قسمت سیزدهم: Sweet suffering
رنج شیرین" یادمه پدرم روز ازدواجم بهم گفت: یه چیزی رو فراموش نکن، اونچه که بین دو عاشق باشه ابدیه...اما من هیچوقت نفهمیدم منظورش عشق بود یا درد؟..."
کیم تهیونگ ۷ آپریل ۱۹۹۱دسته ی ساکش رو محکم گرفت و در حالی که سعی میکرد ناراحتیش رو پنهون کنه وارد سالن اصلی شد.
خانوم جئون با مهربانی جلو اومد و ساکش رو از دستش گرفت:_ بیا بشین عزیزم خوش اومدی.
تهیون با لبخند سرش رو تکون داد و دم در منتظر موند، تهیونگ در حالی که آچارو به آغوش گرفته بود وارد شد و در رو بست.
خانوم جئون با ذوق به سمت تهیونگ رفت و نوه اش رو به آغوش گرفت، تهیونگ نگاهش رو توی خونه چرخوند اما خبری از جونگکوک نبود.
+ دنبال کسی میگردین آقای کیم؟
با شنیدن صدای جونگکوک از پشت سرش با لبخند
کوچکی به سمتش برگشت و در حالی که یکی از ابروهاش رو بالا داده بود گفت:
_ آره خرگوشم و ندیدی؟
جونگکوک ناخوداگاه لبخندی زد و دست به سینه نگاهش کرد:
+ چرا گفت تو اتاقش منتظرته...
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه نگاه پر از شیطنتش رو از تهیونگ گرفت و به سمت پله های طبقه ی بالا رفت اما نرسیده به پله ها راهش رو کج کرد و وارد اتاق قدیمیش شد.
تهیونگ نگاهش رو به خانوم جئون که مشغول بازی با نوه ی شیرینش بود داد و گفت:
_ جیسو بالاست؟
خانوم جئون با مهربونی نگاهش کرد و سرش رو تکون داد:
+ یه هفته است خودش و من و خواهرش و دیوونه کرده، ده بار دکور اتاقش و عوض کرده تا مناسب آچا باشه.
_ وسایل که نخریده؟
دستش رو به پشت آچا کشید و در حالی که نوازشش میکرد گفت:
+ چند بار میخواست بره خرید ولی بهش گفتم، اگه چیزی بخری تهیونگ کلا باهات قطع رابطه میکنه.
سرش رو به تائید تکون داد و به سمت تهیون برگشت:
_تهیون وسایل و میبری بالا؟
تهیون که ترجیح میداد زیاد حرف نزنه ساک رو توی دست دیگه اش گرفت و به سمت پله ها حرکت کرد.
خانوم جئون هم پشت سرش حرکت کرد و در حالی که از پله ها بالا میرفت گفت:
_ پسرم میشه جونگکوک و صدا کنی بیاد بالا؟
تهیونگ نفسش رو بیرون داد با قدم های آروم به سمت اتاق جونگکوک رفت، در اتاق باز بود و نیازی به در زدن نداشت، آروم در رو هل داد و وارد شد، در رو بست و بهش تکیه داد، جونگکوک که جلوی پنجره ایستاده بود با صدای در از جاش پرید و به سمتش برگشت.
+ جیزس ترسیدم...
تهیونگ ابروش رو بالا انداخت و چند قدمی به جلو
گذاشت و گفت:
_ اومدم دنبال خرگوشم...
با حرص پوفی کرد و از پنجره فاصله گرفت.
+ خب پیر مرد همسایه...دلت برای من تنگ شده بود؟
تهیونگ تک خنده ای کرد و با زیرکی به سمت در برگشت و کلیدش رو توی قفل چرخوند، جونگکوک با چشمهای درشت شده نگاهش کرد:
+ چیکار میکنی؟
_ سه روزه ندیدمت، چیکار میکردی؟
دستهاش رو از پشت به هم گره زد و مقابلش ایستاد.
+ کتاب میخوندم...البته دزیره رو فعلا گذاشتمش کنار
_ چرا؟
+ یکم حواسم و از زندگی خودم پرت میکرد...
فاصله اش رو با جونگکوک کم کرد و دستش رو گرفت و انگشت هاش رو به انگشتهای جونگکوک قفل کرد:
_ خب پس ترجیح میدی با ناپلئون خودت وقت بگذرونی؟
خودش هم نمیدونست چرا اما هنوز خجالت میکشید و نمیتونست به خوبی تهیونگ دلدادگی رو یاد بگیره.
+ اگه مامانم بیاد ببینه در قفله چی؟
دستش رو زیر چونه اش برد و لبخند کجی زد:
_ نمیاد...
صورتش رو جلوتر برد تا لبهای براق و لطیفش رو به بوسه بگیره اما انگشت اشاره ی جونگکوک روی لبهاش نشست و ازش فاصله گرفت:
+ هنوز بهم یاد ندادی...
تهیونگ اخم بانمکی کرد و گفت:
_ من تا الان چند بار بوسیدمت یاد نگرفتی؟
+ نه تو هیچوقت بهم نمیگی چطوری باید ببوسمت همیشه تو من و میبوسی و من همینطوری خشک میشم...
به لحن تخس و بانمکش خندید و لیسی به لبش زد، چونه اش رو گرفت و گفت:
_ توی فیلما برای شیرین نشون دادن بوسه اینطوری
میبوسن...اما میدونی بوسه ی واقعی چطوریه؟
بدون حرف به چشمهاش زل زد، تهیونگ دستش رو پشت کمرش گذاشت و تنش رو به تن خودش مماس کرد،
عینکش رو از روی چشمش برداشت و گفت:
_ این از اجسام مزاحم کار محسوب میشه
جونگکوک خندید و عینک رو روی میز دراور گذاشت، تهیونگ سرش رو به صورتش نزدیک تر کرد و آروم زمزمه کرد:
_ نزدیک میشی و نزدیک تر...
لبهاش رو درست در نزدیکی لبهای جونگکوک نگه داشت و ادامه داد:
_ طوری که لبهات به لبهاش برخورد کنه...حالا چشمات و میبندی...
نفس جونگکوک توی سینه اش حبس شده بود، تهیونگ با صدای آروم و بمش گفت:
_ و بعد...آروم لبهات رو از هم باز میکنی، خیلی کم طوری که مطمئن شی بتونی شیرینی لبهاش و توی وجودت حل کنی...
با تموم شدن حرفش آروم لب هاش رو به لبهای
جونگکوک رسوند و لب بالاییش رو بین لبهاش گرفت، جونگکوک هم با چشمهای بسته لب پایینی تهیونگ رو به بوسه گرفت، دستهاش رو دور گردنش انداخت و آروم خودش رو توی آغوشش حل کرد.
چیزی نگذشته بود که از هم جدا شدن، تهیونگ از فاصله ی نزدیک به لبهای نیمه باز جونگکوک که مشخص بود هنوز سیراب نشدن خیره شد.
_ یاد گرفتی؟
سرش رو پایین انداخت و لبش رو گاز گرفت.
+ نفسم بالا نمیاد
تهیونگ به شیرینی دلنشین پسر روبروش خندید و محکم بغلش کرد.
جونگکوک دستش رو دور گردنش حلقه کرد و بینیش رو به گردن تهیونگ چسبوند، با صدای آرومی زمزمه کرد:
+ داری من و از خودم میگیری تهیونگ...
دستش رو به کمرش فشرد و با لحن آرومی گفت:
_ میدونی چرا موقع بوسیدن باید چشات و ببندی؟
+چرا؟
_ چون موقع بوسیدن چشم فقط یه عضو اضافه
است...موقع بوسیدن، فقط باید بچشی و عطرت و به وجود معشوقت هدیه کنی...
+ من موفق شدم؟
آهی کشید و بوسه ای به گوشش زد:
_ تو یه بچه ای که شیرینی لبهاش داره زندگی من و بهم میریزه...
****************
_ دختر خوشگلم اومده پیش مامان بزرگش بمونه...
تهیون با لبخند وسایل آچا رو روی کانتر گذاشت و کنار جیوو نشست.
