قسمت بیست و هفتم: Cigarette after sex
"سیگار بعد از سکس"" اشتباه برای من چیز جدیدی نبود...من از همون لحظه ای که توی چشمهات خیره شدم و بهت گفتم که به خاطرت بزرگ میشم، اشتباه کردم...و حالا نزدیک یک سال از حرفم گذشته بود...تو هنوز اشتباه من بودی و من هر روز تکرارت میکردم...عشق تو اشتباه بود، و چه تلخ بود که من هنوز ازش پشیمون نبودم، حتی وقتی توی گرگ و میش صبح فهمیدم برای اولین بار به جسمم آسیب زدی...تو هنوز بهترین اشتباه من بودی"
جئون جونگکوک ۱ ژانویه ی ۱۹۹۲تقریبا یک ساعت از بیدار شدنشون گذشته بود، بارون با شدت به شیشه های پنجره میکوبید، و آسمون قصد عقب نشینی نداشت.
پیراهن گشاد تهیونگ رو پوشیده بود و فقط دوتا از دکمه هاش رو بسته بود، تن سفید و پر از کبودیش کاملا در معرض دید قرار داشت، بدون اینکه شلواری به پاش کنه روی تخت نشست، تهیونگ با بالا تنه ی برهنه جلوی پنجره ایستاد و درحالی که مشغول دود کردن سیگارش بود به آسمون ابری مارسی خیره شد، یک ژانویه بود...اولین روز از سال جدید...سالی که اینطور آغاز شده بود چه پایانی قرار بود داشته باشه؟
جونگکوک بدون هیچ حسی به روبروش زل زده بود، اشکهاش تازه بند اومده بود و ترجیح میداد، توی خونه اش بمونه، چیزی نگذشته بود که سوزش ورودیش رو دوباره احساس کرد، سوزشی که یاد آور شب گذشته بود، در حالی که با چشمهای اشک آلود از پشت به کمر برهنه و بدن بی نقص تهیونگ خیره شده بود، آروم دستش رو به سمت پاتختی دراز کرد و پاکت سیگار تهیونگ رو برداشت، سیگاری رو بین لبهاش قرار داد شعله ی فندک رو زیرش گرفت و با فرو ریختن اولین قطره ی اشکش اولین پک رو به سیگار زد، خنده دار بود، اما این پسر سیگار میکشید ، نوزده سال سن برای سیگار کشیدن کم بود، اما جدا از این موضوع کسی نمیتونست باور کنه که این پسر روزی دست به سیگار ببره.
پاهای برهنه اش رو کمی جمع کرد و سیگار رو بین دو انگشتش تنظیم کرد، ارنجش رو به زانوش تکیه داد و سیگار رو از لبهاش فاصله داد، تهیونگ بی حرکت به سیگارش پک میزد و خاکستر سیگارش رو کنار پنجره میتکوند، و جونگکوک بدون پلک زدن به دیوار روبروش خیره شده بود و هیچ اهمیتی به خاکستر هایی که روی تختش ریخته میشد نمیداد.
احساس خلاء وحشتناکی بینشون رو پر کرده بود، هیچکدوم چیزی رو به خاطر نداشتن و این به تنهایی میتونست باعث خفگی جفتشون باشه.
تهیونگ فیلتر سیگارش رو روی لبه ی پنجره انداخت و به سمت جونگکوک برگشت، با دیدن سیگار توی دستش، فشاری رو توی دلش احساس کرد، نفس عمیقی کشید و با قدم های آروم به سمت تخت رفت، با نشستنش روی تخت لرزی به تن پسر مقابلش افتاد و با لرزش دستهاش سیگار از دستش رها شد و روی تخت افتاد.
تهیونگ که ترس جونگکوک رو دید چند باری به خودش لعنت فرستاد و سیگار رو قبل از اینکه ملافه ی سفیدش رو به آتیش بکشه برداشت.
جونگکوک که هنوز لبهاش میلرزید پاهای برهنه اش رو بیشتر توی شکمش جمع کرد و به روبروش خیره شد.
_ هنوز درد داری؟
بدون اینکه مسیر نگاهش رو تغییر بده، چشمهای خیسش رو بست و اجازه داد اشکش روی پلکهاش سر بخوره...
_ جونگ...
_ نمیخوام، صدات و بشنوم...
با بغض و دردی که توی صداش بود قلب خودش هم برای یک لحظه توی درد بدی فرو رفت، جونگکوک تمام یک ساعت گذشته رو در سکوت گریه کرده بود و حتی یک کلمه باهاش حرف نزده بود، اما میدونست تا زمانی که بخواد با اتفاقی که افتاده کنار بیاد مطمئنا طول میکشه.
شاید اگر هرکسی جای جونگکوک بود، حساسیت کمتری بهش نشون میداد، اما برای پسری که هیچ تصوری از رابطه ی جنسی با همجنسش نداشت، و توی رویاهاش تصاویر زیادی رو ساخته بود، کنار اومدن با همچین چیزی آسون نبود.
اینکه تنها چیزِ باقی مانده از شب گذشته اش، درد باشه قطعا نمیتونست تاثیرات خوبی رو به جا بزاره.
جونگکوک آروم به تاج تخت تکیه داد و زانوهاش رو بغل کرد، با صدای لرزونی گفت:
_ تاریکه آجوشی...خیلی تاریکه...نگو که حسش نکردی...عشق تو...پر از اشتباهه...پر از درده...عشق تو...یه نفرینه که افتاده روی قلب من...
آه پر بغضی کشید و ادامه داد:
_م...من...از همه ی ترسهام...ب...به تو پناه آورده بودم...تنها راه فرار من توی کل زندگیم دستای تو بود... تمام عمرم منتظر تو نشسته بودم...ولی تو...حالا توی چشمای من نگاه کن و بگو...بعد از این چطوری دوباره بخندم؟
با گرفتن گلوش حرفش رو رها کرد و تنها به خیره شدن به دیوار روبروش ادامه داد، تهیونگ که نمیتونست بیشتر از این لرز توی صداش رو تحمل کنه دهانش رو باز کرد تا حرفی بزنه:
_ من...
با داد بلند و پر از دردی که جونگکوک زد دهانش رو بست:
_ گفتم نمیخوام صدات و بشنوم.
با چشمهای درشت شده از ترس به پسری که هیچوقت اینطور صدای دادش رو نشنیده بود خیره شد، جونگکوک که کنترل خشمش رو از دست داده بود، سرش رو بلند کرد و بعد از زدن حرفش با صدای بلندی ادامه داد:
_ چرا نمیزاری یکم رنگ آرامش و ببینم؟...چرا باید کاری کنی از خودم حالم بهم بخوره؟...توی عوضی چی داری که من انقدر باید به خاطرت بمیرم و زنده شم؟
موهای بلندش موج گرفته بود و نیمی از صورت بی نقصش رو پوشونده بود، بدون اینکه اهمیتی به اینکه ممکنه کسی صداش رو بشنوه بده، با گریه تهیونگ رو هل داد و زار زد:
_ گمشو...نمیخوام ببینمت...
اولین مشتش رو به سینه ی مرد مقابلش کوبید و به عقب هلش داد، اما تهیونگ از جاش تکون نخورد، جونگکوک به مشت زدن ادامه داد و با هر ضربه ای که به تن تهیونگ میزد با گریه ادامه داد:
_ تو نمیدونی عشق چیه...حالم ازت بهم میخوره...حالم و از عشق بهم میزنی...
شنیدن این حرفها برای تهیونگ مثل سمی بود که مستقیم به رگهاش تزریق میشد، با اولین قطره ی اشکی که از چشمهاش ریخت، دستهاش رو جلو برد و هردو مچ کبودش رو توی مشتش گرفت، جونگکوک که چشمهاش از شدت گریه سرخ شده بود با دردی که توی مچ دستش پیچید، تسلیم دستهای تهیونگ شد و با هق هقی که از ته دل بود بی حرکت موند و سرش رو پایین گرفت، تهیونگ آب دهانش رو قورت داد و با کشیدن دستش، تن ضعیف و خسته اش رو توی آغوشی که توی این لحظه برای جونگکوک امن نبود گرفت.
جونگکوک با رسیدن به آغوش تهیونگ بدون اینکه کنترلی روی حرکاتش داشته باشه بهش نزدیک تر شد و از ته دل زار زد:
_ درد دارم تهیونگ...دارم میمیرم...
