قسمت چهل و دوم: miracle
معجزه" اولین بهار من...نگاه سبز تو بود...دستهای گرم تو بود...خداحافظی شیرینم با آپریل بود...انگار سرنوشت هممون همینه، برای رسیدن به بهار، باید توی زمستون بشکنیم..."
جئون جونگکوک ۲۸ آپریل ۱۹۹۲
صدای آژیر ماشین های پلیس هنوز توی گوشش بود، سرش به شدت درد میکرد و نمیتونست از فکر و خیال های مبهمش بیرون بیاد.
ده دقیقه ای بود که از ساختمون الیزه خارج شده بودن تا به اداره برگردن، سرهنگ کیم مامورانش رو به مارسی فرستاده بود تا هر دو مجرم رو به کشورشون برگردونن و از حالا مشکلات بیشتری بایقرار بود شروع بشه.
اما توی این لحظه دلش دیدن دوستانش رو میخواست، افرادی که میدونست مثل خودش توی این دو هفته از نگرانی حال بدی رو تجربه کردن.
تهیونگ که میدونست صدای شلوغی شهر باعث اذیت شدن جونگکوک میشه، کمی از سرعتش کم کرد و وارد خیابون فرعی شد.
_ خوبی؟
در حالی که چشمهاش رو بسته بود دستش رو به پیشونیش کشید و با نفس عمیقی زمزمه کرد:
_ بد نیستم عزیزم.
_ جونگکوکا اگه خوب نیستی میبرمت دکتر.
چشمهاش رو باز کرد و به سختی لبخندی زد، خواست حرفی بزنه که صدای تهیونگ مانعش شد.
_ میخوای حرف بزنیم؟
_ تو باید بری اداره...بعدا حرف میزنیم.
_ این یعنی من دلم میخواد باهات حرف بزنم ولی تو باید بری اداره پس باشه برای بعد؟
چند ثانیه ای در سکوت نگاهش کرد و سرش رو تکون داد:
_ فکر کنم آره.
بدون حرف به سمت بندر تغییر مسیر داد و اخم پر رنگی روی ابرو هاش نشوند، ساعت از شیش عصر گذشته بود و آسمون رو به تاریکی میرفت، اما برای تهیونگ توی این لحظه نرسیدن به محل کارش کوچکترین اهمیتی نداشت.
با رسیدن به تپه ی بلندی که اکثر توریست ها برای بازدید از کلیسا و باقی مکان های توریستی میرفتن، ماشینش رو به بخش تقریبا خلوت فانوس دریایی سنت مارین روند و نزدیک ساحل پارک کرد.
جونگکوک که تا الان ساکت بود، نگاهی به آسمون تاریک انداخت و گفت:
_ ته...
_ هوای امروز صاف بود، واسه همین آسمون امشب پر از ستارهست، البته شک دارم همینطوری بمونه...میدونم دو هفته از دیدنش محروم بودی...واسه همین فعلا بر نمیگردیم هبیتیت.
به سمتش برگشت و توی چشمهاش خیره شد، این مرد چقدر توی نبودش سختی کشیده بود؟
توی جاش چرخید و پاهاش رو کمی جمع کرد، گونش رو به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
_ حالم خوب نیست.
_ خوب میشی نفسم...خوبت میکنم.
دست تهیونگ رو گرفت و بوسه ای بهش زد، در حالی که نمیتونست جلوی بغضش رو بگیره عطر دستش رو بویید و زمزمه کرد:
_ سخته...خیلی سخته...قلبم داره از جاش در میاد...
از صمیم قلب حرفهاش رو میفهمید، این پسر چیز کمی رو از دست نداده بود، پدرش، تمام خانواده ش...آیا میتونست باهاش کنار بیاد؟
_ این دو هفته...به اندازه ی وقتی که بدون عشق تو به مارسی برگشتم سخت بود...وقتی تو اومدی من دیگه اون پسر بچه ی عینکی نبودم، فرق داشتم...چون...
