ولی شوخی نبود.

9K 1.4K 135
                                    

اون شب خیلی با هم حرف نزدن. وقتی تهیونگ دوش گرفت، به آشپزخونه رفت و جونگکوک رو دید که منتظرشه تا بیاد و با هم غذا بخورن، حتی با اینکه تهیونگ بهش گفته بود منتظر نشه. توی سکوت شروع کردن به غذا خوردن، و نهایتا، در سکوت هم غذاشون رو تموم کردن.
جونگکوک نمیدونست چرا انقدر یهویی طوری شده که با هم حرف نمیزنن. فکر میکرد حتی اگر بپرسه که مشکل چیه، بازم جوابی نخواهد گرفت. پس ساکت موند و سؤالی نکرد. تمام چیزی که  به هم گفتن، یه شب بخیرِ خشک و خالی بود و بعد هر دو به اتاق‌های خودشون رفتن.

--

روز بعد، تهیونگ سر ساعت همیشگی سر شیفتش رفت. میخواست به اینگوک سلام کنه که متوجه شد داره با گوشیش صحبت میکنه:
-منظورت از "امروز" چیه؟ امکان نداره. شماها باید زودتر به فکرش میوفتادین. چطوری باید برای همین امشب یه رستوران کاملو رزرو کنیم؟

تهیونگ با دقت به حرف‌هایی که اینگوک با ابروهای به هم گره خورده میزد، گوش میداد.
-نمیدونم چی بهت بگم. خودت یه فکری بکن، منم سعی میکنم یه فکری براش بکنم.
آهی کشید و گوشی رو قطع کرد.
تهیونگ روی چهارپایه روبه‌روش نشست:
-مشکل چیه؟
اینگوک با غرولند گفت:
-هوسوک و نامجون و یونگی احمقن، مشکل اینه.
مکث کرد و دوباره ادامه داد:
-امروز تولد جونگکوکه، اونام یهویی تصمیم گرفتن که میخوان کل رستوران کوفتیو برای یه مهمونی رزرو کنن. ولی این ممکن نیست.
-تولدشه؟
-آره، نمیدونستی؟
پسر مو مشکی با لحن تلخی گفت:
-نه، تا حالا بحثش پیش نیومده بود.

و سرش رو پایین انداخت. یادش اومد که جونگکوک درمورد اینکه چطوری آخرین تولدش رو گذرونده بود، بهش گفته بود. ناخودآگاه از فکر به این که امسال هم تولدش همونطوری سپری بشه، لب‌هاش آویزون شدن.
-حالا بهرحال، الآن ما نمیدونیم چیکار کنیم. میخوایم سورپرایزش کنیم، ولی چیزی به ذهنمون نمیرسه.

تهیونگ چند لحظه ساکت موند و درموردش فکر کرد:
-هیونگ، توئم رستوران داری. حالا درسته که شاید برای یه مدیر عامل یا هرچی اونقدارم مجلل نباشه، ولی به اندازه کافی خوبه.

اینگوک با خوشحالی تقریبا داد زد:
-خدایا، راست میگی ته! همینجام میتونیم جشن بگیریم. شت، باید چیز میزا رو آماده کنم.

-آروم باش. هنوز حدود 6 ساعت وقت داریم. منم کمکت میکنم.

-تو عالی‌ای ته، ممنون.

اینو گفت و از بار بیرون اومد که بتونه بغلش کنه. تهیونگ با یه لبخند بزرگ قبولش کرد.
اینگوک به هوسوک زنگ زد تا ایده تهیونگ رو بهش بگه. خیلی براش ذوق زده بود. از طرفی تعجب هم کرده بود که چرا هیچ کدومشون به فکر سورپرایز مهمونی توی کافه اینگوک نیوفتاده بودن.
تهیونگ به دو تا دوست‌هاش پیام داد. از اونجایی که جفتشون شیفت صبح بودن، اونام برای مهمونی میتونستن بیان.
بعد از اینکه نهارش رو خورد، رفت و لباسهاش رو عوض کرد و حالا برای شروع شیفتش حاضر بود.
وقتی به بار برگشت به لب‌های آویزون گفت:
-هیونگ، من براش کادو نخریدم!

TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now