تهیونگ با چشمهای اشک آلودش دستهاش رو دور تنش حلقه کرد و ترجیح داد تا کل تنش رو توی آغوشش حبس کنه.
جونگکوک مثل پسربچه ی کوچکی سرش رو به سینه ی تهیونگ تکیه داد و آروم به هق هق کردن ادامه داد:
_ میخوام برم...برمیگردم سئول...دیگه هیچکس و ندارم...من قرار بود با عشق تو هرچیزی که نداشتم و داشته باشم...ولی الان فقط درد و نفرین مونده...من طلسم شدم...من به عشق تو طلسم شدم...
تهیونگ که چیزی برای گفتن نداشت، چشمهاش رو بست و اجازه داد تا آروم اشکهاش پایین بریزه.
_ بگو...چی میشه تهیونگ؟...من چیکار کنم؟
آه بغضداری کشید و حرفی نزد، جونگکوک بینی سرخ شده اش رو بالا کشید و اینبار در حالی که آرومتر به نظر میرسید، در سکوت به ریختن اشکهاش ادامه داد.
_ چرا تهیونگ؟...چرا؟...مگه قول نداده بودی؟.
با سکوت تهیونگ سرش رو بلند کرد و از فاصله ی نزدیک توی چشمهای خیسش خیره شد:
_ حرف بزن...
تهیونگ لبخند غمگینی زد و پشت دستش رو به گونه اش کشید:
_ نمیخوام شنیدم صدام اذیتت کنه...
جونگکوک که اذیت شدن تهیونگ رو دید دوباره سرش رو به سینه اش تکیه داد و با بغض گفت:
_ من...چیکار کردم...که باعث شد تو این کارو بکنی؟
_ هیچکاری نفسم...من اشتباه کردم...من اذیتت کردم.
تلخ خندید و با گریه جوابش رو داد:
_ دروغ نگو...درد من و بیشتر نکن.
نفس عمیقی کشید و ازش فاصله گرفت، از روی تخت بلند شد و به سمت دراور رفت، دستهاش رو به گوشه های دراور تکیه داد و گفت:
_ تو انقدر اذیت شدی...که من هر حرفی که بزنم...ممکنه باور نکنی...اتفاقی که بینمون افتاده، اتفاق عجیب و بزرگی نیست...ولی برای تو هست...بهت حق میدم من و نبخشی...بهت حق میدم احساس تنفر بهم داشته باشی...پس...
پوزخندی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد:
_ تو هیچوقت نمیفهمی تهیونگ...هیچوقت...
حق با اون بود تهیونگ قطعا نمیدونست دلیل حال جونگکوک چیه.
این پسر شکسته بود، آسیب دیده بود، اما هنوز عقلش کار میکرد، تا یک ساعت پیش تمام حسی که داشت دلخوری از تهیونگ بود، تمام حرصش رو سرش خالی کرده بود، اما ته قلبش میدونست چیزی این وسط درست نیست.
میدونست قلبش اشتباه نمیکنه. این یک حقیقت بود که اون از مردی که با تمام وجود بهش اعتماد داشت ترسیده بود، اما هنوز یک چیزی سر جاش بود، و اون عشقی بود که چیزی ازش کم نشده بود.
سیگار دیگه ای رو از توی بسته اش خارج کرد و بین لبهاش گذاشت، فندک رو زیرش گرفت و پک کوتاهی بهش زد، با صدای روشن شدن فندک برگشت و نگاهش کرد، تصویر مقابلش یکی از زیباترین تصویر هایی بود که توی کل زندگیش دیده، پسری که خسته تر از همیشه با موهای موج دار و پیراهن مشکی رنگی که تنها دو دکمه ی آخرش باز بود روی تخت نشسته بود و سفیدی تنش رو به رخ همه میکشید،
قطعا زیبایی الهه هارو زیر سوال میبرد.