سرش رو بلند کرد و با خیره شدن توی چشمهاش ادامه داد:
_دو تا چیزه که بودنش خیلی تغییرت میده...یکی شکسته شدن دل و اون یکی شناختن آدما...من این دفعه با پدرم جفتش و تجربه کردم...
میتونست احساسش رو بفهمه، اون تصمیم سختی گرفته بود، تصمیم گرفته بود که به پدرش ضربه بزنه تا اینکه ازش ضربه بخوره و این کار رو به خاطر مرد مقابلش انجام داده بود.
حق داشت اگر توی همین لحظه غم دنیا رو توی قلبش احساس میکرد.
تهیونگ که میدونست جونگکوک زیر فشار زیادیه، دستش رو گرفت و با دست دیگهش گونه ی خیسش رو نوازش کرد.
_ گریه نکن عمر من...اگه الان احساس غم داری، اگه احساس میکنی قلبت به درد اومده...به خاطر اینه که کار بزرگی کردی...
در حالی که گریهش شدت گرفته بود، دستش رو پس زد و نالید:
_ بهش شلیک کردی تهیونگ...بومیکا داشت با دکترا حرف میزد، گفت بدجور تیر خورده...و من از این ترسیدم که چرا وقتی بهش شلیک کردی...ازش لذت بردم...
لبخند غمگینش رو به نگاه پر از ترس پسر کوچکتر داد:
_ واسه همین جلوم و نگرفتی؟
_جلوت و نگرفتم چون حقش بود، چون...چون وقتی دستاش و به بدنم میزد...چشمای تو پشت پلکام ظاهر میشد...چون اون عوضی میخواست با سویون هم همین کار و بکنه...و من فقط میخواستم یه بار برای همیشه انتقام دردهای خواهرم و بگیرم.
تهیونگ که با اشکهای پسر مقابلش به گریه افتاده بود، لبخند غمگینی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد:
_ باید میزدمش...یه بار گذاشتم فرار کنه و حالا میخواست تو رو ازم بگیره...دیگه این اجازه رو بهش نمیدادم...برام مهم نیست اون تیر چه عواقبی داشته باشه...من ازش پشیمون نیستم...اون مرد همه ی زندگیم و ازم گرفت، نمیذاشتم نفسم و هم بگیره.
سرش رو جلو برد و پیشونیش رو به پیشونی مردش چسبوند، چشمهاش رو بست و با گریه نفس عمیقی کشید، نمیخواست هیچ حرفی بزنه، تنها چیزی که نیاز داشت آرامش گرفتن از نفس های تهیونگ بود.
_ دو هفته تهیونگ...چطوری تونستی؟
دستش رو پشت گردن پسر گذاشت و فشاری بهش وارد کرد:
_ مرگ و به چشمام دیدم...هر شب کنار درخت بید خوابم میبرد...من حتی نمیدونستم تو کجایی...اگه میدونستم، یه لحظه هم صبر نمیکردم.
وسط گریه خندید و دستش رو به خط فک تهیونگ کشید:
_ واسه همین گفتم نباید جام و بدونی...تو حتی الان هم یاد نگرفتی صبر کنی...
_ این آخرین باری بود که ازم دور شدی...دیگه تموم شد...باشه؟
_ تهیونگ!
_ تو فقط اسمم و صدا کن...کاش بدونی چطور دو هفته بدون اسم زندگی کردم...چون تو صدام نمیکردی.
_ موهام...
با به یاد آوردن موهاش مثل خودش وسط گریه تک خنده ای کرد و ازش فاصله گرفت، با چشمهای اشک آلود به چتری موهاش خیره شد و گفت:
_ خیلی نامردی...آرون بهم نگفت موهات و زده...تو گذاشتی یهو ببینمت و قلبم بلرزه.
_ لرزید؟ زشت نشدم؟
چونهش رو گرفت و اخمی کرد، در حالی که انگشت شستش رو به خال زیر لبش میکشید، زمزمه کرد:
_ این چه حرفیه میزنی پریزاد؟ تو همیشه قلب من و میلرزونی...الان فقط بیشتر شبیه بچه ها شدی...ولی هنوز همون اوژنی منی که بار اول دیده بودمت، اینبار بدون عینک.
