داره از کنترلم خارج میشه.

9.9K 1.5K 87
                                    

- تهیونگ، خوشحالم که میبینمت.
نامجون وقتی تهیونگ وارد اتاق ملاقات شد، به همراه دو تا پسر دیگه باهاش سلام و احوال پرسی کرد.
- صبح بخیر بچه‌ها.
وقتی همه نشستن هوسوک گفت:
- خب پس بیاین شروع کنیم، هوم؟
و یک سری اسناد و مدارک از کیفش درآورد:
- مطمئنم جونگکوک برات یسری چیزا رو توضیح داده.
- بله، توضیح داده.
لحن تهیونگ مثل بقیشون جدی بود. ظاهرا وقتی درمورد مسائل کاری حرف میزنن، کاملا حرفه‌ای رفتار میکنن، و حتی با اینکه تهیونگ فکر میکرد داره کار درست رو انجام میده، اما با جدیتشون یجورایی ترس به جونش مینداختن.
نامجون گفت:
- خیله خب، عکس برداری و تبلیغ توی فضای بازِ پشت بوم شرکت انجام میشه. فکر میکنیم از اونجایی که بهاره، میتونه یه کت و شلوار مشکی و یه پیراهن که طرح گل داره بپوشه.
به مدیر عامل نگاه کرد:
- تو چی فکر میکنی جونگکوک؟
- بنظرم عالیه.
تهیونگ مردد پرسید:
- ببخشید، مگه نباید اول قرارداد امضا کنیم؟
هوسوک جواب داد:
- وکیل شرکت چند دقیقه دیگه میرسه، نگران اون نباش.
نامجون گفت:
- کانسپتی که ما میخوایم، جوریه که من الآن بهت میگم.
مکث کرد و بعد ادامه داد:
- جدی، مسحور کننده و شاید یکم فریبنده. عکاس بهت میگه باید چیکار کنی پس اضطراب نداشته باش.
تهیونگ همونطوری که به نامجون گوش میداد، آب دهنش رو قورت داد. واقعا نمیخواست نگران باشه ولی دست خودش نبود.
هوسوک وقتی اضطراب توی صورت تهیونگ رو دید، سعی کرد حال و هواش رو عوض کنه:
- مطمئنم کارتو خوب انجام میدی.
نامجون با لبخند دلگرم کننده‌ای بهش گفت:
- آره، برای اینکه کارتو خوب انجام بدی باید آروم باشی. و همه ما ازت میخوایم کارتو درست انجام بدی.
تهیونگ آه آرومی کشید و سرش رو پایین انداخت:
- منم همینو میخوام.
بعد از چند دقیقه، وکیل اومد و به طور کامل همه چیز رو برای تهیونگ توضیح داد. با این حال، پسر مو مشکی نتونست خیلی چیزا رو متوجه بشه چون تا حالا قرارداد نبسته بود. به سه تا پسر اعتماد کرد، مخصوصا به جونگکوک. میدونست جونگکوک براش بهترینو میخواد و کاری نمیکنه که بهش آسیب بزنه.
برای همین قرارداد رو امضا کرد، و نامجون با هوسوک رفت تا همه چیز رو برای عکاسی آماده کرد.
همونطور که تهیونگ و جونگکوک هم به طرف دفتر قدم میزدن، تهیونگ پرسید:
- من امروز باید کافه هم برم، سر وقت کارم اینجا تموم میشه؟
- شاید یه یک ساعتی دیرت بشه. ولی مطئنم اینگوک مشکلی نداره.
- بهش زنگ میزنم.
گوشیش رو از توی جیبش درآورد و بهش زنگ زد. اینگوک هم بهش گفت که میفهمتش و مشکلی با اینکه دیر کنه نداره.
وقتی گوشی رو قطع کرد پرسید:
- کی کارمو شروع میکنم؟
- اونا زود کارا رو ردیف میکنن. انقدر نگران نباش.
لحن جونگکوک لطیف بود. هردو وارد دفتر شدن. تهیونگ روی کاناپه ولو شد:
- چطوری میتونم نگران نباشم؟
جونگکوک چند لحظه با نگاه مشتاق بهش نگاه کرد و بعد کنارش نشست. دستهاش رو قاب صورتش کرد، مجبورش کرد بهش نگاه کنه و لبخند نرمی بهش تحویل داد:
- کارتو عالی انجام میدی ته.
- تو که نمیدونی.
حس میکرد توی حس خوب لمسش غرق شده. دست‌هاش رو روی دست‌های جونگکوک گذاشت.
- میدونم.
همونطور که نگاهش به نگاه تهیونگ دوخته شده بود، با انگشتهای شصتش گونه‌هاش رو نوازش کرد:
- حتی اگر همینجوری اونجا وایسی و هیچکاری نکنی، بازم خوشتیپ‌ترین مدلی هستی که تا حالا دیدم.
لبخند خجالت‌زده‌ای گوشه لب‌های تهیونگ نشست. نگاهش رو پایین انداخت:
- حالا کی داره اغراق میکنه.
- اغراق نمیکنم. بهم اعتماد کن.
- نمیدونستم میتونی انقد شیرین باشی.
هردو خندیدن.
- فقط برای تو.
تهیونگ رو توی بغلش کشید و با حرکات نرم، کمرش رو نوازش کرد.
تهیونگ درجواب سکوت کرد و دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد. میدونست حتی اگر از جونگکوک بپرسه که چرا براش استثناست، هیچ جوابی ازش نمیگیره. یا حداقل یه جوابی بجز "نمیدونم". پس به جاش گفت:
- بهتره به کارت برسی که یونگی دوباره سرت غر نزنه.
