Part 39: hourglass

20.5K 1.6K 731
                                    


     
قسمت سی و نهم: hourglass
"ساعت شنی"

" ساعت برگشته، شن ها در حال ریزشن، نوبت مهره های سیاه رسیده...نگاه من هنوز روی شن هاست...شن هایی که بی رحمانه میریزن...شن هایی که بهم زمان میدن و زمان رو میگیرن...شن هایی که میدونستم با گذشت زمان اشک میشن و از چشمای تو میریزن‌.‌..دریایی که بهش قسم خورده بودم...تحمل کن پریزاد... مرد قصه گوی تو باز هم این عشق رو نجات میده..."

کیم تهیونگ ۱۴ آپریل ۱۹۹۲

با گذشتن از اتاقک نگهبانی وارد حیاط اداره شد و ماشینش رو پارک کرد.
در ماشین رو محکم به هم کوبید و با اضطراب به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد، خواست به سمت در بره اما با سر راه قرار گرفتن هر دو نگهبانی که جلوی درب ورودی ایستاده بودن اخمی کرد و نشانش رو از جیب کت تک مشکی رنگش بیرون آورد، نشان رو جلوی هر دو نگهبان گرفت و به زبان فرانسوی گفت:
_ سروان یری کیم هستم از اداره ی پلیس سئول...باید سرگرد کیم و ببینم.
سرباز جوان سرش رو تکون داد و با احترام از سر راهش کنار رفت:
_عذر میخوام قربان.
بدون اینکه حرفی بزنه در قهوه ای رنگ رو باز کرد و وارد ساختمون شد.
با دو خودش رو به راه پله رسوند و در حالی که نفس نفس میزد، به بخش تجسس رفت.
با باز کردن در سالن نگاهش توی چشمهای تمامی ماموران بخش چرخید، با چشمهای نگران به تمامی افراد خیره شد، همگی با تعجب به مامور شرقی ای که بی هوا وارد سالن شده بود زل زده بودن و صدایی از کسی در نمیومد.
_ یری؟
با صدای جاش برای یک لحظه به خودش اومد و نگاهش رو به کنارش داد، نفس حبس شده‌ش رو بیرون داد و خواست به قصد بغل کردنش به سمتش بره اما هنوز قدمی برنداشته بود که متوجه موقعیتش شد و تنها به پرسیدن سوالی اکتفا کرد:
_ سرگرد کجاست؟
_ توی اتاقشه میخ...
_ خوبه... پنج دقیقه ی دیگه مامورای بخش و بیار تو اتاق سرگرد.
بدون مکث به سمت اتاق تهیونگ قدم برداشت و به سرعت در رو باز کرد، تهیونگ که جلوی پنجره ایستاده بود و از پشت شیشه به بیرون خیره شده بود، با ورود یهوییش نگاهش رو برگردوند و به چهره ی زن داد، هوسوک که تمام مدت روی مبل نشسته بود و سیگارش رو دود میکرد با باز شدن در، فیلتر سیگار رو توی زیر سیگاری خاموش کرد و از جاش بلند شد:
_ خانوم کیم.
تهیونگ بدون حرف به چشمهای مات شده ی یری که به صورت بی حال و پلک های گود رفته ی مرد مقابلش خیره بود، نگاه کرد.
_اومدی؟
با بهت قدمی به جلو گذاشت و آب دهانش رو قورت داد، نمیدونست توی این موقعیت چی برای گفتن داره.
شب گذشته بلیت خریده بود تا به مارسی بیاد و درست وقتی رسیده بود، با تماسی که از نامجون دریافت کرد متوجه شد که ترسهاشون به حقیقت تبدیل شده.
جونگکوک توسط پدرش دزدیده شده بود و قلب آدمهای این شهر رو توی هاله ای از غم فرو برده بود.
طبق گفته ی مدیر مدرسه، هانسونگ تصمیم داشت پسرش رو به سئول ببره اما مطمئنا چنین چیزی امکان نداشت.
تنها کاری که توی این لحظه ازشون بر میومد، صبر کردن بود.
_ تهیونگ...
