قسمت چهاردهم: ...the pain made me
درد از من ساخت..." از بند تولد زخم خورده بودم...از وقتی چشم به حقایق جهان باز کرده بودم، درد شده بود حقیقت من...نمیذاشتم...نمیتونستم بزارم تنها ستاره ام به درد من دچار شه...اون برای چشیدن رنج من زیادی ظریف بود...هیچ شاهزاده ای نباید معشوقه اش و نا امید کنه و من با ضعفم این کارو کردم..."
جانگ جیهوپ ۷ آپریل ۱۹۹۱
از ماشین پیاده شد و دستی به موهای لختش کشید ، دکمه های بالای پیراهنش هنوز باز بود و باد سرد بهاری به سینه ی برهنه اش برخورد میکرد، اما سرما آخرین حسی بود که اهمیتی بهش میداد.
نگاهی به آسمان ابری انداخت، چطور میشد که سئول حتی توی آپریل هم ابری بود؟
ابرهای خاکستری طوری توی هم پیچیده بودن که انگار آفتاب از اولش هم وجود نداشت...
مگه همین چند دقیقه ی پیش هوا آفتابی نبود؟
شاید این آفتاب تحمل دردهایی آدمهای این شهر میکشیدن و نداشت...
شاید غم خوابیده توی این شهر توازن بهار رو بهم زده بود...انگار حتی بهار هم میدونست که توی قلبهای این آدمها هنوز سرمای زمستون شعله میکشه...
با حلقه شدن دستهای گرم کسی که شعله ی سوزان تپش های قلبش بود، چشمهاش رو بست.
این دستها...این تن...مگه قلب مریضش چقدر توان داشت که بتونه دوریش رو تحمل کنه؟
_ میدونی من مثل چی ام؟
+چی؟
اهی کشید و در حالی که به اسمون خاک گرفته خیره شده بود گفت:
_ دیدی وقتی سر ظهر یه چراغی که روشن مونده رو خاموش میکنی چی میشه؟... آره هیچی...من توی زندگی آمای اطرافم همون چراغ بودم ، همینقدر بی اهمیت...+ شاید تو همون چراغی، ولی اگه به موقعش نباشی...ادمای اطرافت تو تاریکی قلبشون گم میشن
با بغض سرش رو پایین گرفت و حرفی نزد.
جیمین حلقه ی دستهاش رو محکم تر کرد و آروم کنار گوشش زمزمه کرد:
+ ببین چه بلایی سر هوا آوردی...سئول قبل اومدن تو همیشه آفتابی بود...
_ شاید باید قبل از خاکستری کردن تابستون سئول، به مارسی برگردم...
+ فکر نکنم درست بشه...
_ چرا؟
با بغض خفه ای زمزمه کرد:
+ تو کار خودت و کردی...سئول بوی تورو گرفته، میری که چی بشه؟ تا وقتی من بوی تورو بدم، سئول همیشه خاکستری میمونه...
با تلخ ترین حالت ممکن خندید و به سمتش برگشت، جیمین با چشمهای اشک آلود به چشمهای جیهوپ خیره شد، پلکهاش ورم کرده بود و سرخ بود اما نه از گریه...از خودخواری، از درد، از خستگی، یا شاید از عشق...با نگاه کردن به چشمهای جیمین اولین قطره ی اشکش فرو ریخت...بغضش شکست و درد قلب شکسته اش رو بیرون ریخت...
_ جیمینا...من بریدم...
جیمین که تحمل دیدن گریه ی جیهوپ رو نداشت، با دستهاش صورتش رو قاب گرفت و پیشونیش رو به پیشونی جیهوپ چسبوند در حالی که به سختی جلوی ریخته نشدن اشکش رو میگرفت گفت:
+ من و ببین...توی چند ماه وجودم و به وجود خودت بستی...عشقم و گرفتی...نفسم شدی... حالا میخوای با گریه کردنت قلبم و بشکونی؟
کافی نبود...شنیدن حرفهای جیمین برای گریه نکردنش کافی نبود، با ضعفی که توی پاهاش حس کرد روی زمین سخت زانو زد اما دردی که توی پاهاش پیچیده بود در برابر درد قلبش چیزی نبود...
جیمین با ترس جلوش زانو زد و با گریه دستش رو به زیر پلکش کشید:
+ هوسوکا...تورو خدا گریه نکن...
جیهوپ که نمیتونست بیشتر از این خفگی قلبش رو تحمل کنه سرش رو از روبرو به شونه ی جیمین تکیه داد و هق هقش رو آزاد کرد...
_ آسمون من خالیه جیمینا...من فقط یه ستاره ی خاموش توش داشتم...اونا میخوان تورو از من بگیرن...
جیمین دستش رو پشت گردنش گذاشت و با گریه جوابش رو داد:
+ مگه من میزارم؟ تو...شاهزاده ی منی...
سرش رو بلند کرد و با عجز به چشمهای ملتمسش خیره شد:
_ یه شاهزاده ی شکست خورده به چه دردت میخوره...من حتی...جرات جنگیدن ندارم...
دستش رو به زیر پلکش کشید و اشکش رو پاک کرد سرش رو جلو برد و لبهای لرزونش رو روی گونه های خیسش گذاشت و رد اشکهاش رو بوسید:
+ پس من جای هردومون میجنگم، به خاطر رومئوم میجنگم...به خاطر شاهزاده ی فرانسویم میجنگم...انقدر می جنگم که حتی خداهم نتونه تورو ازم بگیره...
هق هقش قطع نمیشد، اون تازه شونه ی گریه هاش رو پیدا کرده بود، اون کوه مقدسش رو پیدا کرده بود.
+ آسمون تو خالی نیست...قول میدم طوری تو آسمونت بدرخشم که نورش چشم همه اشون و کور کنه...
STAI LEGGENDO
Desiree | Vkook | Completed
Fanfictionخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...