تو به من هیچ بدهی‌ای نداری.

10K 1.5K 58
                                    


بعد از اون برای مدت زیادی توی ماشین سکوت حکمفرما شد و حالا دیگه نزدیک خونه تهیونگ شده بودن. با اینکه پسر مو مشکی خیلی خسته بود، ولی نتونست بخوابه. هنوز هم بخاطر اتفاقی که افتاده بود و چیزایی که جانگکوک بهش گفته بود، احساس بدی داشت. حرف جانگکوک مدام توی ذهنش تکرار میشد: واقعا نمیدونم چی میتونه از این بدتر باشه.
نمیتونست یه راهی پیدا کنه که مغزش رو خفه کنه.
بنظر میومد صدای جانگکوک تونست کمکش کنه و از فکر بکشتش بیرون:
- حالت خوبه؟
پسر بزرگتر گفت:
- آم، آره فکر کنم.
- به طرز رو اعصابی ساکتی.
- نمیتونم مغز مزخرفمو خفه کنم. همش دارم راجع به چرت و پرت فکر میکنم.
ناامیدانه صورتش رو برگردوند:
- تو چطوری افکارتو متوقف میکنی؟
جانگکوک پشت چراغ قرمز ایستاد و فرصت پیدا کرد بهش نگاه کنه:
- نمیکنم. چون نمیتونم.
تهیونگ آهی کشید.
جانگکوک دوباره گفت:
- ولی یجایی خوندم که اگر کنار یکی دیگه بخوابی کمکت میکنه.
و شونه‌هاش رو بالا انداخت. تهیونگ خنده تلخی کرد:
- دیگه فراموش کردم کنار یکی خوابیدن چه حسی داره.
پسر جوونتر با یکم کنجکاوی پرسید:
- چطور؟
تهیونگ صداش رو صاف کرد:
- بعد از اینکه مادربزرگم مرد، من تمام مدت داشتم کار میکردم و کلی چیز توی ذهنم داشتم که بجای فکر کردن به قرار گذاشتن با کسی بهشون فکر کنم.
- مادر بزرگت مرده؟
همون موقع تهیونگ متوجه شد یچیز دیگه درمورد زندگی شخصیش لو داده:
- آم، آره.
جانگکوک با صدای آروم گفت:
- متأسفم.
پسر بزرگتر لبخند محوی تحویلش داد و سعی کرد یادش بیاد قبلش داشتن درمورد چی حرف میزدن:
- اصلا حتی یادم نمیاد آخرین باری که کنار یکی خوابیدم کی بوده.
- یکم دور از ذهنه ولی. بنظر آدمی هستی که بلده چطوری لاس بزنه.
تهیونگ اخم کرد. هوفی کشید:
- اینطوری نیست.
جانگکوک پوزخند زد:
- پس اون پسره، بکهیون چی؟
- اون اولین باری بود که با یکی لاس زدم. تو کل عمرم.
جانگکوک یبار دیگه خندید:
- سخت نگیر بابا.
تهیونگ نگاهش رو از جانگکوک منحرف کرد و زیر لب گفت:
- حداقل تو یکی رو داری که باهاش بخوابی.
جانگکوک کاملا از حرفش جا خورد:
- چی؟
- اون پسر بلونده. من دو بار تا حالا کارتونو قطع کردم.
جانگکوک با خنده مضطربی گفت:
- ما نسبتی نداریم.
- پس چی؟
تهیونگ سعی کرد افکارش رو پس بزنه:
- نگو که برای اینکه برات ساک بزنه هم بهش پول میدی.
جانگکوک شوکه شد:
- چی؟ دیوونه شدی؟
آره، درسته که پولدار بود، ولی هیچوقت همچین کاری نمیکرد. هیچوقت.
- ما فقط یوقتا باهم رابطه داریم. همش همین. تازه همونم خیلی وقته نداشتیم و قطعا هم نمیاد تو خونه من بخوابه.
تهیونگ لبخند آزاردهندهای زد. میخواست اذیتش کنه. پرسید:
- از "رابطه داشتن" منظورت "رابطه داشتن با دیکت"ه دیگه؟
میخواست جانگکوک یکم گاردش رو بیاره پایین. چون خب... آره، دقیقا جفتشون داشتن همین کارو میکردن.
جانگکوک هیسی کشید:
- میدونستی که خیلی دهن گشادی داری؟
تهیونگ حرف جانگکوک رو تقلید کرد:
- سخت نگیر بابا.
لحنش حالت شوخی داشت.
جانگکوک گفت:
- تا حالا کسی بهت گفته که خیلی آزاردهنده‌ای؟
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و اخم کرد:
- تا حالا کسی بهت گفته خیلی رو مخی؟ چرا نمیتونی یبارم که شده حداقل یه لبخند بزنی؟
جانگکوک بی تفاوت گفت:
- میزنم.
- به ندرت.
پسر مو قهوهای زمزمه کرد:
- مهم اینه که میزنم.
تهیونگ هوفی کشید و میخواست به بیرون نگاه کنه که دوباره کلافه چشمهاش رو تو حدقه گردوند:
- واقعا چرا شیشه‌هات دودین؟
- چیزی از فضای شخصی میدونی؟ یجورایی بهش نیاز دارم.