تهیونگ نگاه بی حالش رو از چشمهاش گرفت و زمزمه کرد:
_ هوای امروز خسته‌ست نه؟
با لحن آروم و شکسته ی مرد، بغض به گلوش هجوم آورد، چند قدم باقی مونده رو طی کرد و توی یک حرکت تن خسته ی تهیونگ رو به آغوش گرفت، تهیونگ دستش رو پشت کمر دختر گذاشت و با نگاه بی حسش به دیوار روبروش چشم دوخت:
_ زنده‌ش نمیذارم...اون حرومزاده...تو دستای من میمیره.
دستش رو دور شونه هاش انداخت و با صدای آرومی کنار گوشش گفت:
_ تهیونگ تو قوی تر از اونی که پشت سر یه نفر تهدیدش کنی...میدونم سخته...یه شب گذشته...اما...
_ گفتنش براتون ساده‌ست؟
با حرف جیهوپ هر دو از هم فاصله گرفتن، تهیونگ دستش رو لای موهاش فرو کرد و نفسش رو با فوت بیرون داد، یری که حال آشفته ی جیهوپ رو میدید به سمتش برگشت و روی صندلی مقابلش نشست:
_ آقای جانگ، گفتن هیچ چیزی توی این موقعیت ساده نیست...یه پسر نوزده ساله گم شده...ولی آخرین چیزی که این وسط نیازه احساساتی شدنه.
تهیونگ سیگاری از جیبش خارج کرد و روشنش کرد، توی یک روز گذشته کم حرف تر از هر کسی شده بود، شب رو توی اداره گذرونده بود و علاقه ای به برگشتن به خونه‌ش نداشت.
جیهوپ گزارش گم شدن همخونه‌ش رو داده بود اما پلیس نمیتونست تا بیست و چهار ساعت کاری کنه و تنها باید تا امروز صبر میکردن.
تلفن جونگکوک هم در دسترس نبود و میتونست به این معنا باشه که پدرش خاموشش کرده، انتظار دیگه ای هم ازش نداشت، اون زرنگ تر از هر چیزی بود.
شب گذشته رو با بیخوابی سپری کرده بود، و تنها به کشیدن سیگار و نوشیدن مشروب بسنده کرده بود.
هیچکس نمیدونست چه چیزی از ذهنش میگذره، بعد از شنیدن خبر گم شدن جونگکوک، انقدر همه چیز گیج کننده بود که انگار دود سنگینی از دل سیگار های این مرد کل شهر رو در بر گرفته.
_ با نامجون صحبت کردم...توی اداره ی پلیس سئول تشکیل پرونده دادن، مشکل اینجاست که هیچکس تا حالا از کلیساشون شکایت نداشته...هر گونه جراحی ای که بدون مجوز توی کلیسا شکل بگیره غیر قانونیه...و متاسفانه ما در حال حاضر هیچ مدرکی نداریم...اما اگه این دفعه هم بخوان همچین کاری کنن، موضوع فرق داره.
جیهوپ که کمی گیج شده بود با نگرانی پرسید:
_ منظورت چیه؟
تهیونگ که خوب میدونست از چه چیزی حرف میزنه نفسی گرفت و با آشفتگی روی صندلی چرخدارش نشست:
_ وقتی سویون قرار بود تحت نظر باشه...جفتمون امضا کردیم که مسئولیت هر اتفاقی با خودمونه، برای همین نتونستم همون موقع شکایت کنم...جئون تهدیدم کرده بود...ولی الان اگر جونگکوک و دزدیده باشه...
باز هم ضربان قلبش بالا رفت، هر ثانیه که بهش فکر میکرد درد عجیبی به جونش میوفتاد، چشمهاش رو چند ثانیه ای بست و نفس عمیقی کشید، پکی به سیگارش زد و ادامه داد:
_ اگر دزدیده باشه...این یعنی هر قرار دادی که بوده رو خودش امضا کرده...و با این تصور که کوک زیر سن قانونیه و اون قیم اصلیشه فکر میکنه اجازه‌ش رو داره.
جیهوپ اخمی کرد و با حرص گفت:
_ جونگکوک ده ساله مقیم فرانسه‌ست تهیونگ...اون طبق قانون کره زیر سن قانونیه ولی اینجا یه سال پیش بهش رسیده.
_ این یعنی اونا هر کاری که بکنن بدون رضایت خودشه درسته؟
بعد از کشیدن آهی، بدون پلک زدن به پنجره خیره شد و زمزمه کرد:
_ همین نابودشون میکنه...ولی...
با صدای در حرفش رو قطع کرد و صندلیش رو چرخوند تک سرفه ای کرد و با اخم روی ابروهاش گفت:
_ بیا تو.
جاش که پرونده ای رو توی دستش داشت به همراه باقی اعضای تیم بجز آرون که هنوز توی ماموریت بود وارد اتاق شدن.
همگی روی کاناپه ای که از میز اصلی دور بود نشستن تا احساس راحت تری با مافوقشون داشته باشن.
تهیونگ نگاهش رو بین همشون چرخوند و چند ثانیه ای در سکوت نگاهشون کرد، مطمئنا حال خراب تهیونگ برای همشون سوالاتی رو به وجود آورده بود اما چاره ای جز منتظر موندن نداشتن.
همگی بدون حرف به روبروشون زل زده بودن و به میز روبروشون خیره نگاه میکردن.
_ مامور مولن، مامور بیچ.
جاش و ریتا با شنیدن اسمشون همزمان نگاهش کردن، با همون اخم سرش رو تکون داد و گفت:
_ شما دو تا از دیروز در جریان اتفاقی که افتاده هستید...برای باقی اعضای تیم پرونده رو شرح بدین...مامور کیم هم در غیاب آرون توی روند پرونده کمکمون خواهد کرد.
ریتا تک سرفه ای کرد و پرونده ای که شب گذشته به درخواست تهیونگ و با کسب اجازه از سرهنگ ادلر آماده کرده بود رو باز کرد:
_ مستقیم میرم سر اصل مطلب... اداره ی پلیس سئول به دکتر لی، پزشکی که به صورت غیر قانونی در یکی‌ از کلیسا های جنوب سئول کار میکنه مشکوک شده‌.
ایشون روی بیمارانی که از آشناهای خانوادگی بودن آزمایشاتی در رابطه با مامایی، درمان های روانشناسی، جراحی اعضای بدن، و غیره انجام میده که البته با وجود غیر قانونی بودنش شکایتی ازش نشده و برای همین کسی از این کار با خبر نبوده...ایشون تقریبا یک سال بود که فعالیتشون رو کاهش دادن، اما...
جاش که گیج شدن ریتا رو دید در ادامه ی حرفش گفت:
_ از اونجایی که پلیس تجسس سئول مدتیه همکاری های مشکوکی از آقای لی دیده برای از سر گیری دوباره ی پرونده اقدام کرده...
مامور آدام کارلین که برعکس ریتا، بومیکا، جاش و یری زیاد در جریان نبود پرسید:
_ چطوری بهشون مشکوک شدن؟ منظورت از همکاری چیه؟
اینبار تهیونگ به سمت جیهوپ برگشت و سرش رو به تایید تکون داد، جیهوپ اخمی کرد و در حالی که سعی در تمرکز داشت با صدای آرومی گفت:
_ همونطور که میدونین موضوع اصلی این پرونده برمیگرده به گم شدن هم خونه ی من که از قضا برادر همسر مرحوم سرگرد هستن...اما این پرونده موضوع دیگه ای بجز عمل های جراحی غیر قانونی داره... گزارشی که خانوم لی هیوری... به اداره ی پلیس سئول داده...حاکی از اینه که تقریبا بیست سال قبل یکی از اقوام دور آقای جئون که پسر دایی لی جینیانگ محسوب میشن بر روی یکی از آشنایان همجنسگراشون آزمایشات هورمون درمانی و الکتروشوک رو انجام دادن که ناگفته نمونه، این آزمایشات موجب خودکشی ایشون شده.
یری که تا الان سکوت کرده بود در حالی که سعی میکرد لحجه‌ش رو کمی درست کنه رو به هر چهار نفر کرد:
_ آزمایشات هورمون درمانی و الکتروشوک از چیزی حدود ده سال پیش ممنوع و غیر قانونی اعلام شده...به خصوص اگر فرد همجنسگرا راضی به درمان نباشه جرم رو سنگین تر میکنه...مدارک نشون میده که آقای لی جینیانگ به همراه آقای جئون هانسونگ و با همکاری پزشکی تایوانی به نام دکتر دای بولین تصمیم به انجام این آزمایشات بر روی پسرشون هستن.