قدمی به جلو گذاشت و نزدیکش شد، جونگکوک پک دیگه ای از سیگار گرفت و توی چشمهاش خیره شد، توی یک قدمیش ایستاد و آروم جلوی صورتش خم شد، دستش رو به تاج تخت تکیه داد و درحالی که نگاه تیزش رو به چشمهای سرخ از گریه ی پسر دوخته بود گفت:
_ چیو نمیفهمم؟
دود سیگار رو بیرون داد و با بغض جوابش رو داد:
_ من شاید برای تو زیادی بچه باشم...کسی که با یه سکس داره مثل بچه ها گریه میکنه...سرم از این فکر که تو بهم تجاوز کردی داره منفجر میشه...ولی...یه چیزی این وسط حقیقته...من و تو دیشب باهم سکس داشتیم...اما تو داری یه چیزی رو ازم پنهون میکنی...
تهیونگ چند ثانیه بدون حرف توی مردمک های لرزانش خیره موند، اون از درون آشفته بود اما هنوز عاقلانه تصمیم میگرفت، تهیونگ نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
_ چیزی یادت میاد؟ از دیشب...
_ نه...
با اخمهای درهم به چشمهای تهیونگ خیره شد و با لحن جدی ای ادامه داد:
_ من درد کشیدم...نه تو جسمم و نه توی تنم...توی روحم درد کشیدم...ولی با تموم درد لعنتیم...قلب احمقم نمیتونه قبول کنه...که تو...با دونستن اینکه من براش آماده نبودم این بلارو سرم آوردی...پس بهم دروغ نگو...
پوفی کرد و سرش رو پایین گرفت، با به یاد آوردن چیزی دوباره سرش رو بلند کرد، به چشمهاش خیره شد و گفت:
_آخرین چیزی که یادته چیه؟
جونگکوک با همون اخم توی فکر فرو رفت، برای یک لحظه تصاویر آشفته و عجیبی پشت پلکهاش شکل گرفتن:
_ خب...مهمونی رو یادمه، تو رفتی...با رکسان...بعدش...من حالم بد بود...چ...چون تو نبودی...یوگیوم...برام مشروب آورد...خنک بود...بعدش...با فابیان حرف زدیم...بعدش...بع...
درحالی که باز هم لرز بدی به تنش افتاده بود، پکی به سیگار توی دستش زد و قطره ی اشکی از چشمش چکید:
_ یا...یادم نمیاد.
تهیونگ دستش رو آروم به زیر چونه اش برد و سرش رو بلند کرد:
_ هیسسس...آروم باش...
پشت دستش رو به سمت گونه اش برد اما با عقب رفتن سر جونگکوک دوباره سر جاش برگشت، حق داشت، اگر ازش میترسید قطعا حق داشت، اما الان باید این حق رو ازش میگرفت، جونگکوک کامی از سیگار گرفت و با اشک زمزمه کرد.
__ من بال نداشتم ولی به خاطر تو پریدم...حالا فقط میتونم بمیرم تا تو جون دادنم و تماشا کنی.
_ من بدون نور چشمای تو میمیرم...فکر کردی انقدر خار و حقیرم که به خودم جرات گرفتن این نور و بدم؟...
به چشمهاش خیره شد و اینبار بدون پلک زدن اشک از روی گونه هاش سر خورد:
_ الان که توی چشمای من زل زدی... نوری میبینی؟...گرفتیش تهیونگ...دیگه چیو داری توجیه میکنی؟
نمیتونست خودش مستقیم اتفاقات دیشب رو بهش بگه، رفتاری که جونگکوک شب گذشته داشت رو هیچکس باور نمیکرد، چطور ممکن بود باور کنه که تهیونگ هم تحت تاثیر روفیز بوده؟.
سرش رو بلند کرد و نگاهی به ساعت انداخت، هنوز دیر نشده بود، درواقع بهترین زمان برای این کار بود، حداقل تا هفتاد و دو ساعت زمان براش داشت.
_ بلند شو.
با تعجب نگاهش کرد:
_ چی؟
از روی تخت بلند شد و به سمت وسایلش که هنوز روی زمین بود رفت.
_ مگه نمیخوای بفهمی دیشب چی شده؟.
جونگکوک فیلتر سیگار رو که تقریبا خاموش شده بود، روی پاتختیش انداخت و از روی تخت بلند شد.
_ کجا میخوای بری؟
_ درمانگاه.
برای یک لحظه چشمهاش پر از ترس شد، برای چی باید همچین چیزی رو میخواست؟.
