Part 16: Dead of the beach

23.2K 2.3K 253
                                    

قسمت شانزدهم:  Death of the beach
مرگ ساحل

"تنهایی به معنای نبودن تو نیست، تنهایی من زمانی معنا پیدا کرد که یه نگاه به زندگیم انداختم و فهمیدم با هر احتمال موجودی که فکرش و بکنم، دیگه نمیتونم تورو داشته باشم..."
کیم تهیونگ 11 آپریل 1991

ساعت هشت و نیم شب بود که به فرودگاه رسیدن، جیمین ماشین رو توی پارکینگ فرودگاه پارک کرد و پیاده شد، جیهوپ و جونگکوک هم پیاده شدن و چمدونشون رو از صندق عقب برداشتن.
جیمین به در ماشین تکیه داده بود و به ورودی فرودگاه خیره شد، جیهوپ ساک جونگکوک رو به دستش داد با صدای آرومی گفت: _ میتونی چمدونارو تا گیت بازرسی ببری؟
جونگکوک که به خاطر عینک نداشتن، راه رفتن سختش بود، دسته ی چمدون رو با یک دست و ساک خودش رو با دست دیگه اش گرفت و با صدای گرفته ای گفت: _ از کارکنان فرودگاه کمک میگیرم
_ خوبه...تو برو من چند دقیقه ی دیگه میام.
چمدون رو حرکت داد و با قدم های آهسته ازشون دور شد، جیمین با غمی که توی چهره اش فریاد میزد به رفتن جونگکوک خیره شد
: _ خوب میشه نه؟
به نیم رخش خیره شد و لبخندی زد: _ یادت نیست بهت چی گفتم؟...زمان عشق و از بین میبره و عشق زمان و...جونگکوک عشقی بود که زمان و از بین برد، حالانوبت زمانه که خودش و نشون بده...تهیونگ هم تبدیل میشه به اشتباهی که بعدا در موردش به بچه هاش میگه.
پوزخندی زد و بسته ی سیگارش رو از جیبش خارج کرد، سیگار رو بین لبهاش گذاشت و خواست فندکش رو از جیبش خارج کنه که شعله ی فندک جیهوپ زیر سیگارش نشست، پکی به سیگار زد تا خوب شعله رو به وجودش بکشه...جیهوپ فندکش رو به جیبش برگردوند و نگاهش کرد:
_سه هفته...فقط سه هفته...
با چشمهای پر از اشک به سمتش برگشت و با بغض گفت:
  _یه طوری نگو سه هفته انگار فقط سه دقیقه است...سه هفته یعنی بیست و یک روز بیست و چهار ساعته، یعنی بیست و یک شب بیخوابی...بیست و یک شب دلتنگی...بیست و یک شب گریه و سیگار
لبخند غمگینی زد و روبروش ایستاد، دستهاش روی بازوهای جیمین گذاشت با لحن پر از غم گفت:
_یه نفر گوشه ی خونه اش با کتابش گریه میکنه...یه نفر توی اتاقش با یه اهنگ گریه میکنه...یه نفر توی سینما با فیلم گریه میکنه...یه نفر توی خیابون زیر بارون گریه میکنه...یه نفر با سیگارش گریه میکنه...همه دلتنگن جیمینا...همه...
قطره ی درشت مروارید از ساحل چشمهاش پایین افتاد، درحالی که بی صدا گریه میکرد پکی به سیگارش زد و گفت: _ تو این سه هفته چیکار کنم؟...میترسم هوسوکا... دستش رو جلو برد و اشک روی گونه اش رو پاک کرد با صدای آرام بخشی گفت:
_ کارای پاسپورت و گذرنامه ات و پیگیری کن، سر کارت برو و هر شب با فکر کردن به مارسی بخواب...باشه؟
_ اصلا وقتی بیام مارسی...باید چیکار کنم؟ فرانسوی بلد نیستم.
با نگرانی به چشمهاش زل زد و با لحنی که بهانه جویی ازش میبارید گفت:
_ الان که داری میری، قبل رفتن یه چیزی یادم بده.
خندید و دستش رو به زیر چونه اش کشید و نوازشش کرد:
_ چی یادت بدم؟
کام سیگارش رو عمیق تر گرفت و با بیرون دادن دود با گلایه گفت:
_ یادم بده بگم دوستت دارم...اونوقت تا وقتی بیام پیشت میتونم تنها کلمه ی فرانسوی ای که بلدم و به یاد تو به زبون بیارم...
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند مهربانی زد:
_ باید بگی... ژو ته مه
درحالی که چشمهاش پر از اشک بود، با لحن و لحجه ای ناشی و بانمکی گفت:
_ ژو ته مه؟
سرش رو نزدیک تر برد و در حالی که نفس هاش به لبهای جیمین برخورد میکرد زمزمه کرد:
_ ژو ته مه...
سیگار رو عقب تر نگه داشت و لبهای مشتاقش رو روی لبهاش جیهوپ گذاشت، هر دو با چشمهای بسته زیر نور مهتاب لبهای هم رو به بوسه گرفتن.
چند دقیقه نگذشته بود که جیمین آروم ازش جدا شد، نفس عمیقی کشید لب زیریش رو به دندون گرفت، وسط گریه خندید و زمزمه کرد:
_ ژو ته مه...
جیهوپ هم لبخندی زد و بدون حرف دیگه ای عقب عقب رفت:
_ شاهزاده ات و زیاد منتظر نزار، باشه؟
جیمین دستش رو به زیر پلکش کشید و سرش رو تکون داد:
_ خداحافظ شاهزاده ی فرانسوی...