با سکوت پر از حرف پسر لبخندی زد و با لحن آرومی ادامه داد:
_ حالا میشه ببوسمت؟
_ میشه ببوسی؟
با همون لبخند سرش رو جلو برد و خواست لبهاش رو ببوسه اما آروم عقب کشید:
_ دلم واسه لمست تنگ شده...اگه لبهات و بچشم...تحملم تموم میشه.
_ اول بریم خونه؟
نقطه نقطه ی صورتش رو از نظر گذروند:
_ آروم شدی؟
سرش رو تکون داد و ازش فاصله گرفت، صاف نشست و دستش رو لای موهای کوتاهش فرو برد:
_ طول میکشه...شاید فقط باید توی بغلت بخوابم تا آروم شم.
نفس عمیقی کشید و به ستاره های توی آسمون خیره شد:
_ جونگکوکا.
_ بله؟
_ میشه تا ابد، مال این مرد باشی؟
با تعجب به نیم رخش خیره شد و چند ثانیه ای در سکوت تماشاش کرد.
_ چرا این و میگی؟ مگه نیستم؟
لبخندی زد و سرش رو به سمتش برگردوند، با چشمهای اشک آلودی که جونگکوک زیاد ندیده بود نگاهش کرد:
_ من آدم قوی ای نیستم...توی چهل سال زندگیم خیلی شکستم...خیلی تنها موندم...ولی همیشه دووم آوردم...زنده موندم.
_ تهیونگ...
با بی قراری سرش رو به چپ و راست تکون داد و نفس عمیقی کشید، نباید اشک می ریخت میدونست اشکهاش از خوشحالیه اما این پسر به دیدن اشکهای مردش نیاز نداشت.
_اینبار فهمیدم...اگه واقعا این بلا ها سرت میومد...هیچی از من نمیموند...هیچی...من میمردم...حتی نمیتونی تصور کنی...فقط میخوام تا ابد مال من باشی...
چشمهاش رو بست و با آروم کردن نفس های لرزونش ادامه داد:
_ دو هفته...من مردی شدم که هیچکس صداش نمیزد...یا شایدم دلش شنیدن اسمش از یه صدای آشنا رو میخواست...من بدون تو...گم میشم...توی سیاهی آسمون، توی سردی نفس هام و توی تلخی قهوه هام... تو نور، گرما و شیرینی زندگی منی...این سومین باریه که میگم...تا ابد مال من باش.
جونگکوک که تمام مدت در سکوت تماشاش کرده بود، نگاهش رو برای چند لحظه ای به آسمون تاریک داد، ساعت شیش و نیم عصر بود و آسمون بهار از الان تیره شده بود.
هلال ماه به زیبایی میدرخشید و نسیم خنک ساحل از پنجره ی باز ماشین به داخل می وزید.
_ ته...
_ بله.
_ بهم میگی تا ابد مال تو باشم...داری ازم یه تعهد میگیری...در حالی که میدونی من برای مال تو بودن، آسمون و زمین رو هم به هم میدوزم...راستش و بگو...
دوباره به چشمهاش خیره شد و با صدای آرومش لرزه ای به دل مرد انداخت:
_یادت رفته چطوری باید از یکی بخوای باهات ازدواج کنه؟
با حرف جونگکوک خندید و نگاهش رو از چشمهاش گرفت، آهی کشید و گفت:
_ ما برای با هم بودن جنگیدیم...ولی سنتی مثل ازدواج و واسه آدمایی مثل ما نساختن.
_ اما...
برای یک لحظه جراتی به خودش داد و مقابل چشمهای متعجب تهیونگ، از روی صندلی خیز برداشت و خودش رو بهش نزدیک تر کرد:
_ اگه ساخته بودن...
دستش رو به سمت اهرم زیر صندلی تهیونگ برد و با فشاری که به پشتیش وارد کرد، صندلی رو کمی خوابوند، تهیونگ بدون حرف به حرکات پسر نگاه میکرد.
جونگکوک که بر طرف کردن دلتنگی عجیبشون رو وظیفه ی خودش میدونست از رو به رو روی پاهاش نشست و بدنش رو بالاتر از تهیونگ قرار داد.