آدام با ابروی بالا رفته رو به تهیونگ کرد و در حالی که سعی میکرد نگاهش رو به دوربین امنیتی گوشه ی سقف نده گفت:
_ این پرونده به نظر نمیرسه کار یه شب باشه‌.
سرش رو تکون داد و از پشت میز بلند شد، شروع به قدم زدن توی اتاق کرد و جوابش رو داد:
_ درسته، تقریبا دوساله که توی اداره ی پلیس سئول خاک میخوره...و فقط یه پرونده ی نصفه بوده که به نتیجه نرسیده...اما حالا با باز شدن پای هر سه نفر به این ماجرا...اینبار پای پلیس امنیت مارسی هم در میونه...یه شهروند دزیده شده...چیز کمی نیست.
جیهوپ به بومیکا که در سکوت نگاهشون میکرد اشاره کرد و گفت:
_ دکتر آرورا...لطفا بیشتر در مورد هورمون درمانی توضیح بده.
بومیکا که میدونست تهیونگ از شنیدن حرفهایی که قراره بزنه قطعا ناراحت میشه با مکث کوتاهی گفت:
_ از دهه ی بیست تا اواخر دهه ی هفتاد، اخته سازی شیمیایی برای سرکوب کردن احساسات جنسی همجنسگرایان انجام میشد که شامل دارو های هوس کاه میشه...علاوه بر اون الکتروشوک هم سختی های خودش رو داره البته...اخته سازی از طریق جراحی هم برای برداشتن غدد جنسی انجام میشه اما...
تهیونگ که بدون پلک زدن به نیم رخ دختر خیره شده بود زمزمه کرد:
_ اما؟
بومیکا توی چشمهاش خیره شد و با تردید ادامه داد:
_ راستش احتمال اینکه از طریق جراحی انجامش بدن کمه چون اونوقت به طور کامل غدد جنسی از بین میره و این خوب نیست...اما اگر اخته سازی شیمیایی باشه...اونوقته که به الکتروشوک نیاز پیدا میکنن، چون اخته سازی شیمیایی قابل برگشته و اگر درمانش قطع شه هورمون ها به حالت قبلی برمیگردن با استفاده از الکتروشوک تغییر حافظه و شست و شوی مغزی امکان پذیر میشه...که در این صورت فرد هر رابطه ای که داشته رو فراموش میکنه و بهش تحمیل میشه که همجنسگرا نیست...
جیهوپ با چشمهای به خون نشسته به چهره ی دختر خیره شده بود.
تا همین الان هم به سختی فضای سنگین اتاق رو تحمل کرده بود، دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه اما با تنگی دوباره ی نفسش، پلک هاش رو روی هم فشرد:
_ آخ...
تهیونگ که میدونست وضعیت جیهوپ از روز گذشته تا الان بیش از حد نگران کنندست، به سرعت بهش نزدیک شد و جلوی پاهاش زانو زد:
_ هوسوکا خوبی؟
دستش رو به قلبش گرفته بود و از درد توی خودش جمع شده بود، تهیونگ در حالی که کمی ترسیده بود رو به باقی ماموران کرد و با صدای بلندی گفت:
_ توی سالن اصلی جمع شین...بومیکا تو بمون.
هر چهار نفر به سرعت از اتاق خارج شدن و تنهاشون گذاشتن، بومیکا با ترس کنار تهیونگ نشست و رو به جیهوپ گفت:
_ نفس عمیق بکش...قرصات و آوردی؟
با چشمهای بسته سرش رو تکون داد و فشار دستش رو روی قلبش بیشتر کرد، تهیونگ دستش رو توی جیب کت جینش برد و بسته ی آسپرین رو خارج کرد.
_ این چیه؟
با نشنیدن جوابی از جانبش بسته ی قرص رو روی زمین انداخت و دوباره توی جیبش گشت، با پیدا کردن قوطی کوچک قرصهاش به سرعت یکی از قرصها رو خارج کرد و زیر زبان پسر مقابلش گذاشت، بومیکا شونه هاش رو گرفت و با صدای آرومی گفت:
_ دراز بکش، باید ضربان قلبت و تثبیت کنی...سرگرد نباید اجازه میداد بیای اینجا.
نبض دستش رو گرفت و چند ثانیه ای منتظر موند.
