قسمت دوازدهم: When an angel fell in love
"وقتی فرشته ای عاشق شد"" روزهای زیادی رو در زندگیم به این فکر کردم که عشق چطوری توی آدمها به وجود میاد، هیچ تجربه و درکی از عشق نداشتم تا وقتی که به چشمهای تو زل زدم... همون موقع فهمیدم عشق یعنی درست وقتی که حس میکنی بی ارزش ترین موجود جهانی، یه نفر میاد و طوری نگاهت میکنه انگار مهم ترین اتفاق دنیایی..."
جئون جونگکوک ۲۷ مارچ ۱۹۹۱
نفسش رو با حرص بیرون داد و پشت کانتر نشست، لیوان شرابش رو پر کرد و یک نفس نوشید، جیمین پشت سرش ایستاد بطری شراب رو از دستش کشید و به بوفه ی توی اشپزخونه برگردوند.
کنارش نشست و به نیم رخ عصبیش خیره شد:
+ بازم به تهیونگ زنگ بزن، شاید اومده باشه خونه
برگشت و به صورتش زل زد:
_ بهش گفتم زود بیاد خونه، من میدونم اگه تا خود صبح هم بیرون باشه کار خطرناکی نمیکنه، ولی میترسم مادر و پدرش بفهمن.
جیمین دستش رو گرفت و فشرد لبخندی زد و گفت:
+ چیزی نیست فعلا که نفهمیدن اشکالی نداره.
دستش رو لای موهاش فرو کرد و حرفی نزد.
+ کی میخواین برین؟
_ میدونم ناراحتی، من و ببخش جیمینا، جونگکوک تصمیم داشت تا آخر تابستون بمونه، خودمون هم فکر نمیکردیم کلاس های جبرانی براش برگزار بشه.
نفس عمیقی کشید و لبخند غمگینی زد:
+ اشکالی نداره، حداقلش اینه که میدونم برمیگردی...یه شاهزاده همیشه برای معشوقه اش برمیگرده مگه نه؟
با عمیق ترین حالت ممکن به چشمهاش خیره شد و
لبخندی زد:
_ برمیگردم ژولیت...
جیمین سرش رو جلو برد و بوسه اش رو روی لبهای رومئوش نشوند ، جیهوپ با لبخندی که وسط بوسه میزد
طعم کمیاب لبهای جیمین رو چشید اما چند ثانیه نگذشته بود که با صدای باز شدن در هردو از هم جدا شدن، جیهوپ که منتظر جونگ کوک بود با عجله از روی صندلی بلند شد و به سمت ورودی رفت، جونگکوک با قیافه ای که بهت زده تر از همیشه بود جلوی در ایستاده بود و نگاهشون میکرد.
جیهوپ که اخم ترسناکی روی ابروهاش نشسته بود با صدایی که عصبی به نظر میرسید گفت:
_ ساعت دوازده و نیمه جونگکوکا چیکار میکردین؟
جونگکوک قدمی به جلو گذشت و آروم از کنارش رد شد، با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ چرا حس میکنم ساعت هشته؟
جیهوپ با ابروی بالا رفته نگاهش کرد جیمین که از رفتار گیج جونگکوک تعجب کرده بود گفت:
+ جونگکوکا چیزی زدی؟ نکنه مستی؟
جونگکوک که هنوز گیج بود وسط سالن روی زمین نشست و به دیوار روبروش چشم دوخت:
_ اون دستم و ول نمیکرد، من امشب هیچی از شامی که خوردم یادم نمیاد، صدای بوسه اش توی گوشمه، یعنی گوشم و هم بوسید؟
سرش رو بلند کرد و به چشمهای جیهوپ زل زد:
_ هیونگ فیلم عشق و مرگ و دیدی؟ امشب برام فیلمش و خرید، من حتی از فیلم هم هیچی یادم نمیاد
نفس عمیقی کشید و با بغض ادامه داد:
_ ولی فیلمش یه دیالوگی داشت که خوب یادم مونده میگفت: ناتاشا
عاشق بودن یعنی رنج کشیدن، پس اگه کسی نمیخواد رنج بکشه نباید عاشق بشه ولی بعدش از نداشتن عشق رنج میکشه.
بنابراین عاشق بودن یعنی رنج کشیدن و عاشق نبودن هم یعنی رنج کشیدن، رنج کشیدن هم رنج کشیدنه
شاد بودن هم باعث رنج کشیدن میشه اما رنج کشیدن باعث شاد نبودن میشه...
بنابراین برای اینکه یه نفر شاد نباشه باید عاشق باشه.
یا عاشق باشه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه...
عینکش رو برداشت و اشکش رو پاک کرد، گیج شده بود حق با اون بود، تهیونگ توی چهار ساعت گذشته این پسربچه رو وارد دنیای خودش کرده بود، بهش یاد داده بود.
چطوری عاشق باشه، ولی نمیدونست همچین چیزی برای قلب پاک و بی تجربه ی جونگکوک بیش از حد بزرگه.
_ جونگکوکا امشب چی شد؟
نگاه بهت زده اش رو به چشمهای جیهوپ داد و لبخند کوچکی زد:
_ ناپلئونم...من و بوسید
با انگشت اشاره لبهاش رو لمس کرد و اه بغض داری کشید:
_ درست همینجا...هیونگ من میترسم
جیهوپ که احساس میکرد گوشهاش اشتباه شنیده با تعجب خندید و جلوش نشست و دستش رو گرفت:
_ باورم نمیشه تهیونگ همچین کاری کرده باشه.
جیمین که تا الان نمیدونست چه اتفاقی افتاده با شنیدن اسم تهیونگ کنارش نشست و نگاهش کرد:
+ شوخیت گرفته؟
جونگکوک به چشمهای جیهوپ خیره شده بود و حرفی نمیزد ، قلبش هنوز هم تند میزد، حس لبهای تهیونگ قرار نبود ترکش کنه، اون تمام شب بدون اینکه دستهاش رو رها کنه قدم زده بود، شاید اولش تصمیم داشت در مورد خواسته ی نامجون باهاش حرف بزنه اما الان...اون حتی یادش نمیومد که نامجون چی ازش خواسته...
تنها چیزی که توی این لحظه حس میکرد، صدای ضربان بی وقفه ی قلبش بود و لبهایی که هنوز روی لبهاش میلغزید...
لبهای لرزونش رو از هم فاصله داد و تنها چیزی که توی اون لحظه به ذهنش میرسید رو زمزمه کرد:
_ من برنمیگردم فرانسه...
*************
VOUS LISEZ
Desiree | Vkook | Completed
Fanfictionخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...