Part 40: calaverada

16.9K 1.6K 322
                                    


 
     

قسمت چهلم: Calaverada
" سرگردان "

جنوب مارسی، ۱۸ آپریل ۱۹۹۲

بسته ی خالی سیگارش رو روی زمین انداخت و پوزخندی به قطره های آبی که به شدت بهش برخورد میکردن زد، اولین باران های آپریل شروع به بارش کرده بود و مردم این شهر رو با احساسات گرفته ی خودشون رو به رو میکرد.
احساساتی که نمیدونست چرا باید همیشه توی همین هوا شکل میگرفتن...
ساعت از یک شب گذشته بود و مرد تنهایی، از دل این شهر، بالاخره تونسته بود از لاک قوی خودش بیرون بیاد.
یک ساعت پیش از اداره خارج شده بود و بدون اینکه به خونه‌ش برگرده ترجیح میداد زیر بارون چند ساعتی رو قدم بزنه.
نور تیر چراغ برق خیابون خلوت رو روشن کرده بود و حرکت قطرات باران رو به خوبی نشون میداد.
وارد کوچه ی نسبتا بزرگی شد و با پای پیاده به قدم زدنش ادامه داد، ماشینش رو به جیمین داده بود تا به هبیتیت ببره و خودش رو با مترو به جنوب شهر رسونده بود.
به سمت مغازه ی کوچکی که نزدیک ساختمان هبیتیت بود رفت و وارد شد، پسر جوانی که اسکناس کوچکی رو لوله کرده بود و مشغول اسنیف کوکائین، روی شیشه ی پیشخوان بود، با دیدن تهیونگ دست و پاش رو گم کرد و با ترس صاف ایستاد.
_ اوه خوش اومدین...
تهیونگ که بی حوصله تر از هر وقتی بود بدون اینکه اهمیتی بده، به سمت بخشی که مخصوص دخانیات بود رفت و بسته ی کاملی از سیگار های مادوکس شکلاتی رو برداشت.
_ این و حساب کن.
پسر که موهای بوری داشت با چشمهای سرخ بینیش رو بالا کشید و نگاهی به قیمتش انداخت:
_ ده یورو.
کیف پولش رو خارج کرد و قبل از دادن پول، گفت:
_ یه بطری جین هم بده.
با عجله به سمت فریزر رفت و بطری مشروب جین رو به دستش داد:
_ با هم میشه بیست و دو.
پول رو روی میز گذاشت و با اخم پر رنگی توی چشمهاش زل زد:
_ مجوز فروش مشروبات الکلی داری؟
آب دهانش رو قورت داد و سرش رو به چپ و راست تکون داد:
_ اینجا مال من نیست، مال عمومه.
بسته ی سیگار رو برداشت و توی یک دست گرفت، در حالی که بطری رو برمی‌داشت با لحن جدی ای جوابش رو داد:
_ پس اگه نمیخوای برای عموت دردسر درست کنی، به نفعته که بهش بگی مجوز بگیره، و اینکه حواسش به برادر زاده‌ش باشه که چی مصرف میکنه!
بدون حرف دیگه ای به سمت خروجی رفت و با بارونی که شدید تر شده بود روبرو شد.
نفس عمیقی کشید و با پاهای خسته به سمت تیر چراغ برق قدم برداشت، در حالی که چشمهاش از بی خوابی رو به بسته شدن بود، روی جدول کنار خیابون نشست و به تیر برق تکیه داد، سرش رو بالا گرفت و با تک خنده ای چشمهاش رو بست و اجازه داد تا قطره های بارون روی صورت داغش ببارن‌.
دستش رو به سمت گردنش برد و حلقه ی نقره ای رنگ ارزشمندش رو توی دستش گرفت، آه پر بغضی کشید و باز هم خندید:
_ تو هم گم شدی؟ مثل من دلت تنگه؟
یکی از پاهاش رو دراز کرد و کت بلندش رو از تنش خارج کرد و روی زمین انداخت.
دلش تنگ شده بود، قلبش رو به انفجار بود و این مرد انگار هیچوقت نمیتونست جلوی چیزی مثل دلتنگی رو بگیره...
چهار روز بود، چهار روزی که شهر پر شده بود از دیوانه‌...
دیوانه هایی که به دنبال یک فرشته، هر ثانیه ترس مرگ رو به جون میخریدن‌.
یکی از بسته ها رو باز کرد و نخی رو بین لبهاش گذاشت، با روشن کردنش پکی بهش زد و دوباره با لبخند خسته ای چشمهاش رو بست:
_ این شبا خیلی به خوابم میای پریزاد...من زیاد نمیخوابم ولی تو همون چند دقیقه رو هم جهنم میکنی...اگه نباشی...دلم یه خواب ابدی میخواد...فقط کاش سر قسمت بمونی...قلبم به چشمات نیاز داره...

Desiree | Vkook | CompletedWhere stories live. Discover now