توجه: این پارت دارای صحنه های ۱۸+ سال میباشد، دیگه خودتون حواستون باشه بای😶
قسمت بیست و ششم: The Fire Of My Loins
" آتش اندام جنسی من""اشتباه...پرواز...تباهی...سقوط...آشنا...اشتباه...غریبه...درد...اشک...اشتباه...خون...لذت...اشتباه...گناه...آغوش...درد...اشتباه...اشک...سقوط...اشتباه...لذت...گناه...تو...تو...تو...تو...اشتباه!؟"
جئون جونگکوک ۱ ژانویه ی ۱۹۹۲
_ ساعت نه شبه...کم کم باید برگردیم.
نفس عمیقی کشید و سرش رو از روی شونه اش برداشت، نمیتونست چشم از نقاشی هاش برداره، به بزرگ ترین نقاشی چشمهاش که با تکنیک رنگ روغن درست وسط دیوار روبروش قرار داشت خیره شد و گفت:
_ چطوری قایمشون کردی؟
لبخندی زد و به نیمرخش نگاه کرد:
_ به سختی...خانوم لارسون تا مدتها نقاشی هام و توی نمایشگاهش میذاشت، تا الان هرچی که میکشیدم پیش اون بود.
_ لارسون کیه؟
_ معلم ادبیاتم.
نفس عمیقی کشید و حرفی نزد، با به یاد آوردن چیزی به سمتش برگشت و گفت:
_ دزیره رو کنار گذاشتی؟
ناخودآگاه تک خنده ای کرد، خودش هم نمیدونست چطور به اینجا رسیده، نگاهش رو از چشمهای تهیونگ گرفت و به پنجره ی تاریک روی دیوار خیره شد:
_ آخرین بار دو روز پیش داشتم میخوندمش...میدونی کجا ولش کردم؟
_ ولش کردی؟
_ نه منظورم اینه که فعلا کنار گذاشتمش.
_ خب کجا؟
با آه بلندی نگاهش رو به چراغ نفتی داد، لبخندی زد و گفت:
_ دیالوگاش و درست یادم نیست، ولی یادمه یه جاش دزیره گفت: ناپلئون توی مصره قرار نیست بفهمه چی شده...چرا با این کار اذیتش میکنین؟...ژوزف گفت که هنوز دوسش داری؟ چقدر تاثر آور، فکر میکردم فراموشش کردی...بعدش دزیره گف...
سرش رو برگردوند تا حرفش رو ادامه بده اما با چشمهای خمار و لبخند پر از حس تهیونگ روبرو شد، با چشمهای درشتش سوالی نگاهش کرد و پرسید:
_ چی شده؟
مرد روبروش اما مسخ بود، مسخ چشمهایی که برقشون آتیش به پا میکرد، مسخ لبهایی که وقتی حرف میزدن، گاهی بدون اینکه متوجه بشه غرغرش رو با غنچه شدنش نشون میداد، مسخ صورتی که درخششش به ماه پوزخند میزد، مسخ موهایی که سیاهیش شب رو داخلش فرو برده بود.
_ تهیونگ...
_ اینطوری صدام نکن...اونوقت خواستنم برات ترسناک میشه...
جونگکوک از فاصله ی نزدیک به چشمهاش خیره شده بود و حرفی نمیزد، آب دهانش رو قورت داد و با صدای آرومی گفت:
_ باشه...فکر کنم بهتره بریم درسته؟
برای یک لحظه به خودش اومد دستش رو لای موهاش فرو کرد و از جاش بلند شد، جونگکوک هم روبروش ایستاد و با لبخند زیبایی گفت:
_ این اتاق و تا هر وقت که توی این ساختمون زندگی میکنم نگهش میدارم...حتی اگه یه روز...باهم نبودیم...
_ بهش فکر میکنی؟...باهم نبودن.
تلخ نگاهش کرد و پشت دستش رو به گونه ی تهیونگ کشید:
_ هر ادمی باید پایان هایی که زندگیش ممکنه داشته باشه و برای خودش بچینه.