_ ظهر قرصات و مصرف کردی؟
سرش رو به علامت منفی تکون داد و پلکهاش رو روی هم فشرد.
_ تا چند دقیقه ی دیگه قلبت آروم میشه، باید حواست باشه موسیو...اینطوری به خودت آسیب میزنی...
تهیونگ که هنوز حواسش پیش قرص آسپرین بود، اخمی کرد و روی زمین سرد اتاق نشست، نفس عمیقی کشید و رو به بومیکا کرد:
_ما رو تنها میذاری؟
چند ثانیه ای به چشمهای بسته ی جیهوپ زل زد و از جاش بلند شد، با قدم های آروم از اتاق خارج شد و به سالن اصلی رفت.
تهیونگ در سکوت به مرد مقابلش خیره شده بود و حرفی نمیزد.
_ هی سرگرد...اینطوری نگام نکن.
تک خنده ای کرد و توی یک لحظه باز هم غم صورتش رو گرفت:
_ چطوری نگات کنم؟
_ نمیدونم...فقط طوری نگام نکن که چشمات داد بزنه داری از درون میمیری.
سکوت، بیشترین چیزی بود که نصیبشون میشد، نگرانی، ترس، دلهره...همه چیز دست به دست هم داده بود تا هر ثانیه از زندگیشون رو سخت تر کنه.
_ همه دارن میمیرن...حتی نگاه من.
_ نگاه تو بدون اون، نوری نداره...
با پوزخندی که روی لبهاش بود، دستش رو جلو برد و مچ دست جیهوپ رو از روی چشمهاش کنار زد، آروم پیشونیش رو نوازش کرد و با صدای پر از غمی گفت:
_چشمات و باز کن شاهزاده...دنیای من تاریک تر از قبله...تو توی تمام زندگیش نور چشم اون بچه بودی...نور چشمای من باش تا تمومش کنم.
جیهوپ که کمی فشار قلبش بهتر شده بود، دستش رو تکیه گاه بدنش کرد و بلند شد، از فاصله ی نزدیک به چشمهاش خیره شد و با بغض خندید:
_ قلبم داره میترکه...تو بهم گفتی نترسم...گفتی حواست به همه چی هست...اون الان کجاست تهیونگ؟ داره چیکار میکنه؟
دستهاش رو به سمت صورتش برد و قابش گرفت:
_ میدونم سخته...میدونم میترسی...اما ما فقط به زمان نیاز داریم...یادته بهم چی گفته بودی؟
_ جونگکوک زمانه...
با اشک خندید و سرش رو تکون داد:
_ درسته...پس قوی باش...زمان میدونه چیکار باید بکنه.
_ حتی خودتم میترسی تهیونگ.
_ ترس تا ثانیه ی آخر مرگت باهات میمونه هوسوکا...نمیتونی باهاش بجنگی یا چیز دیگه ای...فقط باید بهش اعتماد کنی...ما قبلا با هم حرف زدیم درسته؟
_ تهیونگ اون قراره اذیت شه...
توی این لحظه واقعا لازم نبود تا حقیقت رو به سرش بکوبه، اون همین الانش هم خود خوری میکرد، با آه گرفته ای ازش فاصله گرفت و صاف ایستاد:
_ قبل از اینکه دیر بشه...یه بار برای همیشه...پرونده‌ش و میبندم...
خواست به سمت در بره اما با صدای جیهوپ دوباره برگشت:
_ چقدر؟
_ چی؟
_ چقدر قراره تحمل کنه؟
_ زیاد نیست...اون قویه...پیداش میکنیم.
بدون حرف دیگه ای در رو باز کرد و با بستنش به پشت در تکیه داد، درد زیادی رو توی سرش احساس میکرد، سخت بود اما باز هم توی خودش میریخت، نمیتونست احساسات و خستگیش رو توی محل کارش نشون بده و این اذیتش میکرد.
دیوانگی وجودش رو گرفته بود، و تنها کاری که ازش بر میومد، تمرکز کردن بود، اون نمیتونست با تکیه بر ناراحتیش جونگکوک رو پیدا کنه.
چشمهاش رو بست و در حالی که قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش میچکید زمزمه کرد:
_ کجای این شهر دنبالت بگردم؟

Desiree | Vkook | CompletedOnde histórias criam vida. Descubra agora