یقه ی پیراهن سفیدش رو آروم توی دستش گرفت و ادامه داد:
_میخوام بدونی...
پیشونیش رو به پیشونی مردش چسبوند، لبهاش رو نزدیک لبهای مرد برد و در حالی که چیزی به برخوردشون نمونده بود با لبخندی گفت:
_ من قبول میکردم...
دستش رو از پشت بالا برد و به آرامی از زیر پیراهن قرمزش رد کرد، پوست سفیدش رو لمس کرد و در حالی که برای زل زدن به چشمهای پسر سرش رو بالا گرفته بود زیر لب جوابش رو داد:
_ پس باید برات حلقه بخرم؟
_ شاید...
با لبخند کجی گفت و لبهاش رو به لبهای تهیونگ رسوند، لب بالای مرد رو بین لبهاش گرفت و با عطش شروع به بوسیدنش کرد، خیسی و رطوبت لبهاش هر لحظه تهیونگ رو بی قرار تر از قبل میکرد.
دستش رو به پشت گردنش رسوند و لبهاش رو به لبهای خودش فشرد، جونگکوک با بیتابی دستهاش رو به سمت دکمه هاش برد و شروع به باز کردنشون کرد، تهیونگ دستش رو از پشت وارد شلوار پسر کرد و چنگی به باسنش زد، نفس جونگکوک بند اومده بود، انگار هر لحظه بیشتر از قبل دلتنگ لمس های مردش میشد.
مکثی کرد و از بوسیدن لبهاش دست برداشت، در حالی لبهای بی حرکتش روی لب تهیونگ مکث کرده بود نفسی زد و زمزمه کرد:
_ ته...
_ حالت خوبه؟
_ نمیخوای من و ببری عقب؟
دستش رو با نوازش به کمرش کشید و با بی طاقتی زمزمه کرد:
_ از خوب بودن حالت مطمئن نیستم.
در حالی که از مراقبت های تهیونگ عصبی بود، اخمی کرد، بینیش رو به بینی تهیونگ مالید و یقهش رو توی مشتش فشرد:
_ نگران من بودن و تموم کن...حالم انقدر خوب هست که بتونم تمام تنت و بسوزونم تهیونگ.
نفس بریده ای کشید و آروم چشمهاش رو باز کرد، تنش رو به خودش فشرد و زمزمه کرد:
_ پس پیاده شو.
جونگکوک لبخندی از روی رضایت زد و ازش فاصله گرفت، با گرفتن دستگیره ی در بازش کرد و از ماشین پیاده شد، تهیونگ که میدونست امشب قطعا شب سختی برای جفتشون میشه لبش رو گاز گرفت و ضبط ماشین رو روشن کرد صدای موسیقی آروم و قدیمی ای فضای ماشین رو پر کرد، نفسی گرفت و از ماشین پیاده شد، جونگکوک به کاپوت ماشین تکیه داده بود و آسمون پر از ستاره ای که کم کم با ابر پوشیده میشد رو تماشا میکرد، بهش نزدیک شد و کنارش ایستاد، پسر کوچکتر سرش رو برگردوند، به چشمهای مرد مقابلش نگاه کرد و نور کم یابش رو به مروارید های مشکی رنگش داد:
_ هوا داره ابری میشه...دیگه آخراشه...بذار امشبم بباره...بهار داره میاد و آسمون تکلیفش و فراموش کرده...صبح ها آفتابیه و شب ها بارونی.
_ تو دو هفتهست نتونستی هوای آزاد و تنفس کنی...اگه بخوای چند ساعتی رو اینجا میمونیم.
با پاهاش به سنگ ریزه های روی زمین ضربه ای زد و گفت:
_ میخوام یه چیزی بگم.
_ چی؟
_ بیا بنویسیم.
_ بنویسیم؟
دوباره به چشمهاش خیره شد و لبخندی زد:
_ همه ی این روز ها رو...وقتی برگشتیم...همش و مینویسیم...یه روز که پیر شدیم...چشممون بهشون میخوره و میبینیم که چه راهی و طی کردیم...باشه؟
_ من مرد قصه گو ام...نوشتن از تو، کار منه.