_ تو توی پایانت چیکار کردی؟
سرش رو جلو برد و بوسه ی نرمی به گردن تهیونگ زد، تهیونگ دستش رو پشت کمرش گذاشت و تنش رو به تن خودش مماس کرد، جونگکوک با نفس عمیقی عطر مورد علاقه اش رو از گردنش گرفت و زمزمه کرد:
_ توی یکی از پایان هام، از عشق تو مردم...
_ پایان های دیگه ات چی؟
سرش رو فاصله داد و توی چشمهاش خیره شد، پایانش؟ قطعا عجیب ترین پایان میشد، ولی اون واقعا چی میخواست؟
چشمهاش رو بست و پیشونیش رو به پیشونی تهیونگ چسبوند با صدای آرامبخشی زمزمه کرد:
_ توی یکی دیگه از پایان هام تو میری...پس من پایان و تا ابد باز میزارم...نمیدونم شاید تو برگردی...باشه ژنرال؟...هر وقت ازت دور شدم، بدون پایان این داستان به خاطر تو بازه...مثل افسانه ها آخر این داستان و تو بنویس، مثل افسانه ها آخر داستان نجاتم بده.
تهیونگ لبخند غمگینی زد، دستش رو زیر چونه اش گرفت و با بالا بردن سرش آروم لبهاش رو به لبهای پسر روبروش دوخت، نرم بوسه ای بهش زد و ازش جدا شد، سرش رو خم کرد و لبهای مرطوبش رو به گردنش رسوند، خیسی لبهاش رو آروم به جا گذاشت، جونگکوک که آرامش عجیبی رو از بوسه اش گرفته بود خودش رو بالا کشید و دستهاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد.
_ تهیونگ؟
_ جانم؟
_ اگه یه روز به هم نرسیم...چی میشه؟
فشار دستهاش رو دور کمرش بیشتر کرد سرش رو کنار گوشش برد و زمزمه کرد:
_ من مثل تو نیستم...من پایانم هرچی که باشه یه طوری اون و خوب تموم میکنم.
_ چطوری؟
_ اگه آخرش تو مال من نباشی اونوقت آرزو میکنم تو زندگی بعدیم یه درخت باشم...
_ چرا؟
_ که شاید تو پرنده باشی...دوست داشتی پرواز کنی نه؟، اینطوری بعضی وقتا وقتی خسته ای میای روی شاخه های من میشینی، اونوقت دیگه کسی نیست که پرات و بچینه...از روی شاخه های من میپری...میری توی آسمون ایندفعه که پریدی میدونی که من همیشه سر جام هستم، دیگه تنهات نمیزارم، با هرکی که بودی برای پریدن دوباره ات به شاخه های من پناه میاری...
قلبش به درد اومده بود، پس تهیونگ هم بهش فکر میکرد؟
هیچکدومشون نمیتونستن، بهش فکر نکنن، ترس تمام چیزی بود که باهاش زندگی میکردن.
_ ایندفعه...باعث سقوطم نمیشی؟
_ ایندفعه اگه سقوط کنی باهات میپرم...یا میگیرمت، یا خودمم باهات سقوط میکنم.
بغض بازهم گلوش رو گرفته بود، شب سال نو بود و مسلما نباید شبش رو با غم ادامه میداد، با بغض لبخندی زد و ازش فاصله گرفت، دستش رو توی دست خودش گرفت و فشرد:
_ اگه بیشتر اینجا بمونیم دیوونه میشیم...بریم پیش بقیه؟
دستش رو توی جیب داخلی کتش برد و سیگاری رو از جیبش خارج کرد، درحالی که فندک رو روشن میکرد سرش رو تکون داد و به سمت در خروجی حرکت کرد، جونگکوک پشت سرش در رو بست و بعد از گرفتن دستش به سمت کانتر کافه رفت، جلوی آینه ی روی دیوار ایستاد و نگاهی به خودش انداخت، دستش رو به سمت یقه ی پیراهنش برد و مرتبش کرد، کمربند سفید رنگش بازهم شل شده بود، رو به تهیونگ کرد و گفت:
_ ته... میتونی این و دور کمرم سفت کنی؟
سیگارش رو بین لبهاش نگه داشت، کمر بند رو از جلو دور کمرش انداخت تا پشتش رو ببنده، دو طرف کمربندش رو گرفت و پشت سرش ایستاد، سیگار رو با یک دست گرفت، از توی آینه به چشمهاش خیره شد و پرسید:
_ دور کمرت چنده؟
_ آخرین بار مورگان پارسال اندازه گرفته بود فکر کنم ۸۶ چطور؟
با شیطنت زبونش رو به لبش کشید و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت، بند کمربند رو کشید و تنش از پشت به تن خودش مماس کرد، لبخند کجی زد و بعد از زدن پک کوتاهی به سیگارش کنار گوشش گفت:
_باید یکم وزن اضافه کنی...کمرت برای یه مرد زیادی باریکه.
