وقتی که...

9K 1.3K 683
                                    

چند دقیقه ای می شد که بی حرکت به مردمک های سبز رنگ پسر امگا خیره و در انتظار رخ دادن یه مسخ شدگی هرچند کوچیک بود.

اما دریغ از یه جرقه ی ناچیز که توی مغز نامجون به وجود بیاد.

اه ناامیدانه ای کشید و کمی بیشتر صبر کرد، اما با نیفتادن

اتفاق مورد نظرش، دست سمت یقه اش برد و همزمان با باز

کردن چندتا از دکمه های بالایی پیرهنش، از جاش بلند شد.

تهیونگ که از قطع شدن ناگهانی ارتباط چشمی شون،

معترض بود، با صدایی ناراحت نالید:

-هییییوونگ؟! قرار بود همینطوری فقط تو چشم هام زل بزنی که؟!

نامجون بی توجه به غرغرهای پسر کوچکتر به سمت پنجره

ی بزرگ اتاق رفت و بعد از باز کردنش چند دقیقه ای رو همون جا موند.

بی حرکت نشستن برای ساعتها و تنها زل زدن به چشم های اون بچه گربه انرژی زیادی ازش گرفته بود.

نفس عمیقی کشید و حجم زیادی از هوای تازه رو به ریه هاش کشید.

تقریبا با روانی شدن فاصله ای نداشت.

الان چند روز متوالی بود که مشغول تمرین با بچه گربه ی

چشم سبز بود. اما این پسر به اصطلاح پلیمریک، نه تنها

پیشرفتی توی کارش نداشت بلکه هر بار به نظر گیج تر از سری پیشش می اومد!!

نگاهی به پشت سرش انداخت.

پسر امگا بدون توجه به اطرافش مشغول زمزمه کردن چیزی

زیر لب بود و هر چند لحظه یکبار انگار که مشغول سرزنش

چیزی باشه، چشم هاش رو چپ میکرد!!

"نکنه در باره اش اشتباه کرده باشم؟"

نامجون مدام با خودش فکر میکرد.

اشتباه درباره ی ماهیت تهیونگ می تونست یه فاجعه ی تاریخی باشه.

قطعا اسمش توی اسناد تاریخی گرگینه ها به عنوان اسکل ترین فورتلر به ثبت می رسید.

"احمقی که یه بچه گربه رو با پلیمریک بزرگ اشتباه گرفته بود!!!"

سرش رو با وحشت به اطراف تکون داد و دوباره به سمت پسر امگا برگشت.

"محاله بذارم این اتفاق بیفته"

این یه فرصت طلایی برای نامجون بود.

تهیونگ قطعا یه پلیمریک بود. با وجود قابلیت هایی، هرچند

کم، که از خودش نشون داده بود، این واقعیت غیرقابل انکار به نظر می رسید.

بعد از قرنها انتظار، بالاخره اون موجود اسرارامیز که فقط

POLYMERICDonde viven las historias. Descúbrelo ahora