جیهوپ با آخرین لبخند نگاهش رو از چشمهاش گرفت و با دو به سمت ورودی فرودگاه رفت و وارد گیت بازرسی شد.
جیمین فیلتر سیگارش رو روی زمین انداخت و بعد از کشیدن نفس عمیقی سوار ماشینش شد و به سمت خونه ی جیهوپ روند، اما قبلش باید به تهیونگ سری میزد.
از دو روز پیش که اون اتفاق افتاده بود، تهیونگ از خونه اش خارج نشده بود و حتی برای دیدن آچا هم نرفته بود.
جونگکوک تا قبل از رفتن به فرودگاه تمام روز و شبش رو توی اتاقش گزرونده بود و حتی غذا هم به ندرت میخورد.
خانوم و آقای جئون از تصمیم جونگکوک برای رفتن انقدر خوشحال بودن که حتی متوجه حال بد پسرشون نشده بودن، اما این وسط تنها جیهوپ و جیمین بودن که بهش اجازه ی تنها شدن رو نمیدادن.
جونگکوک شب گذشته با پدر و مادرش صحبت کرده بود و بهشون گفته بود که توی کلاس هاش شرکت میکنه، اما فقط جیهوپ میدونست که جونگکوک قصد داره تا سال بعد دوباره سال سوم دبیرستانش رو بخونه، اون قطعا با این روحیه نمیتونست درس بخونه.
تصمیم داشت بعد از عمل چشمهاش و شاید آروم شدن قلبش درسش رو ادامه بده.
خب حقیقت همین بود، هر شجاعتی بهایی برای پرداختن داره، جونگکوک با شجاعت عاشق شده بود و حالا بهاش رو میپرداخت، شاید تهیونگ برای همین شجاع نبود، چون از پرداختن اون بها میترسید...
یه جورایی شاید حق با اون بود، شاید اگه مثل عاشق های دیوانه برای عشقش میجنگید توی چشم جونگکوک انقدر سنگدل به نظر نمیومد، اما توی کدوم داستان دیوانگی وصال رو به همراه داشته؟ رومئو و ژولیت با عشق دیوانه واری که داشتن روی تصمیمشون ایستادن اما در پایان چیزی جز مرگ نسیبشون نشد...
دیوانگی رسم عشق بود، اما نتیجه ای جز تباهی نداشت.
ماشینش رو توی حیاط پارک کرد و پیاده شد، به سمت در ورودی رفت تا بازش کنه اما در از قبل باز بود با نگرانی وارد خونه شد و در رو بست، به محض ورود به سالن پذیرایی با هیوری که روی یکی از مبلها نشسته بود و شقیقه اش رو به دستش تکیه داده بود، روبرو شد، نفس راحتی کشید و به سمتش رفت:
_ خانوم جانگ...خوش اومدین.
با صدای جیمین به خودش اومد و سرش رو بلند کرد :
_ ببخشید بی خبر اومدم...کلید اینجارو داشتم.
لبخندی زد و روی مبل کنارش نشست:
_ اینجا خونه ی پسرتونه راحت باشین.
غم بزرگی روی چهره اش نشست نفس عمیقی کشید و با چشمهای پر از اشک به چشمهای جیمین خیره شد:
_ توهم گریه گردی نه؟
آروم سرش رو تکون داد و به کف زمین چشم دوخت، هیوری با صدای لرزانی گفت:
_ توهم قراره بری؟
_ آره
_ کی میری؟
_ سه هفته ی دیگه، منتظر گذرنامه ام.
آهی کشید و دستش رو روی دست جیمین گذاشت:
_ جیمینا...مراقب قلبش باش...باشه؟
جیمین با لبخند زیبایی دستش رو فشرد و نگاهش کرد:
_ من پرستارشم...قول میدم مراقبش باشم.
_ دیگه هیچوقت...نزار پاش و توی سئول بزاره، لطفا.
_نمیزارم...
دستش رو رها کرد و به زیر پلکش کشید ، نفس عمیقی کشید و بلند شد:
_من دیگه باید برم...بودنم اینجا خوب نیست.
جیمین بدون حرف پشت سرش حرکت کرد و تا دم در همراهیش کرد.
_ قبل از رفتنت باهام تماس بگیر، باشه؟
_ باشه.
حرف دیگه ای نزد و با قدم های آروم از خونه ی جیهوپ خارج شد و به سمت خونه ی خودش حرکت کرد، جیمین در رو بست و دوباره وارد سکوت مرگبار خونه ای شد که تا دیروز صدای خنده های جیهوپ ازش زبانه میکشید‌.
بغضش رو قورت داد و به سمت آشپزخونه رفت تا مشروبی برای خودش بریزه اما برای یک لحظه نگاهش به قفسه ی کتاب ها و سی دی های جیهوپ افتاد، اکثر کتاب هاش و همه ی سی دی هارو برده بود.
راهش رو کج کرد و به سمت قفسه رفت، توی پایین ترین قفسه، کتاب رومئو و ژولیت رو گذاشته بود، سی دی دیگه ای هم روش بود، با تعجب سی دی رو برداشت و نگاهی به جلدش انداخت، با ماژیک جمله ای روش نوشته شده بود:
" تو نجوای بی پروای منی"
سی دی رو از جلدش خارج کرد و توی گرامافون قرار داد، چیزی نگذشته بود که ملودی زیبا و آشنای نجوهای بی پروا توی خونه پیچید، قلب جیمین برای لحظه ای از حرکت ایستاد با بهت روی زمین نشست، چشمهاش رو بست و به کلماتی که به روح زخم خورده اش هجوم میاوردن گوش سپرد:

Desiree | Vkook | CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora