قسمت چهل و سوم: Lark
"چکاوک"" انسان ها گناه میکردن...تقاص گناه رو پس میدادن...اشتباه میکردن و تقاص اشتباه رو پس میدادن، بدی میکردن و تقاص بدی رو پس میدادن...ما هم یاد گرفته بودیم...تقاص پس دادن رو از کودکی یاد گرفته بودیم...اما هیچوقت تمومی نداشت
چون ما نفس میکشیدم...و تقاص نفس کشیدن چشیدن مرگ در اوج زندگیه..."
۲می ۱۹۹۲ ؟؟؟؟فلش بک، سئول کره ی جنوبی، پنجشنبه ۱۷ژوئن ۱۹۷۱
موبند قرمز رنگ رو دور دستش پیچید و در حالی که مشغول جمع کردن موهاش بود، نگاهش رو به در کوچک و فلزی مدرسه دوخت.
_ مامان...
با صدای دختر بچه ی کوچکش سرش رو برگردوند و نگاهش کرد:
_ بله عزیزم؟
_ پس کی میریم خونه؟
موهاش رو به آرامی بست و با گرفتن دست دختر، دوباره نگاهش رو به در دوخت.
مثل همیشه یک ربع زودتر اومده بود تا پسر بزرگترش دم در منتظر نمونه._ میریم...اگه یکم دیگه منتظر بمونی برات اسنک میخرم.
لبخند شیرینی روی لبهای دختر نشست، بدون حرف دست مادرش رو فشرد و نگاهش رو به درختان پیاده رو داد.
چیزی نگذشته بود که دروازه ی فلزی باز شد و تمامی دانش آموزانی که تعطیل شده بودن با عجله به سمت خانوادهشون دویدن.
با دیدن قامت کوچک و دوست داشتنی پسرش لبخند مهربانی زد و دستش رو بلند کرد:
_ هوسوکااااا.
پسر کوچک با شنیدن صدای نامادریش، بند کیفش رو توی دستش فشرد و سرش رو برگردوند:
_ هیو...با ذوق خندید و در حالی که دلش برای خواهر کوچکترش تنگ شده بود با دو خودش رو بهشون رسوند، هیوری با لبخند همیشگیش جلوش زانو زد و دستهاش رو گرفت:
_خوبی پسرم؟
سرش رو تکون داد و دستش رو فشرد، در حالی که به سختی سعی میکرد لهجه ش رو کنترل کنه گفت:
_ خوبم...خیلی خوابم میاد.
گونه ی لطیفش رو نوازش کرد و یقه ی پیراهن سفیدش رو صاف کرد:
_ میریم خونه...با خیال راحت بخواب.
_ بابا خونه ست؟با شنیدن این حرف نگاهش توی چشمهای ترسیده ی پسر قفل شد.
این پسر تازه یک سال بود که با پدرش زندگی میکرد و توی همین یک سال به اندازه ی کافی زجر کشیده بود که از فکرکردن به اسم پدرش هم بترسه.
_ پدرت خونه ست ولی خسته ست فکر کنم تا الان خوابیده باشه.سرش رو تکون داد و هر سه نفر به سمت دیگه ی خیابان حرکت کردن.
هوسوک و سورا هر دو دست های مادرشون رو چسبیده بودن و مثل هر روز به گفت و گو های شیرینشون میپرداختن.
_ هوسوکا تو مدرسه کسی اذیتت میکنه؟
_ نه...کسی...کسی باهام نمیزنه حرف.
به لحن ناشی و بانمکش خندید و سرش رو تکون داد، حرف زدنش پیشرفت زیادی کرده بود و همین براش لذت بخش بود.
_ مراقب خودت هستی؟
_ اوهوم...هیوری؟
_ بله عزیزم؟
به ثانیه نکشیده بود که از گفتن حرفش پشیمون شد و سرش رو پایین انداخت:
_ هیچی.
_ همونه که به من گفتی؟
با حرف سورا هر دو با تعجب نگاهش کردن.
_ نه نه...بهش نگو.
هیوری که کنجکاو شده بود وسط راه ایستاد و جلوی پای دخترش زانو زد:
_چی شده سورا؟
هوسوک با تکون دادن سرش بهش علامت داد تا چیزی بهش نگه اما این دختر یاد گرفته بود که هیچوقت چیزی رد از مادرش مخفی نکنه.
_ هوسوک دیروز توی اتاق قلبش درد گرفت.
با ترس به سمت پسر برگشت و منتظر نگاهش کرد:
_ خواهرت چی میگه؟
هوسوک سرش رو پایین انداخت و لب زیریش رو بیرون داد:
_ فقط یه لحظه بود.
دستش رو زیر چونهش برد و سرش رو بلند کرد، با پشت دست گونه ش رو نوازش کرد و لبخندی زد:
_ پسرم چرا بهم نگفتی؟ این هفته میبرمت دکتر.
_ ببخشید...ترسیدم.
آهی کشید و با لبخند سرش رو جلو برد و بوسه ای روی پیشونیش زد، دست سورا رو دوباره گرفت و گفت:
_ با پدرت در موردش حرف میزنم...الان جفتتون بستنی
میخواین؟
سورا با خوشحالی پرید و دست مادرش رو کشید:
_آرهههه...هوسوکا تو هم میخوری؟
_ آره.
هیوری حرف دیگه ای نزد و با قدم های بلند تری به همراه بچه هاش به سمت بستنی فروشی همیشگیشون حرکت کرد.
بعد از گشت و گذار کوتاه و لذت بردن از بستنی محبوبشون، به خونه برگشتن.
هیوری که جلوتر از بچه ها حرکت میکرد، در ورودی رو باز کرد و منتظر موند.
سورا با عجله به داخل دوید و به سمت اتاق مشترکش با برادرش رفت، با باز شدن در اتاق نگاهش به قامت بلند پدرش که جلوی آینه ی قدی روی دیوار ایستاده بود گره خورد.
_ بابااا
هیونبین با شنیدن صدای دخترش لبخندی زد و به سمتش
برگشت.
ESTÁS LEYENDO
Desiree | Vkook | Completed
Fanficخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...