نفسی گرفت و به چشمهای درخشان تهیونگ زل زد:
_ تا حالا شده از شدت دوست داشتن یکی ندونی چیکار کنی؟
بهش نزدیک تر شد و دستش رو به سمت چپ صورتش کشید، لبخندی زد و زمزمه کرد:
_ من هر بار که تو میخندی، از شدت دوست داشتنت نمیدونم چیکار کنم.
با اشک خندید و دستش رو روی دستش گذاشت، تهیونگ که باز هم از دیدن خندهش نفسش رو از دست داده بود گفت:
_ فقط برام بخند...اوژنی من اولین بار با خندیدنش اوژنی شد...یادته؟
وسط گریه باز هم خندید و جوابش رو داد:
_ اوژنی میخندی؟ اوژنی بلد نبود جواب بده، باید میگفت من همیشه برای تو میخندم ژنرال...شاید اگه این و میگفت...ناپلئون دلش نمیومد بره پاریس...
تهیونگ چشمهاش رو بست و دستش رو پشت کمرش گذاشت، تنش رو مماس تن خودش کرد و لبهاش رو به گوش پسر رسوند، در حالی که عطر پوستش رو به وجودش میکشید با صدای آرومی گفت:
_ژنرال هیچوقت بهش نگفت...ولی من هر ثانیه بهت میگم...دوستت دارم...تو پادشاه منی...کل وجود من برای توئه...تو...
_ آتشتم؟
_ آتش وجودم...آتش قلبم...آتش روحم...آتش...
_ اندام جنسیت؟
چشمهاش رو باز کرد و نگاهش کرد، برای یک لحظه هر دو با صدای لطیفی خندیدن، جونگکوک که میدونست تهیونگ به چه چیزی فکر میکنه شونهش رو بالا انداخت و دستهاش رو به شونه ی تهیونگ کشید:
_ این کلمه حالا حالا ها از یادم نمیره...ددی.
_ دیگه فکر نمیکنم از یاد منم بره بیبی.
لب زیریش رو به دندون گرفت و از فاصله ی نزدیک غرق چشمهاش شد، بوی دریا و نور فانوس دریایی با طبیعت اطرافشون دست به یکی کرده بودن تا بهترین حس و حال رو به دو نفری که بعد از این جدایی طاقت فرسا به هم برگشته بودن، بدن.
_ دلم میخواد داد بزنم، که این عشقه...و برام فرقی نداره حتی اگه عشق دومت باشم...من فقط...
_ ولی نیست.
_ چی؟
سرش رو جلو برد و لبهاش رو روی بینی پسر گذاشت و نرم بوسید، در حالی که ذره ذره ی صورتش رو میبویید زمزمه کرد:
_کسی که بیاد قلب شکستت رو، خونه ی خرابت رو، چشمای خیست رو، آوارگی و دیوونگی روحت رو برات از نو بسازه...اسمش عشق دوم نیست...معجزهست...تو معجزه ی منی.
چند ثانیه ای بدون حرف بهش خیره شد، لبخند زیبایی زد و جوابش رو داد:
_ بیا این دلتنگی رو با گره زدن تن هامون تبدیل به یه خاطره ی دیگه کنیم.
_ رو کاپوت ماشین؟
چینی به بینیش داد و دستش رو به سینه ی برهنه ی مرد کشید:
_ میخوامش...
در حالی که به سختی از بوسیدنش خودداری میکرد، زبونش رو به لبش کشید و با شهوت زمزمه کرد:
_ چی رو؟
دستش رو آروم سر داد و از روی شلوار به عضوش کشید، نگاهش رو دوباره روی چشمهاش چرخوند و فشاری به عضوش وارد کرد:
_ این و...
تهیونگ که از لمس جونگکوک میتونست تحریک شدنش رو از همین حالا احساس کنه، چشمهاش رو روی هم فشرد:
_ دلت تنگ شده؟
_ خیلی...
