طمع

16.9K 2.2K 848
                                    

+ تهیونگ...کیه؟

با هول نگاهش رو از صورت سفید شده ی پسر روبروش گرفت و به سمت برادرش برگشت.

-هیو...هیونگ بیدار بودی؟

یونگی نگاه مشکوکی به برادرش انداخت و سرش رو تکون داد:

+شدم...کسی در میزد؟

تهیونگ بار دیگه زیر چشمی به پسر جذابی که انگار خشکش
زده بود نگاهی کرد و بی حرف از جلوی در کنار رفت.

+ا...الفا!

پسر کوچیکتر متعجب نگاهش رو به جونگ کوک دوخت...

-چه طور ممکنه بود، یعنی جفت اون الفای پکشون بود؟

تهیونگ پیش خودش فکر کرد.

یونگی بی مکث سمت در رفت تعظیم کوتاهی به نشونه ی احترام به جونگ کوک کرد و همزمان دستش رو پشت سر برادر کوچکترش برد و گردنش رو کمی خم کرد.

+بی ادبیش رو ببخشید سرورم...اون شما رو نمیشناسه!

جونگ کوک که انگار ضربه ی محکمی به سرش خورده باشه، گیج به یونگی خیره شد!

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به یاد بیاره به چه دلیله کوفتی ای به خونه ی فرمانده ی بتاش اومده!

-ب...بیرون منتظرتم فرمانده!

و رفت.

بیشتر ازاین نمی تونست فضا رو تحمل کنه.

هوایی که تماما از عطر اون امگای لعنتی پوشیده شده

بود...مطمئن نبود اگه یکم دیگه اونجا می موند چه بلایی

ممکن بود سر جفتش بیاره!

درسته جفت!

به درخت تنومندی که توی حیاط خونه ی فرماندش بود تکیه کرد...

+سکویای لعنتی!

لگدی ناخواسته به تنه ی قطور درخت کوفت.
اگه اون موجود چوبی نبود...هیچ گردنبند سرنوشتی هم وجود نداشت و اونوقت...

+شاهزاده...!

به سمت یونگی برگشت.

نگاهی به لباس های تنش کرد.

+پسره ی تنبل...

حتی به خودش زحمت نداده بود لباس هاش رو عوض کنه.

با همون بیژامه ی راه راه و گشاد به خدمت الفای ایندش اومده بود!

+شما نباید همینطور بدون محافظ این اطراف پرسه بزنید.

خطرناکه و من ...حوصله ی دردسر ندارم!

یونگی بعد از کشیدن خمیازه ای طولانی گفت.

جونگ کوک اخم هاش رو توی هم کشید.

-واقعا این احساس مسئولیتتون رو تحسین میکنم بتای عزیز! باید ازت قدردانی بشه.

POLYMERICWhere stories live. Discover now