تناسخ

18.1K 1.6K 1.6K
                                    

با کلافگی پلک هاش رو روی هم فشرد و زیر زیرکی خمیازه ی کوتاهی کشید. مردک ازظهر تا الان که نزدیکی های شب باشه یه بند حرف زده و داستان به هم بافته بود تا اخرش به یه چیز برسه. دقیقا همون چیزی که جونگ کوک به راحتی پیش بینیش کرده بود.

=مطمئنا الفا خودشون می دونن که این مسئله چه قدر می تونه حیاتی باشه! راستش...

مرد دو رگه مکث کوتاهی کرد و کمی روی میز خم شد:
=...در واقع من به سفارش جناب جانگ اینجاهستم...خواستم یاداوری کرده باشم! ایشون گفتن که شما و لونا قطعا نهایت تلاشتون رو برای کمک به مردم منطقه ی من می کنید!

جونگ کوک با بی توجهی سری برای خون شام حراف تکون داد و نگاه مختصری به پرونده ای که مرد روی میزش گذاشته بود، انداخت.

-من متوجهم جناب هوانگ اما همون طور که قبلا هم بهتون متذکر شدم، همسر من الان تو وضعیتی نیست که بتونه ملاقات کننده ای بپذیره! اما مطمئن باشین تا چند روز اینده خودمون بهتون اطلاع می دیم. به علاوه من خودم شخصا قول می دم گروهی از افرادم رو بفرستم تا موضوع رو از نزدیک پیگیری کنن! هوم؟

چهره ی ناامید و درهم رفته ی مرد نشون می داد هنوز قانع نشده:

=الفا قسم میخورم چند دقیقه هم طول نکشه...لطفا اجازه بدین جناب پلیمریک رو ببینم!!

اخمی بین ابروهای جونگ کوک نشست. با بی قراری توی صندلیش جابجا شد و تلاش کرد از سرخ شدن مردمک هاش جلوگیری کنه.

گرگش همیشه بی طاقت بود و البته این چیزی نبود که الفا ازش ناراضی باشه!

-جناب هوانگ...فکر کنم واضحا در این باره براتون توضیح دادم! هرچند که وظیفه ای نداشتم به کسی در این باره جواب پس بدم!! لونا تهیونگ فعلا نمی تونن کسی رو به ملاقات بپذیرن! یعنی حتی اگر خودشون هم بخوان من نمی ذارم پس تا نزدم...

+واواوواو...واو...چه سعادتی جناب هوانگ عزیز!!

نامجون با چهره ی مثلا بشاشی به سرعت خودش رو توی اتاق پرت کرد و یکراست به سمت جایی که دورگه ی خون اشام نشسته بود رفت.

بعد از اینکه جین راجع به ملاقات کننده ی سمجی که به دیدن جونگ کوک رفته بود بهش گفت، بدون اینکه ثانیه ای رو تلف کنه با وحشت به طرف دفتر الفا دویده بود.

تعظیم کوتاهی به نشونه ی احترام برای مرد کرد و برای دست دادن جلوتر رفت.

+اوه قربان چه قدر عالیه که شما رو اینجا می بینم...کیم نامجون هستم، وزیر ارشد و مشاور اول الفا!

جونگ کوک غرغری زیر لب کرد و با کلافگی صورتش رو درهم ریخت.

نامجون با لبخندی که به سختی فیک بودنش رو پنهان کرده بود، نفسش رو با اسودگی بیرون داد. خب ظاهرا این بار رو به موقع رسیده بود!

POLYMERICWhere stories live. Discover now