یک هفته میگذشت و تهیونگ هنوز خونه جانگکوک میموند. با اینحال، زمانی که وقت خالی داشت دنبال خونه میگشت ولی هنوز یه جای ارزون، خوب و نزدیک به کافه پیدا نکرده بود. خونههایی که میتونست از عهده اجارهشون بر بیاد، خیلی از کافه دور بودن و دسترسی خوبی هم به حمل و نقل عمومی نداشتن.
وقتی یه خونه خوب که فقط 30 دقیقه تا کافه فاصله و اجاره معقولی هم داشت پیدا کرد، خیلی هیجان داشت تا بره و ببینتش. درسته که جانگکوک هم باهاش رفت، ولی اصلا از این موضوع که تهیونگ میخواد از پیشش بره خوشحال نبود. همین که پاشون رو توی خونه کوچک گذاشتن، جانگکوک بینیش رو چین داد تا به تهیونگ عدم موافقتش رو بفهمونه.
نه، خونه هیچ مشکلی نداشت، حتی خیلیم بهتر از خونه قبلی تهیونگ بود، ولی جانگکوک از اینکه طبقه همکفه و اینکه چقدر میتونه خطرناک باشه شکایت میکرد.
تهیونگ با لب و لوچه آویزون به جانگکوک نگاه کرد و سعی کرد باهاش مخالفت کنه:
- ولی صاحب خونه گفت این محله امنه.
جانگکوک عقب نکشید:
- اینجا خیلی سر و صداس. اصلا نمیتونی درست بخوابی.
اینو گفت و دست تهیونگ رو گرفت و از خونه بیرون کشیدش.
اینطوری شد که باز هم یه هفته دیگه، با هم زندگی کردن. جانگکوک خوشحالتر از این نمیشد، چون میتونست خودش خوب از تهیونگ مراقبت کنه و باهاش وقت بگذرونه. ولی تهیونگ از اینکه این همه مدت توی خونه جانگکوک مونده بود احساس بدی داشت. کم کم داشت احساس میکرد یه بار اضافهس رو دوش پسر کوچکتر، با اینکه اون هیچوقت همچین حسی رو بهش القا نکرده بود و چیزی نشون نداده بود.
با اینکه بعد از بازیشون توی دفتر کار جانگکوک یکم به هم نزدیکتر شده بودن، اما تهیونگ راجع به حسی که داشت، به جانگکوک چیزی نگفت. دیگه براشون عادی شده بود که دائم همدیگه رو لمس و بغل کنن، حتی جلوی دوستهاشون.
دو روز بعد از دعوای تهیونگ با جیمین و سوکجین، دو تا پسر به کافه رفتن و برای کاری که کردن ازش عذرخواهی کردن. با اینکه کارشون از قصد نبود، بازم از اینکه تهیونگ رو عصبانی کرده بودن ناراحت بودن. پسر مو مشکی هم از اونجایی که خیلی تند باهاشون برخورد کرده بود ازشون معذرت خواست و خوشبختانه، هر سه تاشون خیلی سریع هر اتفاقی که افتاده بود رو فراموش کردن.
هیونگهای جانگکوک به رابطهش با تهیونگ توجهی نکرده بودن، بخاطر همین بود که اون روز توی کافه، اونهمه سؤال از تهیونگ پرسیدن، بدون اینکه بدونن دارن چقدر تهیونگ رو زیر فشار قرار میدن. سه روز بعد، از اونجایی که جانگکوک دوباره باید تا دیروقت کار میکرد، هیونگهاش به کافه رفت، از فرصت استفاده کردن و از تهیونگ عذرخواهی کردن.
هرچند، عصبانیت تهیونگ همونموقع که فهمید جانگکوک از اینکه همه چیو بهشون گفته ناراحت نیست، فروکش کرده بود. با این حال، چیزی که تهیونگ ازش خبر نداشت، این بود که اون روز وقتی کافه رو ترک کرده بود، اون 5 تا پسر درمورد اینکه جانگکوک چقدر به پسر مو مشکی اهمیت میده حرف زده بودن، ولی هیونگهای جانگکوک باور نکرده بودن، چون جانگکوک معمولا اینطوری نیست.
برای همین یونگی به بهانه دادن گوشی تهیونگ به دفتر جانگکوک رفته بود. برای همینم یکم تند و کنایه آمیز رفتار کرده بود، تا عکسالعمل جانگکوک رو ببینه. اینطوری بود که فهمید جیمین و سوکجین راست میگن. بعد از فوت پدرش، این اولین بار بود که جانگکوک اینقدر به یه نفر نزدیک شده بود.
صادقانه، براش عجیب بنظر میرسید، ولی جونگکوک رو سؤالپیچ نکرد. درواقع، شاید براش غافلگیرکننده بود، ولی از اینکه بعد از چند سال بالاخره تونسته بود به یه نفر نزدیک بشه، روحش رو تسکین میداد. دو تا هیونگ دیگهش هم به همین اندازه براش خوشحال بودن.
BẠN ĐANG ĐỌC
TOUCH OF THE POOR
Lãng mạn🥀🌪 دو تا آدم، از دو تا دنیای کاملا مختلف. یکی درحال زندگی کردن، اونیکی فقط دنبال زنده موندن. جئون جانگ کوک، معاون شرکت اتومبیل JK، دوست داره همه رو زیر کنترل خودش بگیره، و تا حالا موفق هم بوده و فکر میکنه از این به بعدم خواهد بود چون یه آدم ثرو...