+ امیدوارم اینجا لحظات خوبی رو سپری کنه...
خانوم جئون که میتونست دور شدن از آچا چقدر برای عمه اش سخته اهی کشید و با مهربونی گفت:
_ تهیونگ هم براش دوری از دخترش سخته اما هر روز میاد تا بهش سر بزنه مطمئنم آچا خوشحال میشه اگه عمه اش زود به زود به دیدنش بیاد...
+ درسته...من فقط یکم زیادی بهش وابسته شدم، به نبودنش عادت میکنم.
جیوو با خوشحالی آچارو از دست خانوم جئون گرفت و بغلش کرد:
_ حس نمیکنین شبیه تهیونگ اوپاست؟
جیسو که کنارش نشسته بود سرش رو خم کرد و با لبخند بانمکی گفت:
_ دخترا شبیه مامانشون میشن...به نظرم شبیه سویونه...
خانوم جئون لبخند غمگینی زد و نگاهش رو به روبروش داد:
+ فرشته ی کوچیکم...شبیه مادرشه...
جیسو دست کوچیک دختر رو توی دستش گرفت و
خواست حرفی بزنه که در ورودی به صدا در اومد، خانوم جئون که منتظر تهیونگ و جونگکوک بود با عجله به سمت در رفت و بازش کرد:
_ چیکار میکردین؟
جونگکوک عینکش رو صاف کرد و وارد خونه شد:
+ من داشتم یه چیزی رو یادداشت میکردم
تهیونگ هم پشت سرش حرکت کرد و باهم وارد پذیرایی شدن، جونگکوک با لبخند همیشه مهربانش آچا رو از آغوش جیوو گرفت و بوسه ای به پیشونیش زد.
+ شیرین ترین عسل دنیا...
آچا که مثل همیشه با بانمک ترین حالت ممکن پستونکش رو میمکید خندید و صدای جیغ شیطنت امیزی رو از خودش در آورد
تهیونگ پشت سر جونگکوک ایستاد و زمزمه کرد:
_ مثل اینکه بچه ها زبون هم و خوب میفهمن...
جونگکوک با حرص خندید و گفت:
+ آقای کیم بعدا به حساب شما میرسم...
خانوم جئون با تعجب گفت:
+ جونگکوکا هیونگت ازت بزرگتره مودب باش.
جونگکوک که میدونست جلوی خانواده اش باید با تهیونگ طور دیگه ای صحبت کنه با عجله گفت:
+اوه درسته...ببخشید آجوشی
تهیونگ کنارش ایستاد و با تعجب نگاهش کرد:
_ اینطوریه اوژنی؟
به سمتش برگشت و با شیطنت ابروش رو بالا انداخت ، آچارو به دست جیسو داد و با ذوق گفت:
+ خب نونا من اتاقش و ندیدم هنوز
جیسو در حالی که آچارو در آغوش داشت بلند شد و گفت:
_ وقت برای دیدن اتاقش دارین، فعلا اگه میشه با تهیونگ اوپا برین یه فروشگاه و یه دندونی جدید براش بگیرین، به احتمال زیاد این ماه اولین دندونش در میاد دیگه داره شیش ماهش میشه.
تهیون هم سرش رو به تائید تکون داد و گفت:
+ آره چند بسته سرلاک هم اگه بگیرین خوب میشه.
تهیونگ اخم بانمکی کرد و در حالی که سوییچ ماشین جیمین رو توی دستش میچرخوند گفت:
_ توی ماشین منتظرتم اوژنی...
بدون حرف دیگه ای به سمت در رفت و ازش خارج شد، جونگکوک لبخندش رو خفه کرد و درحالی که به آچا خیره شده بود گفت:
+ باورم نمیشه از این به بعد بیشتر میبینمش...
جیسو هم خندید و به همراه تهیون به سمت اتاقی که برای آچا اماده کرده بود رفت. جیوو هم به آشپزخونه رفت تا برای مهمون هاش قهوه دم کنه...
