تو اینجا چیکار میکنی؟

10.1K 1.7K 78
                                    

تهیونگ روز بعد بیدار شد. فکر کردن به اینکه کار نکنه و در نتیجه پولیم درنیاره داشت دیوونش میکرد. پس آروم آروم آماده شد و به کافه-رستوران جانگ رفت.
اینگوک که از اومدنش شوکه شده بود، داد زد:
- تهیونگ؟!
تهیونگ با لبخند جواب داد:
- سلام هیونگ. اومدم کار کنم.
اینگوک با لحن نرمی گفت:
- چی داری میگی؟ ته، اینطوری که نمیتونی کار کنی. باید استراحت کنی. برو خونه.
تهیونگ با ناامیدی گفت:
- هیونگ لطفا. من میتونم پشت بار وایسم، میتونم کل روز اینجا باشم و تو یسری چیزا کمکت کنم. حتی مجبور نیستی پول یه روز کاملو بهم بدی. من واقعا نمیتونم بمونم تو خونه و هیچکاری نکنم.
اینگوک نفس عمیقی کشید:
- ولی باید بمونی ته. باید همینکارو بکنی.
و چند بار برای دلداری دادن دستش رو روی شونهش زد.
تهیونگ با صدای آرومی گفت:
- لطفا هیونگ. هرکاری بگی میکنم.
اینگوک لبخند محوی زد:
- خیله خب. مشکلی نداری از 3 تا 8 کار کنی؟ میتونی تو بار کمکم کنی.
صورت تهیونگ درخشید:
- آره! ممنون ممنون ممنون.
اگه پاش تو گچ نبود میپرید بالا پایین. اینگوک به بامزگی تهیونگ خندید:
- بهتره بری خونه و استراحت کنی. الآن که هنوز زوده.
تهیونگ پیشنهاد داد:
- خب حالا که اینجام بیا بهم یاد بده باید چیکار کنم. جای وسایلم بگو.
- باشه. همینجا بمون، من باید یه سفارشو آماده کنم. بعدش میام پیشت.
و بعد به طرف آشپزخونه رفت. یه لبخند کوچیک گوشه لب تهیونگ نشست. از داشتن صاحب کاری مثل اون احساس خوش شانسی میکرد. هرچند اینگوک حالا بیشتر شبیه برادر بزرگترش بود.
بعد از اینکه اینگوک همه چیزایی که پسر مو مشکی باید جاش رو میدونست، بهش نشون داد رفت پشت میز نشست که نهار بخوره. اینگوک همینطوری که غذاش رو سرو میکرد بهش گفت:
- میدونی، کلی از مشتریامون بهم زنگ زدن که بپرسن چه اتفاقی برات افتاده. اونا دوسِت دارن.
تهیونگ لبخند پهنی زد:
- چه خوب.
- و شاید باورت نشه، ولی جانگکوکم زنگ زد.
تهیونگ آهی کشید:
- به خودمم زنگ زد.
چشمهاش رو باریک کرد:
- وایسا ببینم، تو شمارمو دادی بهش؟
اینگوک نگاهش رو جای دیگهای انداخت و با شرمندگی خندید:
- 10 دقیقه تمام داشت مخمو میخورد. بخاطر چیزایی که بهم گفتی نمیخواستم شمارتو بدم بهش ولی واقعا خفه نمیشد. منم دیگه شمارتو دادم. شرمنده.
تهیونگ پوزخند زد:
- این مدیر عامل خرپول هرچی بخواد بدست میاره، نه؟ نگران نباش. ازت ناراحت نیستم.
اینگوک خیالش راحت شد و نفسش رو بیرون داد:
- خوبه. احساس بدی داشتم.
تهیونگ با لحن نرمی گفت:
- عیبی نداره.
و شروع کرد به خوردن غذاش. اینگوک هم برگشت به آشپزخونه. تهیونگ نمیخواست بهش بگه که جانگکوک نه تنها بهش زنگ زده، بلکه براش یسری از چیزایی که لازم داشته رو هم خریده و گذاشته پشت در خونهش. این قضیه عجیب بود ولی تصمیم گرفت پیش خودش نگهش داره.
--
بعد از مدتی، تهیونگ شیفتش رو شروع کرد. مجبور بود برای راه رفتن از عصاهاش استفاده کنه و از اونجایی که فضای پشت بار یکم باریک بود، ترجیح میداد روی پای دیگهش لی لی کنه. تعداد زیادی از مشتریا ازش پرسیدن چه اتفاقی براش افتاده و چرا داره با این وضعش کار میکنه، و هرباری که تهیونگ برای هر کدومشون توضیح میداد، اونا یه نگاه دلسوزانه تحویلش میدادن. ترجیح میداد اهمیت نده و فقط در جوابشون لبخند بزنه.

TOUCH OF THE POORМесто, где живут истории. Откройте их для себя