قسمت یازدهم Strange Light "
نور غریبه" یادمه قبلا یه جمله ای شنیده بودم که میگفت: بزرگترین حقایق جهان در ابتدا توهین به مقدسات شمرده میشدن.
راستش الان بهتر معنیش و میفهمم، چون عشق تو حقیقتی بود که قرار بود تمام مقدسات من و زیر سوال ببره"
جئون جونگکوک ۲۷ مارچ ۱۹۹۱فرشته ها همه جا بودند، اما فقط تعداد کمی از اونها
میتونستن پرواز کنن، توی این شهر فرشته های بی بال زیاد نبودن، شاید جیمین فرشته ای بود که بعد از سالها شکسته شدن تونسته بود بهشتش رو پیدا کنه.
شاید بعد از سالها سختی کشیدن، بالاخره مکانی برای به آرامش رسیدن پیدا کرده بود.
و جیهوپ...اون جهنمی بود که قرار بود به دست جیمین تبدیل به بهشت بشه...
_ شدی شبیه بچه مدرسه ایا که مامانشون براشون خوراکی میزارن.
جیمین با حرف جونگکوک خندید، بسته ی قرص رو توی جیب شلوار جیهوپ جا داد و گفت:
_ بیشتر شبیه پیرمردیه که آلزایمر داره و نمیدونه دارو هاش رو کی باید بخوره.
جیهوپ با خنده به صورتش که مقابل صورت خودش بود زل زد و چیزی نگفت، جونگکوک که توی این ده روز اخیر به همخونه بودنشون با جیمین عادت کرده بود. گازی به سیب توی دستش زد و به دیوار تکیه داد:
_ مراقب خودت باش.
کتونی های مشکیش رو پوشید و در حالی که از در خارج میشد گفت:
_ ما شام قراره بریم بیرون، جونگکوکا توهم میای؟جونگکوک لبخندی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد:
_ من باید برم به دیدن تهیون دلم برای آچا تنگ شده، بعدش هم به تهیونگ سر میزنم.
_ باشه...جیمینا من و میرسونی؟
جیمین با عجله به سمت اتاقش دوید و سوییچ ماشینش رو برداشت و جلوتر از جیهوپ از خونه خارج شد، جونگ کوک با ابروی بالا رفته نگاهشون میکرد، اون به طرز عجیب و زیبایی توی این ده روز از جیهوپ مراقبت کرده بود، اما نمیدونست این مراقبت به خاطر پرستار بودنشه یا اون فقط
برای جیهوپ اینطوری تلاش میکنه.
جیهوپ با لبخند به سمت جونگکوک برگشت و براش دست تکون داد:
_ تا دیر وقت بیرون نمون بچه...یه بار مامانت میفهمه مدام بهش دروغ میگی.
عینکش رو صاف کرد و ابروش رو بالا انداخت:
_ ده روز گذشت جی جی، تو فکر این باش که چطوری دلش و ببری
جیهوپ در حالی که جلوی خنده اش رو گرفته بود با چشمهای ریز نگاهش کرد و سوار ماشین شد
جونگکوک با ذوق لب زیریش رو گاز گرفت و در رو پشت سرش بست.به سمت قفسه ی کتاب ها و سی دی های جیهوپ رفت و یکی از سی دی های موسیقی بیکلامش رو برداشت و توی گرامافون گذاشت.
روی مبل تک نفره نشست و مشغول خوندن دزیره شد ، به قسمتی از کتاب رسید که دزیره از ناپلئون درخواست کرده
بود تا از مقام خودش کناره گیری کنه اما ناپلئون روی خواسته اش برای رفتن به پاریس می ایستاد.
نفس عمیقی کشید و به پایان فصل پنجم رسید.
_ اگه نمیرفت، شاید هیچوفت پای ژوزفین به ماجرا باز نمیشد...ولی رفت...
چند صفحه ای جلوتر رفته بود که به جمله ی جالبی برخورد:
VOUS LISEZ
Desiree | Vkook | Completed
Fanfictionخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...