Part 33: Sandwich technique

23.5K 1.8K 682
                                    


     
قسمت سی و سوم: Sandwich technique
تکنیک ساندویچ.

" راه برگشتی برایم وجود ندارد و تنها راه، راه پیش رویم می باشد و من باید در آن راه پیش بروم. _ دزیره_
درست وقتی این صفحه رو باز کردم انگار روح دیگه ای رو توی وجودم احساس کردم، درسته...وقتشه که دوباره این کتاب رو به دست بگیرم، انگار بیشتر از هر چیزی این کتابه که من و به تو میرسونه"
جئون جونگکوک ۲۹ ژانویه ی ۱۹۹۲

"بیست روز بعد، درمانگاه هبیتیت مارسی"

_ جی...می...نا...
دستش رو لای موهای لخت دوست پسرش فرو کرد و با صدای آروم و کشداری جوابش رو داد:
_ چیهههه؟
نگاهش رو به چشمهاش داد و لبخندی زد:
_ نمیخوان یونیفرمتون و عوض کنن؟
با گیجی نگاهی به لباس سفیدش انداخت و اخم بانمکی کرد:
_ معمولا همه جا یا آبیه یا صورتی کمرنگ...چطور؟
سرش رو روی پاش جا به جا کرد و یکی از دستهاش رو از کنار سرش عبور داد و به لای پاش رسوند، در حالی که آروم نوازشش میکرد زمزمه کرد:
_ تو خیلی خوشگلی، بقیه میبیننت منم خوشم نمیاد...مخصوصا اون دختره چی بود اسمش؟

_ لولا؟
_ آره حواسم بهش هست...‌دختره خیلی چشمش روی توئه.

نرم خندید و گوشی پزشکیش رو توی گوشش گذاشت، سر گوشی رو داخل یقه ی پیراهن آسمانی رنگ جیهوپ برد و روی قلبش گذاشت، چشمهاش رو بست و در آرامش به صدای زیبای تپش های قلبش گوش داد:
_ قلبت خوب میزنه...ولی یکم تنده.

با لطافت خندید و دست جیمین رو جلوی لبهاش قرار داد، بوسه ای روی دستش زد و زمزمه کرد:
_ به تندیش توجه نکن بازم تو رو دیده جوگیر شده.

_ هوسوکا.
_ بله عزیزم؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخند یهوییش رو کنترل کنه درحالی که از بالا به سرش خیره شده بود گفت:
_ دیشب مورگان دعوتنامه هامون رو آورد...هوسوکا ما برای ولنتاین خرید نکردیم.
با شنیدن این حرف ضربان قلبش تا حد ممکن بالا رفت جیمین که هنوز صدای قلبش رو میشنید با چشمهای درشت شده نگاهش کرد:
_ یاااه خوبی؟
آب دهانش رو قورت داد و خواست حرفی بزنه که صدای در بلند شد، با دستپاچگی سرش رو بلند کرد و صاف روی تخت نشست و کت سفیدش رو پوشید، جیمین گوشیش رو دور گردنش انداخت و از روی تخت پایین اومد:

_ بله؟
با باز شدن در خانوم مارتین که معاون مدیر درمانگاه بود توی آستانه ی در ظاهر شد:
_ پرستار پارک تایم ناهارتون شده؟
جیمین دستش رو بلند کرد و نگاهی به ساعتش انداخت با استرس سرش رو بلند کرد و توی چشم های زن میانسال خیره شد:
_ نه هنوز...

_ آقای جانگ شما باز هم اومدین فشارتون و بگیرین؟
جیهوپ که متوجه کنایه‌ش شده بود لبخندی زد و سرش رو تکون داد:
_ بله دکتر.
با چشمهای ریز شده نگاهش کرد و با اخم گفت:
_ انقدر طول میکشه؟...
خواست حرفی بزنه اما با صدای جیمین حرفش رو توی دهانش نگه داشت:
_ درسته دکتر مارتین، من عذر میخوام...همخونه ی من باید بیشتر حواسش باشه.

Desiree | Vkook | CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora