قسمت بیستم: accordion of your hair
"آکاردئونی از موهای تو"" قصه ی چشمهات که خونه ام و خراب کرد...قلبم و ویران کرد...چشمام و کور کرد...قصه ی لبهات قرار بود با من چیکار
کنه؟...لبهایی که اون شب بعد از مدتها فریاد میزدن... عشق رو فریاد میزدن، درد رو فریاد میزدن، ولی بیشتر از هرچیزی اون لبها تمنا بود، امید بود، امیدی که فریاد میزد "بمون"
تو با این لبها به من فرصت جنگیدن دادی...و من باید از این جنگ سربلند بیرون میومدم"کیم تهیونگ ۲۸ نوامبر ۱۹۹۱
با جدا شدن دوباره ی پیوند لبهای دلتنگشون، نگاهشون توی چشمهای هم قفل شد.
تهیونگ آروم دستش رو از لای موهاش برداشت و بدون هیچ حرفی با پشت دست اشکهای روی گونه اش رو پاک کرد، جونگکوک با همون چشمهای سرخ به چشمهاش خیره شده بود و حرفی نمیزد...تهیونگ با لحن اروم و بیحالی زمزمه کرد:
_ هیچ فرقی نداره چی بگم...تهش تو بازم من و زیر بارون چشمات خیس میکنی.
تحملش تموم شده بود قلبش در معرض انفجار بود، بعد از دو دقیقه خیره شدن به دریای سیاه چشمهاش آب دهانش رو قورت داد و با اضطراب ازش فاصله گرفت، برگشت و به چهره ی منتظر میهمان های آقای سالیوان خیره شد...
قضاوت...چیزی که بازهم منتظرش بود.
نمیدونست عشق اون به مردی که نوزده سال از بزرگتره توی چشم این آدمها چقدر ترسناک میتونه باشه.
قلبش تند میزد و قطعا بازهم از جراتی که به خودش داده بود پشیمون بود.
_ ببخشید آقای سالیوان...نباید مهمونیتون و خراب میکردم.
بدون اینکه منتظر جوابی باشه به سرعت از کنار تهیونگ گذشت و از کافه خارج شد.
آقای سالیوان که قطعا به خاطر تنوعی که توی تولدش ایجاد شده بود ناراحت نبود شونه اش رو بالا انداخت و در حالی که به سمت کانتر میرفت گفت:
_ خب جمع کنین برین، تولد تموم شد.
جو بیش از حد سنگین بود و مسلما کسی جرات حرف زدن نداشت ، تهیونگ که نمیدونست چیکار باید بکنه به دیوار پشتش تکیه داد و به روبروش خیره شد.
فابیان با نگرانی بازوی یوگیوم رو گرفت و کمکش کرد تا بلند شه، نگاهی به خونی که از بینیش سرازیر شده بود انداخت و با انزجار گفت:
_ اوه اوه باید بریم درمانگاه...
_ چیزی...نیست.
_ یوگ ممکنه بینیت شکسته باشه...
یوگیوم که به خاطر درد شدید بینیش توان حرف زدن نداشت آروم به سمت خروجی قدم برداشت ، قبل از اینکه از در خارج شه نگاه خشمگینش رو به تهیونگ داد، تهیونگ با چشمهای کشیده اش نگاه خشکی بهش انداخت و بازهم بی اهمیت به روبروش خیره شد.
نگاهش رو ازش گرفت و به همراه فابیان و مورگان از کافه خارج شدن و به سمت درمانگاه هبیتیت رفتن.جیهوپ که نگران جونگکوک بود رو به جیمین کرد و آروم کنار گوشش زمزمه کرد:
_ برو دنبالش...حواست باشه یوگیوم نبینتش، کوک همینطوریش هم الان باید اعصابش بهم ریخته باشه.
جیمین سرش رو تکون داد و با عجله از کافه خارج شد، مارین و جاش هم که حضورشون رو بیشتر از این جایز نمیدونستن بعد از تبریک و خداحافظی از کافه خارج شدن.
تهیونگ که خالی شدن کافه رو دید نفسش رو فوت کرد و پشت یکی از میز ها نشست.
جیهوپ که از اتفاق امشب هنوز توی شک بود با شیطنت به تهیونگ نزدیک شد روی صندلی کنارش نشست:
_ پس جنگ و شروع کردی...
پوفی کرد و سیگاری رو از جیبش خارج کرد، در حالی که دنبال فندکش میگشت گفت:
_ حس میکنم تو قرن هجدهمم.
خندید و به سیگار توی دستش خیره شد، نمیدونست چرا اما از ته دل خوشحال بود، میدونست برای جونگکوک اعتماد کردن به تهیونگ کار سختیه اما اون نمیتونست هیچکس رو به اندازه ی تهیونگ دوست داشته باشه.
_ باورم نمیشه جلوی این همه آدم بوسیده باشیش.
_ اون من و نبخشیده نه؟
به صندلیش تکیه داد و لبخندی زد، سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
_ نه...خودت فهمیدی دیگه؟...اون هنوز بهت امید داره...تو گفتی اگه دوستت نداشته باشه میری...اون فقط خواست با این کارش بهت بگه که باید بجنگی...اون تورو میبخشه ولی نه الان...الان نوبت نوئه...مسلما رابطه ی نوپاش با یوگیوم بهم خورده...وقتشه وارد نبرد شی.
پکی به سیگارش زد و به آسمان ابری شبی که از پشت پنجره به زیبایی نمایان بود خیره شد:
_ قسم خوردم...به چشمهاش...تا اینجا رو قسمم موندم...از اینجا به بعدشم میمونم...فقط باید بهم اجازه بده.
جیهوپ خواست حرفی بزنه که با نشستن آقای سالیوان روی صندلی کنارش سکوت کرد.
با خنده فنجان های قهوه رو روی میز گذاشت و گفت:
_ فکر کنم باید میذاشتم کیک و بخورین بعدش آرزو میکردم.
جیهوپ با شرارت لبخندی زد و گفت:
_ به تو که بد نگذشت موسیو سالیوان.
نگاه کنجکاوش رو به تهیونگی که خیره به آسمون مشغول دود کردن سیگارش بود داد:
_ راستش و بخوای فکر نمیکردم چیزی بین جونگکوک و جناب سرگرد باشه.
تهیونگ با لبخند خسته ای نگاهش کرد و گفت:
_ موسیو سالیوان...دنیا روز به روز داره عجیب تر میشه...و قلب آدما غیرقابل کنترل تر.
لبخندی روی لب پیرمرد نشست و با آه سوزناکی گفت:
_ اون پسر...طوری که تورو میبوسید...دلش چقدر تنگ بود؟
نگاهش رو از چشمهاش گرفت و فیلتر سیگارش رو توی زیرسیگاری خاموش کرد:
_ شاید به اندازه ی دو قرن...
_ قلب جونگکوک خیلی بزرگه...همچین قلبی اگه تنگ شه...کل شهر و غم میگیره...واسه همین از وقتی اومدی آسمون مارسی ابریه؟...چون از وقتی اومدی قلب یه نفر از قبل تنگ تر شده.
لبخند غمگینی زد و بدون حرف نگاهش کرد، چرا هرکسی دید دیگه ای به این ماجرا داشت؟ آسمون سئول ابری بود آسمان مارسی ابری بود، هرکسی تلخی این هوا رو گردن یکی دیگه مینداخت...اما آخر تموم این حرفها به همین دو نفر میرسید...
_ راستش نمیخوام بدونم چی تو گذشتتون بوده...اما هرچی که هست عشق هنوز ازش شعله میکشه...نزارین این شعله خاموش شه.
_ شما مرد بزرگی هستین موسیو...
جیهوپ آهی کشید و جعبه ی سیگار تهیونگ رو ازش گرفت و مشغول بازی باهاش شد...گاهی اوقات نمیتونست ازش فرار کنه، اون هنوز دلش برای سیگار کشیدن تنگ میشد.
_ دیگه سیگار نمیکشی؟
سرش رو بلند کرد و توی چشمهای تهیونگ خیره شد:
_ یادم رفت بهت بگم؟ من و جیمین پنج ماهه سیگار و کنار گذاشتیم...
_ به خاطر قلبت؟
با لبخند زیبایی سرش رو تکون داد:
_ وضعیتش بهتره...توی این هفت ماه گذشته هیچ حمله ای نداشتم.
آقای سالیوان دستش رو شونه اش گذاشت و با خوشحالی گفت:
_ پرستار پارک حواسش بهش هست...اگرنه این پسر تا الان نابود شده بود.
جیهوپ با ابروی بالا رفته به نیمرخش خیره شد:
_ جفرسون خودتی؟ چرا انقدر مهربون شدی؟
لبخند آقای سالیوان از روی صورتش کنار رفت، ضربه ی محکمی به پس گردنش کرد و غرغر کرد:
_ تو لیاقت نداری بچه.
جیهوپ با درد و خنده دستش رو به گردنش کشید و صندلیش رو عقب تر کشید:
_ چقدر ظالمی تو.
تهیونگ با لبخندی زیبایی به جنگ های بانمک این دونفر نگاه میکرد، اما فکرش قطعا جای دیگه ای بود...یه جایی توی همین هبیتیت، از همین الان دلش براش تنگ شده بود...اما باید صبر میکرد، نباید عجله ای توی برگردوندن اون پسر میکرد، هردوی اونها به زمان نیاز داشتن...و زمان به سادگی به دست نمیومد...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Desiree | Vkook | Completed
Fanficخلاصه: دهه ی نود میلادی. بوی قهوه ی تلخ و کلاه های کج فرانسوی. پوستر تئاتر های شکسپیر در همه جای شهر. و پسری که توی اتاق واحدش در ساختمان هبیتیت مارسی نشسته و به عاشق بودن فکر میکنه... عشق به شوهر خواهرش که نوزده سال از خودش بزرگتره... آیا تهیونگ...