قسمت بیست و دوم: The crossroads of your smile
"چهارراه لبخند تو"" جرج برنارد شاو میگه عشق خطای فاحش فرد در تمایز یک آدم معمولی از بقیه ی آدمهای معمولیه.
ولی من فکر میکنم اون انقدر عاشق نبوده که بفهمه هیچ آدم معمولی ای وجود نداره، درواقع همه ی آدما توی نوبه ی خودشون خاصن، اما عشق یعنی فقط خاص بودن یه نفر به چشمت بیاد"جئون جونگکوک ۷ دسامبر ۱۹۹۱
آروم دستش رو لای موهاش به حرکت در آورد و نوازشش کرد، پسر مقابلش در سکوت سرش رو به سینه اش تکیه داده بود و با چشمهایی که تازه به آرامش بعد از گریه رسیده بودن به روبروش خیره شده بود.
نیم ساعتی بود که توی آغوشش مونده بود و قصد خارج شدن ازش رو نداشت.
حق هم داشت، حصار دستهایی که دور تنش پیچیده شده بود چیزی نبود که بتونه ازش دل بکنه.
_ آروم شدی؟
زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و بدون حرف چشمهاش رو بست:
_ چرا این کارو کردی؟
_ چی؟
_ نمیتونم بگم دوستم داشتی چون هیچوقت بهم نگفتی...ولی چیزایی که نوشتی خلاف تموم حرفایی بود که بهم زدی...بعد از هفت ماه همه چیت و ول کردی و اومدی اینجا...هنوز نمیدونم چرا؟...اما میدونم توی این هفت ماه فقط من نبودم که عذاب میکشیدم.
تهیونگ سرش رو خم کرد و بوسه ی لطیفی رو روی موهاش کاشت.
آرامش از همین بوسه از همین نوازش ها به رگهای سردش تزریق میشد، حتی خودش هم نمیدونست چطور چنین رویایی رو توی این لحظه انقدر واقعی لمس میکنه.
_ بهت میگم ولی به موقعش...باشه؟
_ قول میدی؟...از اون قولایی که جرات شکستنش و نداشته باشی.
_ من دیگه جرات شکستن هر چیزی که به تو ربط داشته باشه رو ندارم.
_ پس قول میدی؟...گفتی من و میپرستی...ولی اینکارو نکردی...قول میدی من و بخوای؟...بدون در نظر گرفتن خانواده ام، خواهرم، سنم، جنسم...
صاف نشست و دستش رو گرفت تا بشینه، جونگکوک با ناراحتی روبروش نشست و نگاهش کرد، تهیونگ با لبخند زیبایی توی چشمهاش خیره شد و گفت:
_ اگه قلبت و شکستم، به خاطر خانواده ات خواهرت سنت و جنسیتت بود...چون همه ی اینا شده بودن یه غول که توان مقابله باهاش و نداشتم، چون میترسیدم تنها باشم اما الان...
دستش رو به سمت موهاش برد و مثل همیشه یک تکه اش رو به پشت گوشش هدایت کرد:
_ اما اگه الان اینجام، چون فهمیدم برای شکست دادن این غول من فقط به یه چیز نیاز داشتم...تو.
بی حرف توی چشمهاش خیره شده بود...اون واقعا قرار بود قلبش رو دوباره به این مرد بسپره؟
میتونست دنیای سیاهش رو با عشق تهیونگ رنگی تر ببینه؟ یا اصلا میتونست به دنیای خاکستری تهیونگ رنگ بده؟
_ اگه واسه ی بودن با من بجنگی...قول میدم همه ی موانع نبردت و از سر راهت بردارم...
لبخند دیگه ای روی لب تهیونگ نشست، دستهاش رو دو طرف صورتش قرار داد، سرش رو جلو برد و درست وسط ابروهای کشیده اش رو عمیق بوسید، مکثی کرد و با صدای بمی گفت:
_ کاش لیاقت این شجاعتت و داشته باشم.
نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
_ تهیونگ...
ازش فاصله گرفت و توی چشمهای گرد و بغض دارش خیره شد:
_ اینطوری صدام نکن جونگکوکا، قلب این پیرمرد طاقت نداره.
_تو پیرمرد نیستی تو جذاب ترین سرگرد روی زمینی.