تهیونگ با اخم جلوی آینه ی دراور ایستاد و دستش رو لای موهاش فرو کرد، جونگکوک که نمیدونست تهیونگ چه هدفی از کارش داره، با اضطراب از جاش بلند شد و به سمت کمد لباس هاش رفت.
درحالی که سعی میکرد به کوفتگی، ضعف، خستگی تنش توجهی نکنه پیراهن یقه اسکی مشکی رنگی رو با شلوار جین آبی پوشید و پیراهن تهیونگ رو به دستش داد، تهیونگ با اخم به چشمهاش خیره شده بود، سعی داشت با پوشیدن یقه اسکی کبودی های تنش رو مخفی کنه و این یعنی با تمام وجود نه تنها از رابطه اش ترسیده بود بلکه ازش خجالت هم میکشید.
تهیونگ هم لباس هاش رو پوشید و هر دو بدون حرف از اتاق خارج شدن و به سمت درمانگاه هبیتیت حرکت کردن.
********
_ بازهم آقای اکلس و مهمونی های پر دردسرش... از دیشب تا الان نزدیک بیست تا مورد داشتیم که از شدت مستی زیاد و خوردن هر آشغالی مسموم شده بودن... مجبور شدیم معدشون رو شستشو بدیم...
سرش رو بلند کرد و برگه های آزمایش رو روی میزش گذاشت.
_ شاید تنها کسی که هیچوقت انتظار دیدنش رو اونم توی روز اول سال ندارم آقای جئون باشه...موضوع چیه؟ برای چی انقدر با عجله ازم نسخه برای آزمایش خون گرفتین؟
جونگکوک بدون حرف به گوشه ی اتاق زل زده بود و انقدر غرق فکر بود که چیزی از حرفهای زنی که روبروش نشسته نمی فهمید.
تهیونگ که حواس پرتی جونگکوک رو دید اخمی کرد و رو به پزشک جواب داد:
_یه مشکلی برای جفتمون پیش اومده بود، که نیاز به آزمایش خون داشتیم...
تقریبا سه ساعت پیش آزمایش داده بودن و دکتر باردوت که جونگکوک و جیمین رو به خوبی میشناخت از بخش آزمایشگاه خواسته بود تا زودتر جواب آزمایششون رو آماده کنن.
زن جوان نفس عمیقی کشید و پاکتی که حاوی جواب آزمایش بود رو باز کرد، جونگکوک که صدای باز شدن پاکت رو شنید برای یک لحظه با ترس به سمتش برگشت، تهیونگ کنار پنجره ایستاده بود و به حیاط هبیتیت خیره شده بود، تنها یک ساعت بود که بارون دست از باریدن کشیده بود و هوای سال نو، گرفته و تاریک بود، ساعت نه صبح بود و مارسی سرد تر از همیشه.
خانوم باردوت عینکش رو به چشمش زد و مشغول خوندن نتایج آزمایش شد.
چند دقیقه گذشته بود که با اخمی از روی نگرانی سرش رو بلند کرد و به چهره ی جونگکوک خیره شد:
_ آقای جئون شما و آقای کیم شب گذشته با کسی رابطه ی جنسی داشتین؟
با شنیدن این حرف تهیونگ به سمت پزشک برگشت و با لحن جدی ای گفت:
_ راحت باشین خانوم باردوت، به آقای جئون بگین که توی خونش چی هست.
جونگکوک با ترس به هر دوشون خیره شده بود، با صدای آرومی زمزمه کرد:
_ چ...چی شده؟
خانوم باردوت برگه هارو مرتب کرد و عینکش رو از روی چشمش برداشت، نفش عمیقی کشید و رو به تهیونگ و جونگکوک کرد:
_ توی خون جفتتون مقدار قابل توجهی روفیز پیدا شده...میدونین روفیز چیه؟
تهیونگ که جوابش رو میدونست سکوت کرد و ترجیح داد تا پزشک برای جونگکوک توضیح بده.
_ روفیز داروییه که علاوه بر محرک جنسی برای تجاوز به کار میره...
