همین که گفتم!

10K 1.6K 67
                                    

اون یک هفته برای پسر مو مشکی بشدت آروم گذشت. با گچی که روی پاش بود، انگار همه چیز براش اسلوموشن میگذشت. از اینکه عصا بگیره دستش خسته شده بود. بازوهاش دیگه درد میکردن و پای چپش واقعا ضعیف شده بود. هر روز بیشتر حس میکرد میخواد بشینه یه دل سیر گریه کنه. درواقع بیشتر روزا هم این کار رو میکرد. البته، قطعا نه سر کار.
یه اتفاق خوبی که براش افتاد، این بود که بکهیون بهش پیام داد. کم و بیش باهم با پیام حرف میزدن و برنامه ریخته بودن که این هفته همو ببینن.
توی هفته گذشته، جانگکوک دیگه هر روز برای گرفتن سفارشش به کافه نمیرفت. از هفت روز هفته، شاید فقط 3 روزشو میرفت. همین موضوعم برای تهیونگ سوال شده بود که چرا نمیاد، ولی هیچی از اینگوک یا خود جانگکوک نپرسید.
این مدت، مشتریهاشون به طور قابل توجهی زیاد شده بودن. این برای تهیونگ به معنی خستگی و کوفتی بیشتر و در کنارش پول بیشتر بود. برای همین تصمیم گرفت پولهاش رو بیشتر برای قسط بعدی بیمارستان جمع کنه که بتونه زودتر از چیزی که فکرش رو  میکرد پرداختش کنه. حتی شاید میتونست پولی که جانگکوک برای دارو خرجش کرده بود رو پس بده. هرچند که مدیر عامل گفته بود به اون پول نیازی نداره و شکیم درِش نبود، ولی همچنان تهیونگ میخواست پسش بده.

با لبخند روی صورتش وارد بیمارستان شد که قسطش رو پرداخت کنه. لحن صداش خوشحال بود:
-صبح بخیر. کیم تهیونگ هستم. اومدم قسط بعدیمو پرداخت کنم.
خانمی که پشت میز بود لبخند زد:
-یه دقیقه لطفا.
و یچیزی رو توی کامپیوتر چک کرد. تهیونگ متوجه شد همونطوری که داره هی اینطرف و اونطرف کلیک میکنه، کم کم ابروهاش در هم رفت:
-آقای کیم، بدهیتون کاملا پرداخت شده.
-چی؟
تهیونگ خشکش زد:
-امکان نداره.
-امکان داره. فایلتون بسته شده. دیگه بدهیای ندارین.
-کی پرداختش کرده؟
-یه لحظه اجازه بدین.
این رو گفت و تلفن رو برداشت و با یکی تماس گرفت:
-سلام سجین. تو میدونی کی بدهی آقای کیم تهیونگو پرداخت کرده؟
نگاه زیرزیرکیای به تهیونگ انداخت:
-اوه، باشه. ممنون.
و قطع کرد:
-از طرف خیریه شرکت اتومبیل JK بوده.
چشمهای تهیونگ گرد شد و با دهن باز بهش نگاه کرد:
-خیریه؟!
خانم با آرامش توضیح داد:
-همکارم گفت مدیر عامل شرکت، چند روز پیش اومده اینجا. میخواسته برای دپارتمان حمایت از کودکان به بیمارستان پول بده. بعد گفته بدهی آقای کیم رو هم پرداخت میکنم. یعنی شما.
تهیونگ مات و مبهوت مونده بود. با خودش فکر کرد: به چه دلیل مسخرهای جئون جانگکوک باید بیاد بدهی کوفتی بیمارستان منو بده؟
لبهاش رو روی هم فشار داد. بعد از چند لحظه گفت:
-خیلی ممنون.
و از بیمارستان اومد بیرون. ساعتو چک کرد و دید هنوز قبل شیفتش کلی زمان داره. پس سوار اتوبوس شد و به سمت شرکت JK راه افتاد.
بعد از چند دقیقه رسید و وارد ساختمون شد. جیسو با لبخند بهش سلام کرد:
-تهیونگ، وای خدایا، خیلی وقت بود ندیده بودمت.
تهیونگ لبخندی تحویلش داد:
-سلام جیسو.
-حالت خوبه؟ اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ خنده محوی کرد:
-کارم اینجا گیره. میشه یه لطفی بهم بکنی؟
-حتما.
یه پاکت از تو جیبش درآورد و روی پیشخوان گذاشت:
-میشه اینو بدی به جانگکوک؟
جیسو اخم کرد و از اونجایی که وظیفه داشت قبل از اینکه چیزی رو به مدیر عامل بده چکش کنه، در پاکت رو باز کرد. وقتی دید توی پاکت پر پوله، معلوم بود گیج شده. سرش رو کج کرد:
-چرا میخوای اینو بدی به آقای جئون؟
-چون بدهی بیمارستانمو داده. من همچین چیزی ازش نخواسته بودم، پس باید پولشو پس بدم.
-ته، معذرت میخوام ولی من نمیتونم اینو بدم بهش.
با حالت شرمندگی لبخند زد و پاکت رو بهش پس داد.
پسر مو مشکی اخم کرد:
-چرا؟
-وقتی آقای جئون پول خرج یچیزی میکنه، بعدش دیگه قبول نمیکنه که پولو بهش برگردونی. اگه با این پاکت برم توی دفترش کلمو میکَنه.
تهیونگ زیر لب غرید و دوباره پاکت رو توی جیبش گذاشت:
-الآن توی دفترشه؟
-صبر کن بپرسم الآن وقت داره ببینتت یا نه.
تهیونگ با ترشرویی جواب داد:
-زحمت نکش، من که رفتم.
و بدون توجه به جیسو که داشت صداش میزد به سمت آسانسور رفت. وقتی به پشت در اتاقش رسید، حتی به خودش زحمت نداد که در بزنه و یهو وارد شد.
جانگکوک با شنیدن صدای باز شدن در غرید:
-وات ده هل؟
سریع پسر مو بلوند رو به عقب هل داد و شلوارش رو بالا کشید. از جاش بلند شد. برگشت. تهیونگ رو دید که دم در ایستاده و با عصبانیتی که از کل چهرش میباره فک پایینش رو محکم به فک بالاییش فشار میده. یوگیوم هم بلند شد و با تهیونگ ارتباط چشمی برقرار کرد.
تهیونگ طعنه زد:
-اوه، چه سوپرایزی. بهش پول میدی که دیک نداشتتو ساک بزنه؟ چون مطمئنم خیلی خوشت میاد پولتو الکی خرج کنی.
به کلماتی که از دهنش خارج میشد حتی فکرم نمیکرد. بیشتر از اونی عصبانی بود که بخواد اهمیتی بده. شنید که پسر مو بلوند هینی کشید. حالت شوکه شدش از صورتش معلوم بود. جانگکوک هم از حرفهای یهوییش غافلگیر شده بود. نگاهش که ازش اتیش میبارید رو روی صورت پسر مو مشکی فیکس کرد:
-یوگیوم، گمشو بیرون.
تن صداش به طرز خطرناکی آروم، و نگاهش هنوز روی تهیونگ متمرکز بود. یوگیوم نذاشت جانگکوک حرفش رو دوباره تکرار کنه. توی یه چشم به هم زدن از دفتر ناپدید شد و دو تا پسر رو تنها گذاشت تا با نگاهاشون به هم خنجر پرتاب کنن.
جانگکوک آروم آروم به طرفش قدم برداشت و زیر لب غرید:
-چی گفتی؟
تهیونگ محکم جواب داد:
-همون که شنیدی.
جانگکوک حالا دقیقا روبروش ایستاده بود و چشمهاش داشت از خشم میسوخت:
-فکر کردی با کی داری حرف میزنی؟ فکر کردی کی هستی که سرتو میندازی پایین میای تو شرکت من باهام اینطوری حرف میزنی؟
-تو فکر کردی کی هستی که بیای بدهی بیمارستان منو بدی؟ ها؟ من ازت خواستم همچین کاری کنی؟ من یجوریم که انگار به کمکت احتیاج دارم؟ که انگار به ترحمت احتیاج دارم؟ من چیم برات؟ به چشم تو من مثل یکی از اون موردای توی لیست خیریَتم؟ که باید براش قهرمان بازی دراری و پسر یتیم بیچاره رو که حتی نمیتونه پول بیمارستانشو بده، نجات بدی؟ کدوم خری بهت گفت اینکارو بکنی؟
صداش موقع حرف زدن یکم بلند و خشن بود. انقدر از درون عصبانی بود که باعث شد سرش داغ کنه و اشک توی چشمهاش رو پر کنه.