تهیونگ که از حرف جونگکوک متعجب شده بود اخمی کرد و با شیطنت گفت:
_ الان جذابیت من و محدود کردی؟
چشمهای جونگکوک پر از تعجب شد:
_ منظورت چیه؟
با همون اخم صاف نشست و ازش فاصله گرفت:
_ تو نگفتی جذاب ترین مرد دنیا، حتی نگفتی جذاب ترین مرد روی زمین...تو فقط گفتی جذاب ترین سرگرد روی زمین...تاحالا انقدر جذابیتم محدود نشده بود.
ناخوداگاه خنده ی شیرینی کرد، با شیطنت از جاش بلند شد و روی تخت تهیونگ نشست.
_ من اصلا منظورم این نبود...تو میتونی جذاب ترین پلیس روی زمین هم باشی.
تهیونگ هم کنارش نشست و چشم غره ای بهش رفت:
_ خب میتونم دلم و به همین خوش کنم نه؟
جونگکوک چند لحظه ای بدون حرف بهش خیره شد، جوابش مشخص بود:
_ نه...تو میتونی زیباترین چیزی باشی که خدا خلق کرده.
تک خنده ای کرد و سرش رو به تاسف تکون داد:
_ باز که دروغ گفتی...نمیدونی دروغ گفتنت دیوونم میکنه؟
_ دروغ نگفتم ژنرال...دزیره اگه ناپلئون من و داشت...حتی اگه بهش خیانت کرده بود، بازم دل به ژان باپتیست نمیداد.
نفسش توی سینه اش حبس شده بود، ذهنش روی همون دوکلمه قفل شده بود "ناپلئون من"
_ ناپلئون تو؟
برای یک لحظه نگاهش پر از ترس شد، با صدایی پر از تردید گفت:
_ هستی دیگه...نه؟
لبخندی زد و دستش رو به چونه ی لطیفش کشید:
_ آره...
_ میمونی؟
_ جونگکوکا.
درحالی که هنوز نگران بود توی چشمهاش خیره شد:
_ بله؟
_ چرا عاشق من شدی؟
سرش رو پایین گرفت و آب دهانش رو قورت داد، تهیونگ که سکوتش رو دید، دستش رو زیر چونه اش گرفت و سرش رو بلند کرد:
_چرا؟
_ نمیدونم...دزیره میگفت، انسان نمیتونه دلیل خواستن و نخواستن هاش و حتی برای خودش تعئین کنه به خصوص درمورد آدمها...من تورو میخوام، همینقدر ساده.
تهیونگ بدون حرف نگاهش میکرد، چقدر وقتی صادقانه حرفهاش رو بهش میزد خیالش راحت بود، شاید همینجا قسم میخورد که دیگه هیچوقت اعتماد شیرینش رو خراب نکنه.
_ ولی من دروغ نگفتما...
ناخودآگاه خندید و نگاهش رو ازش گرفت:
_ میدونم نفسم.
_ تهیونگ من منتظر فهمیدن همه چیز میمونم...فقط دیگه هیچوقت بهم دروغ نگو باشه؟
دستش رو آروم به گردنش رسوند و سرش رو جلو کشید، پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک چسبوند و با لطافت زمزمه کرد:
_ مگه میتونم توی دریای شب چشمات نگاه کنم و دروغ بگم؟
جونگکوک که از برخورد نفس های تهیونگ به صورتش احساس داغی میکرد با نگاه عجیب و لحن خجالت زده ای گفت:
_ دریای شب؟
_ همونقدر سیاه.
سرش رو آروم جلو برد و در جوابش زمزمه کرد:
_ اگه چشمهای من دریاست...تو غرقش میشی؟
در حالی که چیزی به برخورد لبهاش با لبهای لطیف پسر روبروش نمونده بود زمزمه کرد:
_ تو دریا شو اوژنی...بعدش بشین و ببین چطور غرقت میشم.
اینبار جونگکوک لبخندی زد و درست قبل از پیوند دادن لبهاش دستش رو به خط فک تهیونگ کشید و با نجوای آرومی گفت:
_ پس بزار غرقت کنم...