جونگکوک با چشمهای درشت شده به چشمهای تهیونگ خیره شد و حرفی نزد، یعنی حدسش درست بود؟ بهش تجاوز شده بود؟
تهیونگ که ترجیح میداد بحث رو کش نده رو به خانوم باردوت کرد و صادقانه حقیقت رو گفت:
_ من و آقای جئون صبح در حالی از خواب بیدار شدیم که چیزی از شب گذشته به خاطر نداشتیم و...به نظر میرسه که شب گذشته هم بستر شدیم...اما اگه میگین توی خون من هم روفیز بوده...به نظرتون ممکنه من به ایشون تجاوز کرده باشم؟
قلب جونگکوک توی سینه اش نمیتپید، احساس خلع بازهم وجودش رو گرفته بود، خانوم باردوت که از شنیدن حرف تهیونگ کمی تعجب کرده بود، سعی کرد قضاوتی نکنه و با صاف کردن صداش جوابش رو داد:
_ آقای کیم اونطور که میدونم شما پلیس هستین...و خب طبق سوگند هایی که مطمئنا خوردین، امکان اینکه بخواین با خواست خودتون و به قصد رابطه ی جنسی روفیز مصرف کنین و به یه پسر جوان که خودش هم روفیز مصرف کرده تجاوز کنید خیلی کمه...راستش من اصلا نمیخوام دخالتی داشته باشم اما تنها احتمالی که برای این اتفاق هست اینکه که شما با تحریک آقای جئون ناچار به مصرف روفیز شده باشین...چون احتمالا ایشون قبل از شما مصرف کردن...اگر رابطه ی جنسی بینتون شکل گرفته، قطعا تجاوز نبوده...هر اتفاقی که بوده با خواست دو طرف بوده.
جونگکوک با دهان نیمه باز به لبهای دکتر خیره شده بود و هیچ حرفی به ذهنش نمیومد، تهیونگ که حالا حقیقت رو به جونگکوک اثبات کرده بود، نفس عمیقی کشید و با قدم های آروم به سمتش رفت.
جونگکوک با بهت به روبروش خیره شده بود و هنوز نمیتونست چیزی که شنیده رو باور کنه، نگاه ترسیده اش رو به زمین داد و ناباور زمزمه کرد:
_ تقصیر خودم بوده...نه...
_ خوبین آقای جئون؟
دستش رو به دسته ی مبل تکیه داد و آروم از روش بلند شد.
تهیونگ به سمتش رفت و خواست دستش رو بگیره اما با قدمی که به جلو برداشت دستش رو پس زد و گفت:
_ خو..خودم...میرم.
تهیونگ به سمت خانوم باردوت برگشت و بعد از برداشتن پاکت آزمایش خونشون، مودبانه خداحافظی کرد:
_ ممنون از کمکتون خانوم باردوت...سال خوبی داشته باشین.
خانوم باردوت هم با لبخند ازش تشکر کرد و خداحافظی گرمی کرد.
_ مراقب باشید...خدانگهدار.
جونگکوک با دستهای لرزان در رو باز کرد و خارج شد ، تهیونگ هم پشت سرش از اتاق بیرون رفت و در رو بست، با عجله پشت سرش دوید و بازوش رو از پشت گرفت جونگکوک با ضعفی که توی پاهاش حس میکرد به سمتش برگشت و با بغض آهی کشید:
_ ته...هیونگ...
تهیونگ که بی حالی جونگکوک رو دید یکی از دستهاش رو توی دستش گرفت و با ترس پشت دست دیگه اش رو به گونه اش کشید و گفت:
_ جان تهیونگ...من و ببین...خوبی جونگکوکا؟
با سردی پوست تنش ترس بدی توی وجودش نشست، در حالی که چشمهاش رو به بیهوشی بود به سختی زمزمه کرد:
_ خو...خوبم...فق...
با روی هم افتادن پلک هاش توانش کاملا تحلیل رفت و تن بیهوشش توی آغوش تهیونگ رها شد، تهیونگ با ترس روی زمین زانو زد و تنش رو بین دستهاش گرفت، بازهم بی توجهی کرده بود، این پسر از صبح حتی یک لیوان شیر هم نخورده بود، ضعف جسمانیش مطمئنا به سراغش میومد.
درحالی که به سختی نفس میکشید، آب دهانش رو قورت داد، دستش رو زیر پاهاش انداخت و با قرار دادن دست دیگه اش به زیر کمرش از جاش بلند شد و به سمت بخش اورژانس دوید.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Desiree | Vkook | Completed
Fanficخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...