت خروجی بیمارستان حرکت کرد...
برادرش توی محوطه ی بیمارستان منتظر ایستاده بود به محض دیدنش قدمی به جلو گذاشت.
+ حالت خوبه نونا؟
سرش رو به تائید تکون داد و به قدم زدن ادامه داد.
+ چانی...دلم واسه تمین تنگ میشه...دلم واسه سویون تنگ میشه...دارم خفه میشم
برادر کوچکش اروم دستهاش رو دور خواهرش حلقه کرد و بغلش کرد:+ نگران نباش نونا...ما باید به عزیزانمون فکر کنیم...کمکشون کنیم تا این غم و فراموش کنن.
_ هرکسی بتونه...اجوشی کیم نمیتونه...
YOU ARE READING
Desiree | Vkook | Completed
Fanfictionخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...