خشم جانگکوک کم کم با دیدن اینکه تهیونگ چطوری داره سرش داد میزنه فروکش کرد. با شنیدن چیزی که آخر حرفش گفت، مشت و فک منقبض شدهش یواش یواش شل شد. همونطوری که به چشمهای پوشیده شده از اشکش زل زده بود، با صدای آرومی پرسید:
-یتیم؟
تهیونگ حالا از اینکه بدون فکر کردن حرف زده هم عصبانی بود. از اینکه یسری چیزای شخصی رو به کسی که ازش از همه بیشتر متنفره گفته بود. با لحن خشن، ولی با صدای آرومتری ادامه داد:
-آره من یتیمم. مطمئنم میخوای اینو به لیست دلایلت برای دلسوزی نسبت به من اضافه کنی.
جانگکوک تصمیم گرفت چیزی که شنیده بود رو به روش نیاره:
-الآن کل قضیه همینه؟ انقدر عصبانیای چون من بدهی بیمارستانتو دادم؟
-دقیقا! چرا اینکارا رو میکنی؟
-انقدر بده که میخواستم کمکت کنم؟
تهیونگ دوباره داد زد:
-اصلا چرا باید کمکم کنی؟
جانگکوک با تن صدای عادی جواب داد:
-چون این کاریه که وقتی پول داری باید انجام بدی. باید تا جایی که میتونی به کسایی که پول لازم دارن پول بدی.
-تو این کارو از سر ترحم انجام میدی! این کارو انجام میدی که به خودت حس خوبی داشته باشی. که حس برتری نسبت به ماهایی که هیچی نداریم بهت دست بده!
یه قطره اشک از گوشه چشمش به پایین غلتید.
-خیله خب! میخوای فکر کنی از سر ترحم و دلسوزی اینکارو میکنم؟ پس با همین خودتو قانع کن. من بدهیتو پرداخت کردم چون تو یه پسر کوچولوی بیچارهای و من دلم برات میسوزه. بدهیتو دادم چون میخواستم ببینم جلوم زانو میزنی و پشت سر هم ازم تشکر میکنی. تو برام فقط یه مورد نیازمند پول خیریهای. بخاطر همین کمکت کردم. خوب شد؟ گفتمش. الآن خوشحالی؟
سکوت. تهیونگ سرش رو پایین انداخت. دیگه کنترل اشکهاش رو نداشت. تنها چیزی که شنیده میشد صدای نفسهای بریده بریدهش بود. داشت سعی میکرد هوا رو درست توی ریههاش بکشه. چند لحظه همونجا ایستاد. قدرت اینکه چیزی بگه یا کاری کنه رو نداشت.
جانگکوک حس کرد با دیدن گریه پسر مو مشکی قبلش تیر کشید. البته که هیچ کدوم از حرفایی که زده بود واقعیت نداشتن. فقط گفته بود که ثابت کنه اینا چیزایین که تهیونگ میخواد بشنوه. انتظار نداشت با حرفاش به گریه بیفته. و حالا با چهرهای تهی جلوش ایستاده بود و بهش خیره شده بود. نمیدونست باید چی بگه یا چیکار کنه.
بعد از چند لحظه که مثل چند ساعت حس میشد، تهیونگ بالاخره از اون حالت دراومد و اشکهاش رو با آستینش پاک کرد. روی پاشنه پا چرخید و آروم به سمت در رفت.
پسر کوچکتر صداش کرد:
-تهیونگ.
پسر مو مشکی نایستاد و همین باعث شد جانگکوک چند قدم جلوتر بیاد:
-تو که میدونی هیچکدوم از این چیزایی که گفتم واقعیت ندارن.
تهیونگ با صدای بغض دار و خفهای گفت:
-برو به جهنم جئون جانگکوک.
در رو باز کرد ولی یه لحظه متوقف شد. از جیبش پاکت رو درآورد. برگشت، نمیخواست با جانگکوک چشم تو چشم شه. فقط پاکت رو جلوی پاش پرت کرد:
-اینم پولت.
و بعد از دفتر بیرون رفت.
جانگکوک به دری که حالا بسته شده بود خیره مونده بود و خشکش زده بود. به پاکت روی زمین نگاهی انداخت و برش داشت. وقتی فهمید پول توشه آه سنگینی کشید. دستش کنار بدنش افتاد. به طرف میزش رفت و پاکت رو توی کشو گذاشت.
از طرف دیگه وقتی تهیونگ به لابی رسید، هنوز داشت اشک میریخت. آدمهای شیک و پیکی که اونجا بودن بهش نگاهای پر از سوال میانداختن و تهیونگ نمیتونست بهشون بی توجه باشه. فقط دلش میخواست از اونجا محو شه و دیگه هیچوقت برنگرده.
هنوز یک ساعت تا شروع شیفتش وقت داشت، ولی تصمیم گرفت بره کافه. چون اونقدری وقت نداشت که اول بره خونه. قبل از اینکه وارد کافه شه، صورتش رو پاک و موهاش رو مرتب کرد. نمیخواست اینگوک سوال پیچش کنه ولی مطمئن بود چشمهاش قرمز و متورمن. پس وارد شد.