و به دنبال حرفش آروم لبهاش رو روی لبهای ژنرالش سر داد، تهیونگ با عطش زیبایی سرش رو با آرامش کج کرد و لب بالای پسر رو بین لبهاش گرفت، جونگکوک با عشق دستش رو از شونه ی تهیونگ بالا تر کشید و در حالی که نوازشش میکرد به گوشهاش رسوند، تهیونگ مکی به لبهای شیرینش زد و بدون اینکه کنترلی رو کارش داشته باشه گاز ریزی از لبهاش گرفت، جونگکوک که دردش گرفته بود وسط بوسه تک خنده ای کرد و با چنگ زدن به یقه ی تهیونگ خودش رو جلوتر کشید، تهیونگ یک دستش رو روی کمرش گذاشت و با دست دیگه اش گردنش رو گرفت و لبهاش رو محکم تر روی لبهای پسر روبروش فشرد، خواست عمق بیشتری به بوسه اش بده که با صدای زنگ تلفن حواسش پرت شد و بوسه اشون رو قطع کرد.
با پیچیدن صدای جداشدن لبهاشون توی اتاق، جونگکوک نگاهش رو از چشمهای تشنه ی تهیونگ گرفت و در حالی که لب زیریش رو به دندون گرفته بود گفت:
_ برو جواب بده.
تهیونگ که به خاطر بهم خوردن بوسه ی شیرینش عصبی بود اخمی کرد و از روی تخت بلند شد.
_ از اولشم به تلفن خریدن حس بدی داشتم.
با حرف تهیونگ خنده ی بانمکی کرد و حرفی نزد، تهیونگ از اتاق خارج شد و تلفن رو برداشت:
_بفرمایید.
_ الو؟
_ نامجونا.
_ سرگرد کیم.
با لحن بلند و پر انرژی نامجون خندید و جوابش رو داد:
_ چه خبر ستوان؟
_ من ستوان نیستم عوضی.
_ واسه من همیشه ستوانی...حالا چه خبر؟
_ شهر در آرامش عجیبی فرو رفته...توکه نیستی مجرما هم حال جرم ندارن.
خنده ی لطیفش به آرامی از پشت خط اومد، تلفن بی سیم رو برداشت و به سمت اتاق حرکت کرد...نامجون بعد از سکوت کوتاهی ادامه داد:
_ همه چی مرتبه قربان؟
_ مثل آدم حرف بزن.
نامجون که میدونست تهیونگ چقدر از رسمی حرف زدنش خارج از اداره ی پلیس متنفره با عجله حرفش رو اصلاح کرد:
_ درسته عذر میخوام...لطفا عصبانی نباش...حالا همه چی مرتبه؟
_ بد نیست...عجیب میگذره...جیسو خونه است؟
_ توی اتاق آچاست میرم صداش کنم.
با ورودش به اتاق، جونگکوک صاف روی تخت نشست و منتظر نگاهش کرد:
_ جیسوئه؟
سرش رو تکون داد و روی تخت نشست، تلفن رو روی اسپیکر گذاشت و منتظر موند، چند ثانیه گذشته بود که صدای مهربان جیسو توی اتاق پیچید:
_ سلام اوپا.
_ خوبی جیسویا؟
_ باید زودتر زنگ میزدم بهت ولی نتونستم باهات صحبت کنم...امروز نامجون شماره ات و از جیمین گرفت.
نفس عمیقی کشید و سرش رو به تاسف تکون داد:
_ اتفاقا خوب شد نامجون زنگ زد، خودم هم میخواستم بهت زنگ بزنم.
چند ثانیه ای مکث کرد و با نگرانی گفت:
_ جونگکوک خوبه؟
ناخودآگاه لبخندی روی لبهای جونگکوک نشست سرش رو بلند کرد و به چشمهای تهیونگ خیره شد، صداش رو صاف کرد و با لحن آرامش گفت:
_ من اینجام نونا...
برای چند لحظه صدایی از جیسو نیومد، انگار باور حضور جونگکوک کنار تهیونگ برای این دختر هم بعید بود، بعد از چند ثانیه ای گفت:
_ جونگکوکی؟
_ بله نونا؟
_ تو اونجا چیکار میکنی؟
گیج و متعجب به تهیونگ زل زد و شونه اش رو بالا انداخت:
_ خب اومدم پیش تهیونگ.
_ باورم نمیش...
با صدای جیغی که از کنارش میومد حرفش نصفه موند، جونگکوک و تهیونگ هردو با چشمهای درشت شده به تلفن خیره شده بودن.
_ یه لحظه گوشی رو نگه دارین...
جونگکوک نگاهش رو به تهیونگ داد و گفت:
_ آچا بود؟
لبخند غمگینی روی لب تهیونگ نشست و سرش رو تکون داد:
_ تقریبا هشت ماهه ندیدیش...بزرگ شده.
