قسمت نوزدهم Burning In Heaven:" سوختن در بهشت"
" هفت ماه پیش به مارسی برگشتم، با آدمای زیاد حرف زدم، سعی کردم اجتماعی تر باشم، درسای مدرسه ام و دوباره شروع کردم، خیلی بیشتر توی شهر گشتم تا فراموشش کنم، اما تنها چیزی که فهمیدم این بود که...آدمای مارسی مثل اون راه نمیرن...مثل اون حرف نمیزنن...مثل اون نمیخندن،...مثل اون قلبم و به بازی نمیگیرن و...مثل اون قلبم و نمیشکنن...اون هیچوقت قبل از این به مارسی نیومده بود...اما... تمام حسی که از مارسی گرفتم اون بود"
جئون جونگکوک ۱۸نوامبر ۱۹۹۱
_ تنها اومدی؟
جلوی در خونه اش ایستاد و به قفل در خیره شد، آب از
موهاش چکه میکرد، تن هردو خیس از آب بارون بود و سرما کم کم به جونشون مینشست.
اما برای تهیونگ آخرین چیزی که اهمیت داشت این سرما
بود:
_ نه، یه نفر برای کمکم اومده بود...سر شب فرستادمش بره.
کلیدش رو از جیب شلوار پارچه ای خیسش خارج کرد و در رو باز کرد، با ورود به واحد بزرگ و زیبایی که خریده بود،
سرش رو بلند کرد و نگاهش رو توی فضا چرخوند جاش که قبل از تهیونگ به واحدش سر زده بود روکش سفید مبلمان رو برداشته بود و باقی وسایل رو مرتب چیده بود، آهی کشید و به دکور خاکستری رنگ مبلمان خیره شد، جونگکوک از جلوی در قدم برداشت و نگاهی به داخل انداخت، حس خوبی از دیزاین سنگین و خسته ی خونه بهش دست داد:
_ دکورش قشنگه...شبیه واحد من و جی جی نیست.
جوابش رو نداد و بدون اینکه برگرده به سمت چمدونش که وسط سالن رها شده بود رفت. بعد از کشیدن دسته اش به
سمت اتاق خوابش حرکت کرد و بعد از داخل شدن در رو از پشت بست، جونگکوک که کم کم احساس لرزیدن بهش
دست داده بود، به سمت شومینه ی گوشه ی سالن رفت و با احتیاط روشنش کرد، فضای اتاق سرد تر از هوای بیرون بود و همین باعث لرزش تن جونگکوک شده بود، چند دقیقه ای
جلوی آتیش شومینه نشست و به سوختن شعله ها خیره شد، توی فکر فرو رفته بود، توی یک شب با اتفاقات زیادی روبرو شده بود و حتی فکر کردن بهشون برای دیوانه کردنش کافی بود، اما برای این پسر دیوانه شدن هم دیگه معنایی نداشت، اون همین الان جلوی شومینه ی خونه ی مردی نشسته بود که تمام دنیاش رو بیرنگ کرده بود.
برای یک لحظه لبخند کوچکی روی لبش نشست و با صدای
آرومی آهنگ قدیمی فرانسوی ای که از خواننده ی مورد
علاقه اش بود رو با خودش زمزمه کرد:
Puisque notre amour ne peut vivre
از آنجا که عشق ما نمیتواند زنده بماند
ESTÁS LEYENDO
Desiree | Vkook | Completed
Fanficخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...