قسمت دهم : White Rabbit" اینکه بتونی از دوست داشتن کسی دست بکشی کار آسونی نیست، مخصوصا اگه هنوز تنت بوی اون و بده...اما درحقیقت، موضوع اینه که...من نمیفهمیدم و تن من داشت بوی کس دیگه ای رو میگرفت... کسی که انتهای تموم مسیر های من بود"
کیم تهیونگ 11مارچ 1991دکمه های پیراهن سفید رنگش رو بست و توی آینه به چهره ی خودش زل زد، معمولا عادت نداشت پیراهن مردونه بپوشه اما الان که پیراهن تهیونگ رو پوشیده بود حس دیگه ای داشت، با بویی که توی بینیش پیچید زیر لب به فرانسوی غرغر کرد:
+ لعنت بهت که لباساتم بوی تنت و میده.
نفس عمیقی کشید و یکی از شلوار های جین تهیونگ که مشخص بود مدت زیادی پوشیده نشده رو به پاش کرد بعد از مرتب کردن موهاش عینکش رو صاف کرد و از اتاق خارج شد.
تهیونگ توی آشپزخونه پشت میز صبحانه نشسته بود و مشغول خوندن روزنامه بود ، با ورود جونگکوک به آشپزخونه سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد ، برای یک لحظه بدون اراده نگاهش ثابت موند ، پیراهن مردانه ی سفیدش انقدر بهش میومد که حاضر بود به تمام مدتی که بچه صداش کرده بود لعنت بفرسته.
_ فرصت نکردم بپرسم خوب دوش گرفتی؟
لبخند کوچیکی زد و صندلی کنارش رو بیرون کشید و روش نشست:
+ خیلی خوب بود ممنونم
با تکون دادن سرش نگاهش رو دوباره به روزنامه اش داد و حرفی نزد، جونگکوک نگاهش رو به پنجره داد و به آسمونی که رو به تاریکی میرفت خیره شد، دستش رو بالا گرفت تا ساعت رو ببینه، هفت عصر بود و کم کم بایدبرمیگشت اما نمیدونست به این خونه ی تاریک چه کششی داشت که تا آخرین لحظه راضی به ترکش نبود...
_ هنوز داریش...
با صدای تهیونگ سرش رو بلند کرد و به چشمهای کشیده و خنثی اش خیره شد:
+چی گفتین؟
تهیونگ در حالی که به مچ دستش خیره شده بود گفت: _ ساعتی که ده سال پیش برات خریدم...هنوز داریش جونگکوک لبخند غمگینی زد و نگاهش رو به ساعت موناکوی عزیزش داد:
+ دوسش دارم، توی تموم ده سالی که فرانسه بودم، موقع تولدم هدیه های مختلف میگرفتم، هر سال هدیه هایکریسمس میگرفتم اما...هیچ هدیه ای حسی که این بهم میداد و نداد.
_ چون من خریده بودمش؟
دوباره سرش رو بلند کرد و به چشمهاش خیره شد ، از اینکه انقدر جلوی حفره ی تاریک چشمهاش ناتوانه متنفر بود اما نمیتونست این رو پنهان کنه، اون قطعا هر روز برای زل زدن به این چشمها لحظه شماری میکرد. + چون این هدیه ی اخرین کریسمسی بود که واقعا توش خوشحال بودم...تهیونگ که با حرف جونگکوک کلافه شده بود روزنامه اش رو بست و روی میز گذاشت بلند شد .
_ پاشو آشپزخونه سرده سرما میخوری بریم پیش شومینه
+ نه...من راحتم
بی حوصله چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و دستش رو گرفت و مجبورش کرد بلند شه.
_ اونقدر ازت بزرگتر هستم که هرچی گفتم به حرفم گوش بدی
جونگکوک نفسش رو بیرون داد و سرش رو پایین گرفت:
+ باشه...معذرت میخوام
سرش رو به تاسف تکون داد و جلوتر از خودش به سمت شومینه رفت و روی زمین کنارش نشست، جونگکوک هم روی زمین نشست و به آتیش خیره شد.
+ چرا روی زمین نشستین؟
_ چون واقعیه
+یعنی چی؟
_ زمین به هیچی وابسته نیست، واسه همین راحته جونگکوک زانو هاش رو بغل کرد و حرفی نزد و تهیونگ سیگاری رو از جیب پیراهنش بیرون آورد و روشنش کرد ، پک کوچکی بهش زد و به جونگکوک خیره شد.
_ هنوز من و مقصر میدونی؟
+ برای چی؟
_ رفتنت به پاریس...
اهی کشید و نگاهش رو ازش گرفت:
+ تقصیر شما نیست...سرنوشته...اگرهم تقصیر شما باشه، مال کسیه که تو گذشته بوده، نمیتونم الان از شما گلایه کنم به خاطر کاری که توی گذشته کردین...چون الان هرچی که بشه نمیشه تغییرش داد
تهیونگ با چشمهای خسته و نیمه بازش بهش زل زده بود و حرفی نمیزد ،پوزخندی آرومی روی چهره اش نشست و پک دیگه ای به سیگارس زد.
+ مهمونی ای که قراره بریم...کجاست؟
_ خونه ی جدید نامجون و مینهو
با اومدن اسم نامجون حدس زد که قطعا باید پای یری هم در میان باشه، اما ترجیح داد حرفی نزنه تا دخالتی در کار نباشه
. + اها...
نفسی گرفت و گفت:
+ راستی...اشکالی نداره اگه با همینا برم خونه؟ پیراهن خودم توی حموم مونده بود، برای همین رطوبت گرفته آخرین پکش رو زد و فیلترش رو توی زیر سیگاری شیشه ایش انداخت.
_ نه اشکالی نداره...راستش یه طورایی خیلی بهت میاد لبخندی روی لب جونگکوک نشست در حالی که ذوقش رو پنهون میکرد نگاهش رو به دستهاش داد و گفت:
+ ممنون...آقای کیم برنامه ای برای شام ندارین؟
_ غذایی که تهیون فرستاد و نخوردم اگه گرسنته میتونی بخوریش...
+ نه نه...نوش جان
با تمسخر خندید و سیگار دیگه ای روشن کرد:
_ بهت گفتم بامن لج نکن بچه
+ لج نمیکنم اما شما باید یه فکری به حال غذا خوردنتون بکنید، مطمئنم روزی یه وعده هم به زور میخورین، اصلا به فکر خودتون نیستین
_ نه نیستم...چون کسی نیست که به خاطرش به فکر خودم باشم...
VOUS LISEZ
Desiree | Vkook | Completed
Fanfictionخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...