_ شبیه سویونه یا تو؟
تک خنده ای کرد و توی چشمهاش خیره شد:
_ حس میکنم زحمتای من و سویون الکی بوده...بیشتر شبیه توئه.
با ذوقی که توی چشمهاش ریخته شده بود نگاهش کرد:
_ واقعا؟
_ آره...چشماش گرده، پوستش سفیده...از هویج پخته متنفره درست مثل تو...وقتی توی چشماش زل میزنی، با اینکه حرف زدن بلد نیست، اما هزاران کلمه از چشماش بیرون میزنه...مثل تو با قلب پاکش نگاهت میکنه.
جونگکوک با چشمهای درخشانش توی چشمهای کشیده ی مرد روبروش زل زده بود و حرفی نمیزد...
ترجیح میداد تا ابد توی این سکوت زیبا بمونه و همونطور که تهیونگ میگفت با چشمهاش حرف بزنه...اما این سکوت نمیتونست زیاد ادامه پیدا کنه.
_ پشت خطین؟
نگاهش رو از چشمهای جونگکوک گرفت و به تلفن داد:
_ آره جیسویا...آچا خوبه؟
_ آره وروجکمون گرسنش بود...الان داره سوپ میخوره.
جونگکوک با مهربانی گفت:
_ از طرف باباش و داییش ببوسش.
_ باشه حتما...میزارم رو اسپیکر باهاش حرف بزنین.
صداش از فاصله ی دور تری به گوش میرسید:
_ آچا به بابایی سلام کن.
نفس تهیونگ توی سینه اش حبس شده بود آروم تلفن رو کنار دهانش گرفت و زمزمه کرد:
_ آچای من؟
به محض تموم شدن حرفش صدای ضعیف و بچگانه ای به گوشش رسید.
_ پاپا...
قلبش توی سینه اش فرو ریخت، این صدای حرف زدن دخترش بود؟ اون فقط بیست روز از کنارش رفته بود و بازهم چیز جدیدی رو میدید...
جونگکوک با دهان باز به تلفن خیره شده بود، حق هم داشت، آخرین بار هشت ماه پیش اون بچه رو دیده بود، اون موقع حتی راه هم نمیرفت چه برسه به حرف زدن.
_ ج...جیسویا آچا حرف میزنه ؟
جیسو آهی کشید و با لحن شادی گفت:
_ آره...حرف که نمیشه گفت، فعلا تازه یه سالشه، بچه ها حداقل تا دو سالگی طول میکشه تا زبون باز کنن، اما خب گفتن مامان و بابا از دوازده ماهگی شروع میشه...باورت نمیشه نامجون چه کارایی میکنه که این بچه حرف بزنه.
قلبش رو به انفجار بود چطور میتونست چیزی که میشنوه رو باور کنه؟ دخترش به همین زودی داشت بزرگ میشد بدون اینکه بتونه ببینتش، آهی کشید و برای نشون ندادن تلخی وجودش لبخندی زد و پرسید:
_ چیکار میکنه؟
_ صبح تا شب یکی از اون عکسای نظامیت و میگیره جلوش و مدام بهش میگه این باباته...نمیخواد فراموشت کنه...ولی خب، این بچه شاید قیافت و فراموش کنه اما صدات و یادش نمیره، دیدی که چقدر سریع شناخت؟
لبخند زیبایی روی لبش نشست، نمیدونست چی باید بگه، جیسو و نامجون شاید بیشتر از خودش حق پدر و مادری رو براش بچه اش ادا میکردن، و این قطعا قلب دلتنگش رو پر از درد میکرد.
جونگکوک که سکوت تهیونگ رو دید تلفن رو از دستش گرفت و گفت:
_ نونا...میتونی چند تا عکس ازش برامون بفرستی؟ به نامجون بگو...فکر کنم اون بتونه کارای فرستادنش به فرانسه رو انجام بده...تهیونگ همیشه عکسایی که سویون میخواست و واسم میفرستاد.
_ باشه حتما بهش میگم.
مکثی کرد و با تردید ادامه داد:
_ شما دوتا...چطور بگم...به نتیجه ای رسیدین؟
تهیونگ نگاهش رو به جونگکوک داد و منتظر نگاهش کرد شاید جونگکوک تصمیم به دادن فرصت به جفتشون گرفته بود اما باز هم نمیتونست درموردش مطمئن باشه، اون هنوز این پسر رو به دست نیاورده بود اما ترس از دست دادنش از وجودش بیرون نمیرفت.
