دل شکسته

14.2K 2K 414
                                    

تهیونگ توی تب می سوخت!

اصلا نمیدونست چه خبر شده اما الان چیزی که براش اولویت
داشت تنها عضو خانوادش یعنی، کیم تهیونگ بود!

با وجود اینکه هیچ نسبت خونی ای بینشون نبود و تهیونگ

پسر همسر پدرش بود. اونها از بچگی باهم بزرگ شده بودن.
تمام لحظه به لحظه ی کودکی و نوجوونیشون رو باهم

گذرونده بودن.

یونگی حتی زمانی که برادر کوچکترش رحم مادر رو ترک

میکرد اونجا بود و البته که با وجود سن کمش توی زایمان به
مادرخوندش کمک میکرد. چون پدرش ماموریت بود!

هیچ وقت نتونسته بود تهیونگ رو جدا از خانوادش بدونه! از

لحظه ای که به کمک قابله بندناف اون پسر کوچولو رو

بریده بود، تهیونگ جزئی از وجودش شده بود.

درست از همون وقتی که با چشم های درشت سبز رنگش به
یونگی زل زده بود و انگشت شستش رو به خاطر گرسنگی مکیده بود!

و حالا نیمی از وجودش داشت بی دلیل توی تب می سوخت.

پارچه ی نم دار دیگه رو روی پیشونیه ی عرق کردش

گذاشت و با نگرانی بهش خیره شد.

دکتر نتونسته بود هیچ دلیل برای بیمار شدن برادرش پیدا

کنه. نه دکتر انسانها و نه دکتر پکشون!

تهیونگ یه هیبرید بود و همینم داستان رو مشکل تر میکرد.

اون نه کاملا یه انسان بود و نه کاملا یه گرگینه! مادرش یه
الفای پرقدرت بود و به احتمال زیاد پدرش یه انسان! هرچند

که یونگی هیچ اطلاعی از پدر برادر خوندش نداشت.

-جونگ...کو...

سرش رو کمی نزدیک دهان برادرش برد تا متوجه حرفهاش بشه.

اما بازم از چیزایی که زمزمه میکرد، سردرنیورد. انگار داشت هذیون میگفت.

اهی کشید و با ناامیدی بهش خیره شد.

دستهای یخ زدش رو بین انگشتش گرفت.

=چی بهشون بگم فرمانده؟! میدونید که جلسه بدون شما تقریبا بی فایدس!

یونگی سرش رو تکون داد. این تفاوت دما بین دستها و بدن برادرش واقعا عجیب بود.

+میبینی که حال برادرم خوب نیست جانگ سوکااا! انتظار

نداری که اینجا تنها ولش کنم و به اون جلسه ی لعنتی بیام؟

=ولی فرمانده...الفا عصبان...

یونگی با خشم به سمتش برگشت.چشم های زرد رنگش به

POLYMERICWhere stories live. Discover now