قسمت نهم: Romeo and Juliet
" کاش میشد، یه روز افتابی به دور از چشم هر کسی دستت رو بگیرم و ببرمت به شانزلیزه...اونجا بستنی میخوردیم، تو برای من با لهجه ی ناشی و جدیدت اهنگ شانزلیزه رو میخوندی...کلاه فرانسوی من و به سرت میذاشتی و من محو چهره ات میشدم، محو اون خط های کنار لبت وقتی میخندیدی...محو خط شدن چشمهات...محو همه چیت... تو من و دیوونه ی بی پروا صدا میزدی ، اما بین عاشقای اسطوره ای اگه من رومئو بودم، تو ژولیت میشدی؟ آره جیمینا کاش میشد هیچ جمله ای با کاش شروع نشه"
جانگ جیهوپ 10مارچ 1991نفسش رو با خستگی بیرون داد و روی کاناپه لم داد عینکش رو در آورد و کتابش رو روی میز گذاشت جیهوپ نوار موسیقی بیکلام قدیمی ای رو توی دستگاه پخشش گذاشته بود و با چشمهای بسته کف زمین دراز کشیده بود و به سیگارش پک میزد ، دود رو با نفسش بیرون داد و بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه زمزمه کرد
_ Je vous parle d ’un temps Que les moins de vingt ans Ne peuvent pas connaître
"میخوام برات از روزگاری بگم که زیر بیست ساله ها درکش نمیکنن"
جونگکوک که روی کاناپه دراز کشیده بود و توی فکر بود به چهره ی آروم جیهوپ زل زد ، نمیتونست از فکر اتفاقات امشب بیرون بیاد، یک ساعت با تهیونگ قدم زده بود و اون تمام ماجرا رو براش تعریف کرده بود، عشق تهیونگ به یری مربوط به شیش سال قبل از سویون بود ، وقتی تهیونگ فقط بیست سالش بود و اون موقع با یری شانزده ساله اشنا شده بود، پسر های دهه پنجاه اون زمان عادت داشتن که با دختر های دبیرستانی قرار بزارن و خب تهیونگ هم قطعا پسر جوونی بود که شیطنت های تازه ی خودش رو داشت
_ تو فکری؟
با صدای جیهوپ به خودش اومد و نگاهش رو بهش داد، چهره ی جیهوپ بدون عینک و از این فاصله تار به نظر میرسید ،چرخید و به پشت دراز کشید ، در حالی که به سقف زل زده بود گفت:
+ من بخشی از جوانی ناپلئون بودم و هرگز کسی جوانی خود را فراموش نمیکند، حتی اگر به ندرت به آن بیاندیشد
_ دزیره؟
+ اوهوم... میدونی جی جی...حس میکنم این اتفاقیه که برای ناپلئون من افتاده
چشمهاش رو باز کرد و بلند شد فیلتر سیگارش رو توی زیرسیگاری شیشه ایش انداخت و با کنجکاوی گفت:
_ تهیونگ بهت درموردش گفت؟اهی کشید و لب زیریش رو بیرون داد
+ اون و تهیونگ وقتی خیلی جوون بودن دل به هم میدن اما بعد از مدت کوتاهی پدر یری رابطه اشون و بهم میزنه تهیونگ هم که خیلی جوون بوده و جرات ایستادن مقابل پدرش و نداشته بیخیال یری میشه و به دانشکده ی افسری میره، شیش سال بعدش با سویون اشنا میشهجیهوپ یکی از ابروهاش رو بالا داد و با شیطنت گفت: _ خب پس عشق جوانی بوده نگرانش نباش، توی زندگی همه این اتفاق میوفته قرار نیس هرکسی فقط با یه نفر اشنا بشه و با همون بمونه
جونگکوک هم مثل خودش نشست و با اخم گفت:
+جی جی عشق جوانی یه چیزیه که از هیتلر هم خطرناک تره
جیهوپ با حرف جونگکوک تک خنده ای کرد و گفت: _ جونگکوکا، عشق جوانی هر چقدر هم که خاطرات و یادت بیاره، یه خصوصیت خاصی داره وقتی برگردی بهش دیگه اون حسی که قبلا داشته رو نداره
عینکش رو دوباره زد و به جلد کتابش خیره شد
+ دیگه دارم گیج میشم، اگه اون ژوزفین بود، پس سویون کی بود؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Desiree | Vkook | Completed
Fanficخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...