جونگکوک نفس عمیقی کشید و درحالی که نگاه درخشانش به چشمهای نگران تهیونگ بود لبخندی زد، سرش رو دوباره پایین گرفت و شمرده شمرده بدون اینکه از حضور تهیونگ خجالت بکشه جوابش رو داد:
_ نونا...تو زندگی هر آدمی پستی و بلندی، اشتباهات و تصمیم های مسخره ای هست که ممکنه آسیب های زیادی رو در پی داشته باشه...اما چیزی که مهمه اینه که آینده رو قربانی گذشته نکنی...من خوشحالم که به موقعش فهمیدم، اینکه گذشته و آینده ی من توی یه نفر خلاصه میشه...قرار گذاشتن با یه نفر دیگه وقتی میدونم قلب خسته ی اونی که این همه راه و به خاطر من اومده فشرده میشه کار بچگانه ای بود...متاسفم نونا...ولی این یه فیلم عاشقانه ی دهه هشتادی نیست...این یه حتی یه داستان عاشقانه هم نیست...
آهی کشید و سرش رو بلند کرد، خیره توی چشمهای بهت زده ی تهیونگ ادامه داد:
_این زندگی منه...حتی اگر عجیب ترین عاشقانه ی جهان باشه، حتی اگر توی چشم هرکسی اشتباه باشه...تا وقتی بدونم شمشیرش رو برای حفاظت از من تیز میکنه...منم سپر قلبش میشم...بزار بگن کلیشه ایه، بزار بگن پاک نیست...هرچی که میخوان بگن...ولی من با تمام وجودم ، این عشق و به اوجش میکشونم...فقط اگه اون کنارم باشه.
با تموم شدن حرفش آب دهانش رو قورت داد و گفت:
_ جیسویا پشت خطی؟
_ آره فقط...نمیدونم چی بگم...تو همیشه من و مبهوت میکنی...پسره ی عجیب و غریب.
تهیونگ در سکوت به دیوار کناریش خیره شد و حرفی نزد، جونگکوک با لبخند زیبایی گفت:
_ خب جیسویا فعلا خدا نگه دار...بعدا بهت زنگ میزنم.
_ خداحافظ جونگکوکا.
با قطع شدن تلفن سرش رو بلند کرد و به نیم رخ تهیونگ خیره شد:
_ خوبی آقای کیم؟
در حالی که مات زده به دیوار خیره شده بود گفت:
_ آخ آقای جئون...هر لحظه که کنار تو میگذرونم بیشتر به این نتیجه میرسم که لیاقتت و ندارم.
آروم خودش رو جلوتر کشید، دستش رو زیر چونه اش برد و به سمت خودش برش گردوند:
_ من همین امشب تصمیم گرفتم که بهت فرصتش رو بدم...من فراموشش نکردم...تو به چشمام قسم خوردی درسته؟
با چشمهایی که کمی نم دار شده بود به چشمهای فرشته اش زل زد و جمله ی آشنایی رو زمزمه کرد:
_ اوژنی آیا به من ایمان داری ؟ هرواقعه ای که رخ دهد به من معتقد خواهی بود؟
با شنیدن این بخش از کتاب ناخوداگاه تک خنده ای کرد و با عشق عجیبی توی چشمهاش خیره شد:
_ ببین یه کتاب به چه روزی انداختمون ژنرال...
تهیونگ با خنده ی جونگکوک خندید و انگشت شصتش رو به چونه اش کشید:
_ این خنده ات...نزار هیچکس جز من ببینتش، بزار با خیال راحت توی چهارراه لبخندت گم بشم.
لبخند عمیق تری روی لبهاش نشست سرش رو جلو برد جسورانه بوسه ای به گوشه ی لبهاش زد، ازش فاصله گرفت و در حالی که خط فکش رو نوازش میکرد گفت:
_ از این به بعد برای تو...من همیشه میخندم...
تهیونگ آهی کشید و از فاصله ی نزدیک به دریای شب چشمهاش خیره شد، زیباترین تصویر عالم قطعا جلوی چشمهاش بود، چه تصویری میتونست از چشمهای پر از امید جونگکوک زیباتر باشه؟
کاش میتونست تا آخر عمر این برق رو توی چشمهای فرشته اش حفظ کنه...
YOU ARE READING
Desiree | Vkook | Completed
Fanfictionخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...