_ خسته نیستی؟
طبق عادت بوسه ای به خط فکش زد و کنار گوشش گفت:
_ خیلی خستم...ولی هنوز باورم نشده که بدون ترس دارمت...میشه بهم ثابتش کنی؟
لبخند آرومی زد و اینبار با قرار دادن انگشت اشارهش به زیر چونه ی جونگکوک و در دسترس قرار دادن لبهاش، بوسه ی نرم و کوتاهی روشون کاشت، چند ثانیه ای مکث کرد و گفت:
_ آخ از لبهای افسونگرت پریزاد.
به تبعیت از خودش، بوسه ی کوتاهی به لبهای تهیونگ زد و جوابش رو داد:
_ تو که باید بدونی قصه گو...من یه پریزاد افسونگرم...
_ هستی...
_ تهیونگ...
_ جانم؟
به آرومی صورتش رو نوازش کرد و گفت:
_ پارسال همین روزا بود...داشتیم میرفتیم به خونه ی جی جی...تو گفتی من برای اینکه وقتم و واست تلف کنم زیادی جوونم...و من بهت گفتم تو مثل یه ققنوسی که خاکستر شده و منتظر تولد دوبارهست...یادته؟
_ یه چیزایی یادمه...همون شبی که کسوله پختی.
لبخند شیرینی زد و سرش رو به تایید تکون داد، با صدای آرامش بخشی ادامه داد:
_ تو گفتی تو چشمهای من متولد میشی...این همون تولد بود؟
چند ثانیه ای به چشمهاش خیره شد، دلش میخواست تا ته دنیا نگاهش رو بین این مردمک ها بچرخونه، کی فکرش رو میکرد، پسر عینکی و مودبی که یک سال پیش دیده بود، تبدیل به همچین کسی شده باشه؟
اون توی یک سال بزرگ شد...درست مثل قولی که همون روز ها بهش داده بود، انگشت شستش رو به لب زیریش کشید و جوابش رو داد:
_ تو من و از نو ساختی...این همون تولده...حالا...بالهای من میتونه بدون ترس پناه تو باشه.
جونگکوک چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید، در حالی که هیجان زیادی داشت، بدون حرف دیگه ای برای بوسه ی طولانی تری پیش قدم شد، کمی خودش رو بالا تر کشید و روی کاپوت گرم ماشین نشست، پاهاش رو از هم باز کرد تا مرد به راحتی بین پاهاش قرار بگیره، یکی از دستهاش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و با گذاشتن دست دیگهش به پشت گردنش، سرش رو به خودش نزدیک تر کرد، تهیونگ هر دو دستش رو پشت کمر پسر گذاشته بود و با عطش و تشنگی عجیبی لبهاش رو میبوسید، ماشین مشکی رنگ تهیونگ توی بخش خلوت ساحل پارک بود و تنها با تابیده شدن نور فانوس کنار ساحل از دور به چشم میخورد.
هر دو نفر در سکوت، از عطر دریا و فضای سبز اطرافشون و گرمای حضور هم لذت میبردن و به عشق پاکشون شادی بیشتری میدادن.
تهیونگ به آرامی لبهاش رو به سمت گردنش رسوند و با باز کردن دکمه های پیراهن قرمزش، راهش رو به پوست شیرین ترقوهش باز کرد، چشمهاش رو بست و چند ثانیه ای مکث کرد، نمیدونست چقدر باید به بوسیدنش ادامه بده تا دلتنگی این روز ها رو جبران کنه.
_ خیلی لمسش کردم...خیلی...اون اوایل دستهام بسته بود...ولی بعدش...بی وقفه لمسش میکردم...
فشاری به کمرش وارد کرد و بوسه ی دیگه ای به ترقوهش زد، صدای آهنگ عاشقانه ای که درست در نقطه ی اوجش شنیده میشد، توی فضای خنک ساحل پیچیده بود.
چشمهاش رو بست و در حالی که گرمای پوستش رو احساس میکرد، به متن آهنگ گوش سپرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/224124535-288-k787582.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Desiree | Vkook | Completed
Fanficخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...