جونگکوک اخمی کرد و با تخسی نگاهش کرد:
_ من فقط نوزده سالمه آقای کیم...تازه از نوجوونی بیرون اومدم، مرد نیستم یه پسر جوونم.
_ پس بزرگ شدی؟...فکر میکنی واسه کارای بزرگونه آماده هستی؟
برای یک لحظه ترس توی چشمهاش نشست، با تک خنده ی تصنعی گفت:
_ حالا که دقت میکنم...هنوز بچم...یه پسر کوچولو...تو حس نمیکنی؟
در حالی که با یکی از دستهاش کمربند رو گرفته بود، سیگارش رو روی زمین انداخت، دست دیگه اش رو از زیر پیراهنش بالا کشید، پوست شکمش رو لمس کرد و دندون هاش رو به گوشش کشید:
_ سعی نکن من و بپیچونی...این پسر کوچولو به موقعش مال من میشه...
نفس حبس شده اش رو آروم بیرون داد، دستش رو بالا برد و خط فک تهیونگ رو لمس کرد، چشمهاش رو بست و با لبخند کوچکی زمزمه کرد:
_ من منتظر اون روز هستم ژنرال...
تهیونگ بوسه ی کوتاهی از پشت گردنش گرفت و گره ی پشتش رو محکم کرد، ازش فاصله گرفت و سیگار دیگه ای رو از جیبش خارج کرد، در حالی که به سمت خروجی کافه میرفت گفت:
_ آقای اکلس شخصا از من دعوت کرده...اونوقت من یه ساعت دیر دارم میرم به مهمونیش، چه آبرو ریزی ای.
جونگکوک پشت سرش از کافه خارج شد و دستش رو دور بازوش حلقه کرد:
_ توی مهمونی نباید زیاد باهم باشیم نه؟
مسیرش رو به سمت راهروی رستوران عوض کرد و کامی از سیگارش گرفت.
_ کسی خبر نداره من و تو باهمیم، جیمینم نباید زیاد دو و بر هوسوک بچرخه پدرت توی مارسی آشنا زیاد داره، مهمونای آقای اکلس هم فقط از این ساختمون نیستن...منم توی این ساختمون به کسی اعتماد ندارم، واسه همین سعی کن بیشتر پیش هوسوک یا آقای سالیوان بمونی.
_ دلم میخواست پیش تو باشم.
در حالی که به ورودی رستوران نزدیک میشد گفت:
_ نگران نباش واسه بوسه ی نیمه شب گیرت میارم.
جونگکوک با شیرینی خندید و ازش جدا شد، روبروش ایستاد و در حالی که آروم به عقب قدم برمیداشت توی چشمهاش خیره شد:
_ پس هرجا که بودی...چشمات و از روم برندار.
تهیونگ ابروش رو بالا انداخت و سر جاش ایستاد:
_ مهم نیست چند نفر توی اون سالن باشن...چشمای من تورو پیدا میکنن...
