قسمت هجدهم: your eyes, your eyes, your eyes " چشمات، چشمات، چشمات"
" تو گفتی من نوری هستم که تو تاریکی پیدا کردی...حق با تو بود من نور تو بودم، اما تو هیچ نوری بهم ندادی...ولی میدونی اگه نور نباشه چی میشه؟ انقدر توی تاریکی میمونی که چشمات بهش عادت میکنه از یه جا به بعد توی تاریکی میبینی، آره آقای کیم من الان اگه نور هم داشته باشم دیگه برام مهم نیست چون چشمام ترسی از تاریکی نداره..."
جئون جونگکوک ۱۷ نوامبر ۱۹۹۱
با صدای شکسته شدن شیشه سرش رو بالا گرفت و به سمت صدا برگشت، با تعجب به جونگکوک که جلوی مرد غریبه ای ایستاده بود و انگار باعث شکسته شدن بطری شراب شده بود نگاه کرد، با نگرانی از جاش بلند شد و به سمت ورودی رفت دستش رو روی شونه اش گذاشت و با صدای ارامی زمزمه کرد:
_ خوبی جونگکوکا؟
جونگکوک بدون پلک زدن به روبروش خیره شده بود، به تهیونگ که نگاه خشک شده اش روی صورت پسر روبروش مونده بود نگاه کرد و با خنده گفت:
_ اوه موسیو دوست پسر من و ببخشید...امشب حواسش پرته...
مردمک های سیاه رنگش رو به چشمهای یوگیوم دوخت، تهیونگ کت پوشیده بود درسته؟ این مرد کت پوشیده بود، پس این سرمای ناگهانی چطور یهو وارد بدنش شده بود؟ تمام تنش قطعا به مرز یخ زدن رسیده بود، اون چی داشت میگفت؟
توی دایره ی لغات فرانسویش دنبال معنای دیگه ای برای کلمه ی دوست پسر میگشت اما نتیجه اش تنها نگاه بهت زده ای بود که بین چشمهای دو پسری که روبروش ایستاده بودن در گردش بود، نگاهی که چیزی به یخ زدن اونهم نمونده بود.
جونگکوک توی یک لحظه نگاهش رو از چشمهای مرد روبروش گرفت، به خودش جراتی داد و دستش رو توی دست یوگیوم قفل کرد ، با صدایی که سعی میکرد جلوی لرزشش رو بگیره رو به یوگیوم کرد:
_ یوگ...ایشون شوهر خواهر مرحومم هستن، آقای کیم.
یوگیوم که متوجه نسبت فامیلی جونگ کوک با مرد روبروش شده بود با تعجب نگاهش کرد و لبخندی زد:
_ اوه سلام، کوکی درمورد شما به من چیزی نگفته بود.
تهیونگ با سرد ترین نگاه ممکن به چشمهاش خیره شد و از بالا نگاهش کرد:
_ درسته...حق داره.
جونگکوک آب دهانش رو قورت داد و دوباره به چشمهاش خیره شد، لبخند تصنعی ای زد و گفت:
_ توی مارسی چیکار میکنین آجوشی؟
نفسش توی سینه اش حبس شده بود، این پسر دیگه اون بچه ی سابق نبود، انگار یه چیزی این وسط فرق داشت و میتونست این و از دستهای قفل شده اشون بفهمه.
نگاهش رو از دستهاشون گرفت و به صورتش خیره شد، بدون اینکه لبخندی بزنه با صدای آروم و بمی گفت:
_ اومدم یه نفر و ببینم.
_ دیدین؟
نگاهش رو به موهای پشت گوشش داد و زمزمه کرد:
_ آره...
فکش شروع به لرزش کرده بود، میترسید اگه بیشتر توی این سالن بمونه صدای ضربان قلبش کل هبیتیت رو در بر بگیره.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ عزیزم، میشه بریم خونه؟
نفس تهیونگ به سختی بالا میومد، چطور باید شنیدن این حرفها رو تحمل میکرد؟
_ ولی هنوز شام نخوردیم.
باورش نمیشد، فرو ریختن دنیا هم باید همچین حسی رو داشته باشه...اینبار داستان فرق داشت، جای ژوزفین با ژان باپتیست عوض شده بود، و همین همه چیز رو برای تهیونگ سخت میکرد اون قرار نبود به این زودی پا پس بکشه اما میدونست الان وقت مناسبی براش نیست، دیدن جونگکوک بعد از هفت ماه ممکن بود روی قضاوتش تاثیر بزاره و اگه قرار بود اون پسر رو دوباره به دست بیاره، قطعا وسط یک رستوران جاش نبود،نگاهش رو از هر دو نفر گرفت و بدون اهمیت دادن به بطری شکسته شده، از کنارشون گذشت:
_ مزاحم شامتون نمیشم.
بی هیچ وقفه ی دیگه ای در شیشه ای رو باز کرد و از رستوران خارج شد، تنها جایی که الان باید میرفت واحد جیهوپ بود، فقط جیهوپ و جیمین میتونستن چیزی که دیده رو براش قابل هضم کنن، گرچه اون هنوز به هیچ وجه چیزی که دیده بود رو قبول نداشت...
حداقل قلب خسته اش، حاضر به قبول کردنش نبود...
جونگکوک با چشمهای پر از اشک به جای خالیش خیره شده بود، قلبش رو به انفجار بود، چشمهای ناپلئونش درد رو فریاد میزد، میتونست ببینه حتی میتونست حسش کنه، اما این حس دیگه نباید گولش میزد، اون نمیتونست قلب شکسته اش رو دوباره از دست بده، گرچه مطمئن بود تهیونگ به خاطر اون به مارسی نیومده، حتی بعید نبود که دوباره ازدواج کرده باشه...
نباید خودش رو میباخت جلوی کسی که چیزی برای باختن نداشت...
_ عصبی به نظر میومد...
به سمت جونگکوک برگشت و به نیم رخش خیره شد:
_ درست نمیگم؟...کوک، تو خوبی؟
جونگکوک که تازه به خودش اومده بود به سرعت دستش رو از دست یوگیوم خارج کرد، سرش رو برگردوند و با چشمهای اشک آلود لبخندی زد:
_ آره خوبم...ببخش یوگ، من باید برم خونه.
یوگیوم ناخوداگاه اخمی کرد و دستش رو به سمت صورتش برد اولین اشکی که فرو ریخته بود رو پاک کرد:
_ داری گریه میکنی؟
نفس عمیقی کشید و آروم دستش رو پس زد، اون هنوز انقدر قوی نبود که اجازه ی این لمس هارو به یوگیوم بده...نه تا وقتی تهیونگ هم توی این شهر نفس میکشید...
_ من باید برم...
_ پس بیا خونه ی من...جیهوپ و جیمین الان خونه نیستن، ساعت ده میری خونتون.
درحالی که اشفته بود سرش رو به تائید تکون داد و جلوتر از یوگیوم حرکت کرد...
DU LIEST GERADE
Desiree | Vkook | Completed
Fanfictionخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...