خانوم جئون به سمت پسرش برگشت و گفت:
_ بیا بشین
جونگکوک کنار مادرش نشست و منتظر نگاهش کرد، میدونست بازهم سر به هوایی کرده و باید جوابی براش داشته باشه:
+ بله اوما؟
_ مگه من بهت نگفتم باید احترام بزرگترت و نگه داری؟
تهیونگ نوزده سال ازت بزرگتره...جای پدرته...
لبخندش از روی لبش پرید، درست وقتی بیشتر از هر وقت دیگه ای نمیخواست به فاصله ی کذایی خودش و تهیونگ فکر کنه باید اینطوری توی صورتش کوبیده میشد؟
+ ولی اوما...من فقط باهاش خیلی صمیمیم اون ناراحت نمیشه...
_ ده سال تموم نذاشتی سویون حتی عکست و بهش نشون بده، باهاش سر لج افتاده بودی، چی شده الان؟
+ اوما...
_ دو هفته ی دیگه باید بری فرانسه، اصلا تو فکرش
هستی؟
با اخم به زمین روبروش زل زد و زمزمه کرد:
+ نمیخوام برگردم...
_ چی؟
+ نمیخوام برگردم فرانسه...
+ جونگکوکا چی داری میگی؟
سرش رو بلند کرد و با صدای بلند تری گفت:
_ نمیخوام برم به مارسی...میخوام اینجا بمونم.
+ اخه چرا؟ مگه درس نداری؟
در حالی که بغضش رو قورت میداد ادامه داد:
_ میتونم سال بعد بخونم از اول شروع میکنم...حداقل تابستون و اینجا بمونم...پیش آچا پیش تو، پیش...
+تهیونگ؟...
بدون حرف نگاهش کرد، مادرش فهمیده بود، این زن از اشتباه پسرش باخبر شده بود و شاید برای همین میترسید، خانوم جئون دستش رو گرفت و با ناراحتی گفت:
+ من نمیدونم بین تو و اون چی داره میگذره اما اگه پدرت بفهمه که تو گناهی مرتکب شدی...مطمئن باش جای بخششی برات نمیزاره...نباید خدارو فراموش کنی...
_ خدا از ما میخواد آدمارو قضاوت نکنیم...و ما به اسم خدا قضاوت میکنیم...این چه ایمانیه؟
اهی کشید و نگاهش کرد، پسرش اونقدر هاهم خام نبود اون داشت درد روزگار رو میچشید و تلخیش رو به وجودش هدیه میکرد، لبخند غمگینی زد و با دل نگرانی گفت:
_ فقط بگو که کاری نکردی..
_ نه اوما...من کاری نکردم...
دستش رو به صورتش کشید و نفسش رو بیرون داد:
+ پس فعلا برو...امشب درمورد موندن یا رفتنت با پدرت صحبت کن، به هوسوک هم زنگ بزن و بگو که امشب و اینجا میمونی .
عینکش رو برداشت، دستش رو به زیر پلکش کشید و بلند شد:
+ فعلا خداحافظ.
بدون حرف دیگه ای با قدم های بلند به سمت ورودی رفت و از خونه ی جیسو خارج شد، وارد اتاق خودش شد و جلوی آینه ایستاد ، چشمهاش کمی قرمز شده بود، و این آخرین چیزی بود که ترجیح میداد تهیونگ ببینه، وارد سرویس بهداشتی داخل اتاقش شد و جلوی روشویی ایستاد
، ابی به صورتش زد و صورتش رو با حوله خشک کرد و روی تختش نشست، نگاهش به کتاب دزیره افتاد که کنار بالشتش بود، در حال حاضر بغضی که داشت تنها با نوشتن خالی میشد، کتاب رو برداشت، و روی صفحه ی خالی بین فصل شیش و هفت شروع به نوشتن کرد:
" نمیخوام قلبم دوباره بشکنه، چرا این اتفاقات باید همیشه برای من بیوفته، اگه من برم...ناپلئونم نمیتونه باهام بیاد...اونوقت چی به سرش میاد؟...اگه بمونم میفهمن که دوسش دارم...بالاخره میفهمن، ولی من نمیتونم...سخته اینکه بهم میگن نباید دوستش داشته باشم برای قلبم قابل درک نیست، مثل این میمونه که بخوای به کسی که آتیش گرفته توضیح بدی که نباید بدوئه...من آتیش گرفتم...توی عشق عجیبم آتیش گرفتم و بدترین بخشش اینه که...از این سوختن لذت میبرم"
کتاب رو بست و خودکارش رو روش گذاشت ، از روی تخت بلند شد و در کمدش رو باز کرد، تیشرت ساده اش رو با پیراهن سفیدی عوض کرد و بعد از پوشیدن شلوار جین مشکی رنگش با عجله از اتاق خارج شد و به سمت خروجی خونه رفت.
