قسمت پونزدهم: a Broken Angel
فرشته ای شکسته..." میدونی مرگ چیه؟ مرگ فقط قطع شدن ضربان قلب نیست، شاید فکر کنین جدا شدن از عشق باشه...نه اینم نیست...مرگ واقعی اینه که یاد بگیری از دوست داشتن کسی دل بکنی که هیچوقت فرصت داشتنش و نداشتی..."
جئون جونگکوک ۱۰ آپریل ۱۹۹۱ماگ سفید رنگ رو توی دستش گرفت و به شیر گرم توی لیوان خیره شد.
ذهنش انقدر درگیر و آشفته بود که حتی به داغ بودن لیوان هم توجهی نمیکرد.
سه روز گذشته رو به شکل غیرقابل تحملی گذرونده بود و هنوز هم با فکر کردن بهش قلب نگرانش بی امان میتپید.
_ نمیخوای بری بخوابی؟
با صدای جیمین سرش رو بلند کرد و به چشمهاش خیره شد، چشمهای اون خسته تر از هرکسی بود، سه روز گذشته بود.
از آبرو ریزی ای که پدر جیهوپ براشون ساخته بود سه روز گذشته بود و هردوی اونها سه روز گذشته رو توی خونه مونده بودن...
حقیقت این بود که دیگه از بیرون رفتن میترسیدن، جیهوپ دو روز پیش برای گرفتن گذرنامه و پاسپورت جیمین اقدام کرده بود و حداقل سه هفته برای دریافتش زمان لازم داشت.
جونگکوک اما، گیج تر از هر کسی بود، تهیونگ سه روز بود که باهاش حرف نزده بود، سه روز بود که تماس هاش رو پاسخ نمیداد، و وقتی به خونه اش میرفت با در بسته مواجه میشد.
از نامجون شنیده بود که تهیونگ سه روز پیش به بوسان رفته ، شاید برای فروختن خونه اش بود، یا شاید هم گرفتن انتقالی برای برگشت به شغلش، به هر حال اون میتونست به جونگکوک زنگ بزنه و این کار رو نکرده بود.
+ خوابم نمیبره.
صندلی چهار پایه ای که کنارش بود رو عقب کشید و پشت کانتر نشست.
_ نگران تهیونگی؟
+ میترسم.
_ جونگکوکا.
+ بله؟
به نیم رخش خیره شد و با صدای آرومی گفت:
_ با جی جی برو فرانسه.
+ چی؟
_ آدم وقتی جوونه وقتی که تازه عاشق میشه،همینقدر بی فکر عمل میکنه، عشق شجاعت کور کورانه ای توی آدم به وجود میاره که باعث میشه به خاطرش همه چی به خطر بیوفته...اصلا واسه همینه که میگن عشق کوره.
+ولی من فقط به خاطر اون نمیخوام بمونم جیمینا...من با مارسی خو گرفتم اما اینجا...اینجا یه حس دیگه داره...من مارسی و تحمل میکردم، به خاطر سویون، اما اینبار اگه برگردم به خاطر کی تحمل کنم؟
_ تهیونگ...
+ مشکل همینه هیونگ حس من به تهیونگ مثل سویون نیست...من نمیتونم دور بودن از اون و تحمل کنم...
جیمین تک خنده ای کرد و دست جونگکوک رو گرفت، فشاری بهش وارد کرد و با لحن آروم و دلنشینی گفت:
_ وقتی عاشق میشی، یه چیزی رو باید خوب یاد بگیری...اونم انتظاره...باید انتظار بکشی و انتظار بکشی، اگه یاد نگیریش کارت خیلی زاره جونگکوکا...
با نگرانی به چشمهاش خیره شد، حق با اون بود...اما احساساتش چی؟
اگر تهیونگ به خاطرش به مارسی نمیومد، به معنای واقعی کلمه تموم میشد، تبدیل میشد به حس بچگانه ای که قلبش رو شکسته بود.
+ توهم قراره منتظر بمونی؟
_ شاید لازم باشه بمونم.
+ مگه قرار نیست با جی جی بری فرانسه؟
_ توی این مدت یه چیزی رو درموردش فهمیدم...اینکه هیچکس بهش اهمیت نمیده، البته بجز تو و نامادریش.
+منظورت چیه؟
نفس عمیقی کشید و بسته ی سیگارش رو از جیبش خارج کرد، فندکش رو روشن کرد و پک عمیقی به سیگار زد.
_ بعضی آدما هیچکس و ندارن، و تمام آدمایی که توی زندگیشون هستن دشمنشونن، این زندگی هوسوکه...وقتی پدرت دشمنت باشه، آدمای دیگه از اسیب زدن بهت نمیترسن.
پوزخندی زد و نگاهش رو به روبروش داد:
_ من و هوسوک یه چیز مشترک داریم، پدر جفتمون یه عوضی حرومزاده بوده، پدر من مادرم و کشت، پدر هوسوک داره پسرش و میکشه...
دود سیگار رو به داخل ریه هاش کشید و به بیرون داد، به نگاه ساکت جونگکوک خیره شد و گفت:
+ میدونی... من قبل از این گم شده بودم...فکر میکردم عشق فقط به کسی به وجود میاد که بهش گرایش داری، اما الان میفهمم فرق داره جونگکوکا...خودتم متوجهش شدی نه؟
جونگکوک عینکش رو از روی چشمهاش برداشت و با لبخند غمگینی به جیمین خیره شد:
_ عشق گرایش به جنس نیست...گرایش به آدماست...چه فرقی داره آدمت چه جنسیتی داشته باشه؟
با چشمهای اشک آلود خندید و خاکستر سیگارش رو تکوند:
+ این همون چیزیه که من با شاهزاده ی فرانسویم فهمیدم.
KAMU SEDANG MEMBACA
Desiree | Vkook | Completed
Fiksi Penggemarخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...