جونگکوک لبخند زیبایی زد و نگاهش رو از چشمهاش گرفت، بدون حرف دیگه ای برگشت و مودبانه به میزبانی که دم در ایستاده بود تبریک گفت و داخل شد، درخت کریسمس زیبایی وسط سالن بود و زیبایی و حس تازگی رو به سالن هدیه کرده بود، گروه موسیقی گوشه ی سالن مشغول نواختن قطعه ای کلاسیک و جاز بودن، آقای اکلس که به همراه همسرش پشت میزی که نزدیک ورودی بود نشسته بود، لیوان شرابش رو بالا برد و با صدای بلندی گفت:
_ همسایه ی جدیدمون بالاخره اومد... داشتی دیر میکردی سرگرد.
جونگکوک که متوجه ورود تهیونگ شده بود به سمتش برگشت و نگاهش کرد، از ته دل بودن کنارش رو میخواست اما باید چند ساعتی رو ازش دور میموند، حداقل تا نیمه شب.
کنار ستون ایستاده بود و به حرکات تهیونگ نگاه میکرد، تهیونگ با اقتدار قدمی به سمت اقای اکلس برداشت و بعد از تبریک سال جدید به گفت و گو در مورد سال پیش رو پرداخت، خانوم اکلس با مهربانی به میز خودشون دعوتش کرد تا کنارشون بشینه.
تهیونگ برای یک لحظه سرش رو بلند کرد و به کنار ستون زل زد و همین برای چشم تو چشم شدنش با جونگکوک کافی بود، با اخمی که جدی تر از همیشه بود توی چشمهاش خیره شد و سرش رو آروم تکون داد، جونگکوک که میدونست چی ازش میخواد، نگاهش رو از چشمهای تهیونگ گرفت و چشمهاش رو توی سالن چرخوند، با دیدن روهیت که کنار آقای سالیوان نشسته بود، لبخندی روی لبش نشست، با قدم های بلند به سمت میزشون رفت و با عقب کشیدن یکی از صندلی ها روش نشست:
_ اینجا امسال خیلی شلوغ تر شده یا فقط من حس میکنم؟
آقای سالیوان لبخندی زد و سرش رو به تاسف تکون داد:
_ امسال کلا سال عجیبیه...روهیت یه جا نشسته باورت میشه؟
جونگکوک با ابروی بالا رفته نگاهش رو به روهیت که به یک نقطه زل زده بود و حرفی نمیزد داد، ناخوداگاه خندید و گفت:
_ آقای ارورا خوبی؟
روهیت که نمیتونست نگاهش رو از چیزی که بهش دوخته بود برداره آروم زمزمه کرد:
_ حرف نزن جونگکوک حواس چشمام و پرت میکنی.
جونگکوک که کنجکاو شده بود کمی صندلیش رو کج کرد تا مسیر نگاهش رو دنبال کنه، همونطور که انتظار داشت، مارین با لباس کوتاه آبی رنگ و زیبایی سمت دیگه ی سالن کنار مورگان، فابیان و جیمین ایستاده بود و مشغول صحبت و نوشیدن مشروب بود.
جونگکوک سرش رو برگردوند و آهی کشید:
_ جشن قشنگی میشه اگه بتونی نیمه شب ببوسیش.
روهیت با چشمهای درشت شده به سمتش برگشت، خون توی رگش یخ بسته بود، آب دهانش رو قورت داد و گفت:
_ میتونم؟ حس میکنم قراره گند بزنم...اخه من چرا انقدر احمقم، مادرم دو ماه پیش بهم گفت دختر عموم برام مناسبه، ولی من لج کردم...وای موسیو کمکم کن.
آقای سالیوان لطیف خندید و دستش رو گرفت:
_ آروم باش پسر مگه بچه ای؟.
جونگکوک خواست حرفی بزنه اما برای یک لحظه نگاهش به زن قرمز پوشی که پشت بار مشروب ایستاده بود خورد، لبخندش به سرعت از روی لبش پرید، رکسان با عشوه ی خاصی آرنج هاش رو به کانتر بار تکیه داده بود و برجستگی باسنش رو به نمایش میذاشت.
_ شیر ماده کمین کرده...
آقای سالیوان با خنده نگاهش رو دنبال کرد و رو به جونگکوک گفت:
_ امشب همه یه چیزیشون هست.
_ واو جونگکوکا اینجایی؟
با شنیدن صدای جیهوپ حس خوبی رو توی قلبش احساس کرد، نگاهش رو از رکسان گرفت و به چشمهای امید بخش جیهوپ داد، صندلی کنارش رو عقب کشید تا بشینه.
_ خوبین آقای سالیوان؟
آقای سالیوان که به گوشهاش شک کرده بود با ابروی بالا رفته به سمتش برگشت:
_ با من بودی؟
جیهوپ لبخند مهربان همیشگیش رو زد و سرش رو تکون داد:
_بله آقای سالیوان امروز تصمیم گرفتم اذیتت نکنم.
اخم ترسناکی روی ابروهاش نشست، نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
_ بازم یه نقشه ای ریختی شک نکن.
_ نهههه چرا انقدر به من شک دارین؟
پیرمرد روبروش که قطعا به این پسر و شیطنت هاش اعتماد نداشت چشم غره ای بهش رفت و یکی از شکلات های توی بشقاب رو برداشت، جیهوپ با شرارت لبخندی زد و با صدای آرومی کنار گوش جونگکوک گفت:
_ به نظرت میتونم یه کاری کنم خانوم همیلتون و ببوسه؟
چشمهای جونگکوک تا حد ممکن درشت شد و با بانمک ترین شکل ممکن خندید، با ایستادن یکی از خدمات جلوی میز، مشروبی رو از توی سینی برداشت و تشکر کرد، خواست جواب جیهوپ رو بده اما با دیدن رکسان که به سمت میز آقای اکلس میرفت حواسش پرت شد.
لیوان رو به لبش نزدیک کرد و با چشمهای ریز شده به رکسان خیره شد تقریبا مطمئن بود که قصدش رفتن پیش تهیونگه اما با تغییر یهویی مسیر رکسان به سمت دیگه ی سالن نگاهش پر از تعجب شد، تهیونگ با زیرکی نگاهش رو توی سالن میچرخوند و همه رو زیر نظر گرفته بود.
_ خوبی جونگکوکا؟
به سمت جیهوپ برگشت و لبخند تصنعی ای زد:
_ آره...ممنون.
آقای سالیوان رو به جیهوپ کرد و با کنجکاوی پرسید:
_ شنیدم امشب قراره برین پاریس...درسته؟
لبخندی زد و سرش رو به تائید تکون داد:
_ بله...راستش جیمین دوست داشت پاریس و ببینه...امشب ساعت دوازده راه میوفتیم...قبل از سال نو.
_ اوه خیلی خوبه...امیدوارم بهتون خوش بگذره...وضعیت قلبت چطوره؟
جونگکوک سرش رو به تاسف تکون داد و دست به سینه نگاهش کرد:
_ دکتر گفت فعلا ثابته...آقای سالیوان اگه من بهش نمیگفتم که چکاپ قلبش و فراموش کرده امکان نداشت بره دکتر باورتون میشه؟
خندید و به چهره ی بیخیال جیهوپ خیره شد:
_ این پسر احمقه، معلومه که باورم میشه.
به سمت روهیت برگشت تا از سکوتش شکایت کنه اما با نگاه خیره اش روی کس دیگه ای روبرو شد، با دنبال کردن نگاهش به جاش رسید که کنار مورگان ایستاده بود و مشغول صحبت بود، مارین در سکوت شرابش رو مینوشید و به نیم رخ جاش خیره شده بود...
_ روهیت خوبی؟
_ اون کیه؟
جیهوپ که میدونست روهیت باید دیر یا زود درمورد جاش بفهمه سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:
_ فکر میکنی چرا انقدر بهت میگیم عجله کن تا از دستت نپره...هممون میدونستیم جاش و مارین هنوز به هم علاقه دارن.