لبخند اینگوک با دیدن چهره تهیونگ محو شد:
-ته؟
دستمال خیسی که توی دستش بود و داشت باهاش پیشخوان رو تمیز میکرد رو روی میز گذاشت و از بار بیرون رفت. بغلش کرد و با لحن نگرانی پرسید:
-چی شده؟
تهیونگ هم بغلش کرد و با صدای آرومی گفت:
-من خوبم هیونگ، نگران نباش.
اینگوک عقب رفت و دستهاش رو روی شونههای تهیونگ گذاشت:
-تو گریه کردی.
تهیونگ تصمیم گرفت بهش راستشو بگه. بهرحال نیازیم به پنهانکاری نبود:
-با جانگکوک دعوام شد.
-چرا؟
کمکش کرد روی صندلی بشینه و خودش هم روبروش نشست.
-چون بدون اینکه من بدونم رفته بدهی بیمارستانو داده.
-
اینگوک منتظر شد که تهیونگ ادامه بده، ولی تهیونگ دیگه چیزی نگفت:
-خب؟
-چی خب؟ اینکارو کرده چون دلش برام میسوزه. من ترحمشو نمیخوام. من یه مورد نیازمند تو لیست خیریش نیستم.
-ته، من مطمئنم اونم همچین فکری نمیکنه. اون موقعی که منم شرایطم بخاطر کافه بد بود بهم کمک کرد. جانگکوک کمک میکنه چون میتونه. تو خودت اگه کلی پول داشتی به مردم کمک نمیکردی؟
تهیونگ اخم کرد:
-نمیتونی قانعم کنی که اینکارو میکنه چون خیلی آدم خوش قلبیه. هرچیزی میتونه باشه جز خوش قلب.
-من که بهت گفتم، اینکارو میکنه چون میتونه. شاید یوقتا جلوت عوضی بازی درآورده ولی همیشه به مردم کمک میکنه.
-اگه کسی ازش کمک خواست باید بهش کمک کنه. نه به منی که ازش نخواستم بدهی بیمارستانو بده.
-قبول دارم. کار درستی نکرده. ولی مطمئنم بخاطر این بوده که میدونسته اگه بهت بگه جلوشو میگیری.
با به یاد آوردن چیزی که جانگکوک بهش گفته بود دوباره عصبانی شد:
-اگه اینو میدونست، از اول نباید اینکارو میکرد.
اینگوک آه آرومی کشید:
-اگه باباش یه چیز درست حسابی یادش داده باشه، اونم همینه که حتی اگر دیگران وقتی نیازی دارن، ازش چیزی نخواستن، کمکشون کنه. میدونی، جانگکوک تا وقتی که پدرش مرد، یه چیز خوبم ازش نشنید. شاید دربرابر دیگران سرد رفتار کنه، ولی این بخاطر اینه که نمیخواد وابستشون بشه. حتی هنوز با منم یوقتایی سرد رفتار میکنه.
تهیونگ سکوت کرد و دستش رو زیر چونش زد.
اینگوک لبخند زد:
-بیخیال حالا. بگو چی میخوای بخوری؟ چیزی نمونده به شیفتت.
-جاپچه.
-الآن میارم برات.
و بعد به سمت آشپزخونه رفت.

سخن مترجم:
بدبختو شست گذاشت کنار  دیک نداشته؟! XD
اوکی ولی شاید منم بودم همین واکنشو نشون میدادم جدا. از کمک ناخواسته، مخصوصا که قبلشم گفته باشم کمک نمیخوام بدم میاد. حس ترحم خیلی مزخرفه. ولی از طرفی جانگکوکم جدا میخواسته مثلا مفید باشه. فقط بلد نیست چطوری ابرازش کنه یا چطوری رفتار کنه که گند نزنه.
راستی، یچیزایی رو مثل "وات ده هل" یا همچین چیزایی رو من ترجمه نمیکنم. الآنم دیدینش تو متن. چون حس میکنم از غلظت و بار معناییش کم میشه اصلا اگر برگرده به فارسی. اگر باهاش مشکلی دارین یا معنیشو نمیدونین بهم بگین که ترجمه کنم یا کنارش تو پرانتز بنویسم. ولی همچنان بنظرم فارسیش اون چیزی که باید منتقل کنه نمیکنه XD حالا باز نظر شماس.

TOUCH OF THE POOROù les histoires vivent. Découvrez maintenant