*************
تن کوچک دختربچه رو توی آغوش گرفته بود و چشمهاش رو بسته بود، میدونست از این به بعد کمتر این عطر دلنشین رو حس میکنه، کمتر قراره گوش به صدای خنده ها گریه های برادر زاده اش بسپره و با عشق آرومش کنه، میدونست این اتفاق برای آچا میتونه احساس بهتری رو به وجود
بیاره...
دنیا همینقدر بی رحم بود، اون قرار نبود برای همیشه از نیمه ی وجودش دور شه اما با این حال چرا انقدر سخت بود؟
_ تهیون شی...
با صدای جیسو چشمهاش رو باز کرد و نگاهش کرد.
+ دلم براش خیلی تنگ میشه میدونی...
لبخندی زد و سرش رو به تائید تکون داد.
_ درک میکنم...اون همین الانش خیلی بهت وابسته است ولی باید عادت کنه...
با چشمهای پر به چشمهای روشن و بیدار آچا خیره شد:
+ من فقط...به اینکه شبها کنارش چشمهام رو ببندم عادت کرده بودم...
اولین قطره ی اشکش فرو ریخت و آروم بوسه ای به گونه اش زد:
+ دلم برات تنگ میشه شیرینم...
سرش رو بلند کرد و به چشمهای مهربان جیسو خیره شد:
+ قول بده مادر خوبی براش باشی...میدونم قسم خوردی راستش برام مهم نیست...باید به خودم قول بدی...
موهای مشکی رنگش رو کنار زد و دستش رو روی شونه اش گذاشت:
_ به عمه اش قول میدم نزارم حتی یه ثانیه ناراحت باشه...
تهیون با اشک سرش رو تکون داد و آچارو به آغوش جیسو فرستاد، اما چند ثانیه از جدا شدنش از تهیون نگذشته بود که با صدای بلندی گریه اش رو آزاد کرد، انگار حتی این بچه هم فهمیده بود که اینبار قرار نیست بازگشتی به آغوش عمه ی عزیزش داشته باشه...
تهیون که تحمل دیدن گریه اش رو نداشت به سرعت کیفش رو برداشت و در حالی که با دست جلوی دهانش رو گرفته بود از اتاق خارج شد، جیسو با آرامش آچا رو توی آغوشش تکون داد و کنار گوشش زمزمه کرد:
_ هیس...گریه نکن فرشته ی قشنگم...گریه نکن...
بوسه ی لطیفی روی شقیقه اش نشوند و با صدای زیبایی لالایی ژاپنی ای رو توی گوشش نجوا کرد:
Natsuhiboshi, naze akai?
ستاره ی تابستانی، چرا انقدر سرخ شدی؟
Yuube kanashii yume wo mita.
چون دیشب خواب غم انگیزی دیدم
Naite hanashita.
چشمهام از اشکهام سرخ شده...
Akai me yo.
از گریه ورم کرده.
Natsuhiboshi, naze mayou?
ستاره ی تابستانی چرا راهت و گم کردی؟
Kieta warashi wo sagashiteru
به دنبال بچه ای هستم که گم شده
Dakara kanashii
من تمام روز رو گشتم و اون پیدا نمیشه...
yume wo miru
رویاهای غمگین من دوباره دارن میان...
KAMU SEDANG MEMBACA
Desiree | Vkook | Completed
Fiksi Penggemarخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...