- میدونم.
آه آرومی کشید و عقب رفت. با اینکه از وقتی بیدار شده بودن دائما با هم بودن، جونگکوک بازم میخواست باهاش وقت بگذرونه. عمیقا حس میکرد بیشتر میخواد. وجود تهیونگو بیشتر میخواست:
- احیانا دلت نمیخواد... ام... دلت نمیخواد بخوابی؟
امیدوار بود بتونه موقع کار کردن تهیونگ رو تو آغوشش داشته باشه.
تهیونگ شونه‌هاش رو بالا انداخت:
- آم، نه واقعا. الآن انقدری اضطراب دارم که نتونم بخوابم.
همون لحظه متوجه در هم رفتن چهره جونگکوک شد.
پسر کوچکتر لبخند زورکی‌ای زد:
- باشه.
و به طرف میزش برگشت.
- هی، چی شد؟
جونگکوک سر جاش ایستاد و از روی شونه‌ش به تهیونگ نگاه کرد:
- هیچی.
- الآن قشنگ قهر کردی.
نمیتونست جلوی خنده‌شو از عکس‌العمل دوست‌داشتنی جونگکوک بگیره.
- نه چیزی نیست. فقط میخواستم مثل دفعه قبل موقع کار کردن بغلت کنم. ولی اگر نمیخوای بخوابی که یجوریه بیای بغلم، مگه نه؟
خندید و سرش رو معذب پایین انداخت.
- اگر بهت کمکی میکنه، من مشکلی ندارم.
تهیونگ هم بی شک بیشتر از جونگکوک از فکر اینکه یه بار دیگه به جونگکوک بچسبه و آویزون شه خوشش میومد. میتونست تمام روز و شب توی آغوش گرم و راحتش بمونه و همچنان بازم براش کافی نباشه.
اینطوری بود که نهایتا بازم جونگکوک با تهیونگی که محکم بهش چسبیده بود روی صندلیش نشسته بود.
پسر بزرگتر با نوک انگشت‌هاش پشت گردن جونگکوک رو نوازش کرد:
- چرا انقدر پوستت نرمه؟
جونگکوک با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- نمیدونم، ولی از اونجایی که تو دوسش داری، منم دیگه اعتراضی ندارم.
تهیونگ خندید و بعد سکوت کرد. نمیخواست مزاحم کارش بشه. اینکه میتونست بدون دلیل خاصی اینطوری بغلش کنه، براش مثل رویا بود. و از اونجایی که نمیخواست به این زودیا تموم شه، تصمیم گرفت ساکت بمونه و گردن و کمرش رو نوازش کنه و تا جایی که میتونست از آغوشش لذت ببره.
ناخودآگاه دائما به این فکر میکرد که معنی این کارهاشون چیه. بدون اینکه به موضوع دیگه‌ای فکر کنه مغزش رو این موضوع قفل کرده بود. کارهاشون دیگه عادی نبود، این رو میدونست. عادی نبود که 24 ساعته و هفت روز هفته جونگکوک رو بخواد. عادی نبود که همیشه بخواد بغل و لمسش کنه. اصلا عادی نبود که وقتی که صورت‌هاشون نزدیک هم قرار میگرفت دلش میخواست ببوستش.
بعد از تقریبا 30 دقیقه، یکم عقب رفت و باعث شد جونگکوک چند لحظه دست از کار بکشه. زمزمه کرد:
- جونگکوک، این... این چیه؟
نگاهش رو روی پسر متمرکز کرد و اخم عمیقی روی پیشونیش شکل گرفت. دستهای جونگکوک از روی کیبورد حرکت کردن و روی قفسه سینه تهیونگ قرار گرفتن:
- چی چیه؟
- این.
به خودش و بعد به جونگکوک اشاره کرد:
- منظورم اینه که، خیلی احساس قشنگیه، ولی این کاری نیست که دو تا دوست انجام بدن.
لحن صداش مردد بود و به زحمت شنیده میشد.
پسر کوچکتر آب دهنش رو قورت داد. نمیتونست به جواب مناسبی فکر کنه. برای اونم عجیب بود و تا حالا بارها بهش فکر کرده بود. ولی خودش هم نتونسته بود جوابی پیدا کنه. پس حالا چی باید بهش میگفت؟
- من...
با شنیدن صدای زنگ گوشیش سکوت کرد. با خودش فکر کرد: به موقع بود.
- هیونگ.
نامجون گفت:
- به تهیونگ بگو بیاد روی پشت بوم. عکاس اومده.
و بعد هر دو قطع کردن.
- همه آمادن. باید بری.
تهیونگ با شنیدن حرفش یهو حرف ناتمومشون از ذهنش پرید. بغلش کرد:
- من استرس دارم.
- نگران نباش. مطمئنم همه چی خوب پیش میره. فقط هر کاری عکاس میگه انجام بده.
محکم توی بغلش فشردش و چند بار برای تسکین، دستش رو روی کمرش زد.
- امیدوارم.
نفس عمیقی کشید و روی پاهاش ایستاد.
جونگکوک لبخند پهنی زد و دستش رو توی هوا مشت کرد:
- فایتینگ.
تهیونگ خندهش گرفت:
- ممنون کوک. تو بهترینی.
و سریع از دفتر بیرون دویید.
وقتی به پشت بوم رسید، هوسوک لباس‌هاش رو بهش داد و گفت بره توی رختکن بپوشتشون. پسر مو مشکی بدون هیچ سؤالی به رختکن رفت و عوضشون کرد. چیزی نگذشت که آماده شد و برگشت.

TOUCH OF THE POORDonde viven las historias. Descúbrelo ahora