قدرت پیوند

11.9K 1.7K 444
                                    

با چشم هایی از حدقه در اومده به نامجون خیره بود.

اهی از ته دل کشید. چرا واقعا اینقدر به نامجون اعتماد

داشت؟ یه زمانی فکر میکرد نامجون باهوش ترین فرد پکه!

اما روز به روز بیشتراین اعتقادش رو از دست می داد!!

-کیم نامجون...من میدونم که تو چه قدر از کاری که من با تهیونگ کردم متنفری ولی...اخه...محض رضای خدا برای چند لحظه اون تعصب احمقانت رو کنار بزار و به شرایطی که من توش گیر افتادم فکر کن...

پسر بزرگتر بی طاقت وسط حرف جونگ کوک پرید.

+هی...من کاملا بی طرف حرف میزنم...درسته که تو یه دیک هده به تمام معنایی ولی این حقیقت داره! تو به خاطر رد کردن تهیونگ اینطور شدی. تو...

خشم و درد همه باعث شد تا جونگ کوک دیگه نتونه به ادامه ی حرف های نامجون گوش کنه.

فریاد بلندی که کشید باعث شد پسر بزرگتر چند متر از جاش بپره و با وحشت به اون الفای خشمگین خیره بشه.

-فقط ساکت شو هیونگ...نمیخوام چیزی بشنوم!

نامجون از ترس جونش سری به نشونه ی تایید تکون داد. به جونگ کوک حق میداد که این طور رفتار کنه.

شاید اگه چپ و راست بابت رد کردن جفتش سرزنشش نمیکرد و هر مسئله ای رو به رد کردن تهیونگ ربط نمیداد، جونگ کوک حداقل حالا به حرفش اطمینان میکرد!

ولی نامجون اینبار رو مطمئن بود.

اصولا بین جفتهایی که به واسطه ی گردنبند سرنوشت به هم مربوط میشدن یه نیروی خاصی وجود داشت. همون نیرو هم عامل برهم زدن ارامش جونگ کوک شده بود.

جونگ کوک بی حال، شقیقه های دردناکش رو ماساژ داد.

دردش ثانیه به ثانیه بدتر میشد. حس میکرد با خنجر دارن اعضای بدنش رو از هم جدا میکنن. دلش میخواست فریاد بزنه و هرچی که سر راهش هست رو از بین ببره. ذهنش به حدی اشفته بود که انگار هیچ طوری قرار نبود سامون پیدا کنه!

دلش یه هم صحبت میخواست. یکی که بی منت دردها و غم هاش رو پذیرا باشه. دلش میخواست راحت حرفاش رو بزنه. از مشکلاتش بگه و بی خجالت گریه کنه. بدون اینکه نگران باشه بعدا از حرفهای خودش علیهش استفاده کنن. بدون اینکه نگران حفظ شخصیت سلطنتی پرنس جئون جونگ کوک باشه!

کاش می تونست یکی رو پیدا کنه که همیشه طرف اون باشه.

طرف جونگ کوک خالی! بدون کم و کاست فقط خودش... بدون هیچ پسوند و پیشوندی!

نامجون وقتی دید جونگ کوک کمی اروم تر شده، با صدایی پایین تر از حد معمول شروع به صحبت کرد:

+جونگ کوک شی...قسم میخورم که نیمخوام اذیتت کنم. فقط گوش کن. اینبار رو راست میگم. به الهه ی ماه سوگند میخورم! من با چندتا از بهترین های صومعه هم مشورت کردم...اونها هم معتقد بودن دردهات به خاطر اممم...چیزه یعنی رد کردن و اینائهِ.

POLYMERICWhere stories live. Discover now