با ترس به سمتش برگشت و توی چشمهاش خیره شد، قلبش رو به انفجار بود، ممکن بود شانس بودن با مارین رو از دست بده؟
_ داری شوخی میکنی؟
آقای سالیوان اخمی کرد و به سمتش خم شد، با لحن جدی ای گفت:
_ ساعت ده شده...همین الاناست که صحنه رو خالی کنن، میخوای دل اون دختر و به دست بیاری یا نه؟
_ آره...
_ پس همین الان برو جلوی همشون به یه رقص دعوتش کن.
روهیت در سکوت به چشمهای آقای سالیوان خیره شده بود و حرفی نمیزد با شروع یهویی آهنگ عاشقانه و آرومی با ترس نگاهش رو به مارین داد، جاش هر چند ثانیه یک بار زیر چشمی نگاهش میکرد به وضوح عشقی که بینشون بود حتی از این زاویه قابل فهم بود.
با شروع شدن متن آهنگ، و احساسی که نوازنده های توی سالن به زیبایی توی آهنگ میریختن ضربان قلبش بالاتر رفت، به مرور زوج های توی سالن با عشق دست هم رو گرفتن و برای رقص به وسط سالن رفتن.
روهیت با اخمی که روی ابروهاش نشسته بود جراتی به خودش داد و از روی صندلیش بلند شد، جیهوپ، جونگکوک و آقای سالیوان با تعجب نگاهش میکردن، با قدم های بلند به سمت دیگه ی سالن رفت و بدون اینکه به کسی اجازه ی حرفی رو بده دست مارین رو محکم گرفت و به سمت خودش کشید:
_ میشه با من برقصین مادام؟
مارین با تعجب نگاهش میکرد، جاش که کنار فابیان ایستاده بود بدون حرف به مارین خیره شد، خواست قدمی به سمتش برداره اما چیزی از درون جلوش رو گرفت، نمیدونست چه حسی بهش اجازه ی دخالت رو نداده بود اما هر چیزی که بود، تمام شجاعتش رو کور کرده بود.
مارین که بی تفاوتی تصنعی جاش رو دید، دست روهیت رو فشرد و لبخندی زد:
_ البته موسیو ارورا.
لبخند شادی روی لبهاش نشست، دستش رو گرفت و باهم به سمت وسط سالن و صحنه ی رقص رفتن، مورگان هم دست فابیان رو گرفت و با عشق شروع به رقصیدن کردن، بومیکا هم با لبخندی که به برادرش میزد مشغول رقص با یکی از دوستانش بود.
جیمین با لبخند غمگینی به ستون پشت سرش تکیه داد و در حالی که به سمت دیگه ی سالن و چشمهای دوست پسرش خیره شده بود آروم با آهنگ زمزمه کرد، سخت بود اینکه نمیتونست با کسی که دوستش داره برقصه اما مطمئنا نباید با این کار هر چهار نفرشون رو به خطر مینداخت هر کسی ممکن بود توی این سالن باشه.
جونگکوک هم با لبخند سر جاش نشسته بود و به رقصنده ها خیره شده بود، اما نمیدونست نگاه کسی درست همونطور که قول داده بود، از فاصله ی نسبتا دوری روی نیم رخ بی نقص عشقش خیره مونده، انگار برای این چهار نفر فاصله ای وجود نداشت، چشمها تنها چیزی بودن که فاصله رو نقص میکردن.
تهیونگ با صورت همیشه جدی اش به صندلیش تکیه داده بود و در حالی که مشغول نوشیدن مشروبش بود به جونگکوک خیره شده بود، و چقدر عجیب بود که موسیقی به زیبایی میتونست احساسات این مرد رو به زبون بیاره.
Oh, my love, my darling
اوه عشق من، عزیزم
I've hungered for your touch
چقدر تشنه ی نوازشت هستم
A long, lonely time
چقدر طولانی بود و من تنها بودم
Time goes by so slowly
زمان چقدر آروم میگذره
And time can do so much
و زمان خیلی کارهارو انجام میده.
Are you still mine?
تو هنوز مال منی؟
I need your love
به عشقت نیاز دارم...
![](https://img.wattpad.com/cover/224124535-288-k787582.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Desiree | Vkook | Completed
Fanficخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...