تهیونگ طعنه زد:
- بابا مگه کی هستی؟ یه میلیاردر معروف که نمیتونه یه لحظه‌م راحت باشه؟
جانگکوک لبخند شیطنت آمیزی زد:
- دقیقا.
پسر مو مشکی جا خورد:
- وایسا ببینم. واقعا میلیاردری؟
تهیونگ خنده مبهمی کرد و با صدای آروم گفت:
- چطوری؟ تو همش 23 سالته!
بالاخره به خونه پسر بزرگتر رسیدن و جانگکوک ماشین رو پارک کرد. با صدای نرمی گفت:
- داستانش طولانیه و تو باید بری بخوابی.
با این حرف تهیونگ شل شد. عادت نداشت جانگکوک اینطوری نرم باهاش حرف بزنه:
- ولی من خوابم نمیاد.
- اگر دراز بکشی، آروم میشی و خوابت میبره ته.
تهیونگ لبخند زد:
- هیچوقت همچین اتفاقی نمیفته.
جانگکوک نگاهش رو روی صورت تهیونگ ثابت کرد:
- منظورت چیه؟
- هیچی.
پسر مو مشکی آهی کشید و از ماشین پیاده شد. جانگکوک صداش زد:
- هی ته.
و از ماشین پیاده شد. تهیونگ سر جاش ایستاد و همون موقع دستی رو روی شونه‌ش احساس کرد که برش گردوند. جانگکوک با حالتی که خودشم نمیتونست توی اون لحظه درکش کنه نگاهش کرد. بعد از چند لحظه با صدای آرومی پرسید:
- چیکار کنم که آرومت کنم؟
تهیونگ خجالت کشید و نتونست ارتباط چشمیشون رو حفظ کنه. مجبور شد نگاهش رو منحرف کنه. آروم و شمرده گفت:
- باهام حرف بزنی؟
جانگکوک همچنان با دقت بهش نگاه میکرد:
- میخوای درمورد چی حرف بزنم؟
- اینجا نه. خیلی سرده.
دوباره نگاهش رو جای دیگهای متمرکز کرد:
- بیا بریم بالا.
جانگکوک با حالت تهی چهرهش به چهره خجالت کشیده‌ی تهیونگ نگاه میکرد. دیدن چهره بیروح جانگکوک، باعث شد سریع از چیزی که گفته بود پشیمون شه. لبخند تلخی زد:
- هیچی بیخیال.
- صبر کن، چرا؟
- این چیزی نیست که بهش عادت داشته باشی و باهاش اوکی باشی. اونجام شبیه سگدونیه.
آهی کشید:
- ممنون که اومدی دنبالم و ببخشید که دردسر درست کردم. خداحافظ جانگکوک.
لبخند غمگینی زد و روی پاشنه پا چرخید. جانگکوک ناخودآگاه حس کرد بخاطر حرفهای تهیونگ یخ زده. واقعیت این بود که تا حالا بجز خونه هیونگهاش خونه کسی نرفته بود. چون بهرحال هیچ دوستی جز هیونگهاش نداشت. همونطور که تهیونگ داشت با شونههای پایین افتاده وارد ساختمون میشد تماشاش کرد. وقتی از دیدش خارج شد، از فکر بیرون اومد و با عجله پشت سرش دویید. صداش کرد:
- تهیونگ.
و جلوی آسانسور پیداش کرد. تهیونگ نگاهش کرد، تعجب از حالت چهرهش پیدا بود. جانگکوک با صدای آرومی و نگاهش که انگار به صورت تهیونگ چسبیده بود گفت:
- مشکلی ندارم که بیام بالا.
- اشکالی نداره اگر راحت نیستی.
جانگکوک سریع گفت:
- نه راحتم.
لبخندی گوشه لب تهیونگ جا خوش کرد. نگاهش رو از جانگکوک گرفت. وارد آسانسور شدن و تهیونگ دکمه طبقه دوم رو فشرد. وقتی آسانسور داشت حرکت میکرد، تهیونگ سرش رو پایین انداخته بود و با اضطراب با دستهاش بازی میکرد. بدن جانگکوک منقبض بود، شق و رق ایستاده بود و اونم نگاهش رو به جای دیگه‌ای انداخته بود.
وقتی رسیدن، پسر مو مشکی قفل در رو باز کرد و هر دو داخل شدن. خب، تهیونگ راست میگفت، اونجا واقعا شبیه سگدونی بود. ولی جانگکوک داشت فکر میکرد چرا یه خونه به اون کوچیکی باید انقدر سرد باشه. همونطوری که اونجا ایستاده بود و نمیدونست چیکار کنه، فکرش رو به زبون آورد:
- اینجا سرده.
از اونجایی که تهیونگ مبلمان نداشت، روی تختش نشست:
- آره، بخاری ندارم.
یه تخت، یه چراغ خواب، یه کمد کوچولو، دو تا صندلی و یه میز توی آشپزخونه. اول به تخت و بعد به دوتا صندلی که پشت جانگکوک بودن اشاره کرد:
- میتونی بشینی، اینجا یا اونجا.
جانگکوک حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه. جلو اومد و کنار تهیونگ نشست. بهش نگاه کرد:
- اینجا باید توی زمستون خیلی سرد باشه.
- هست.
چهارزانو نشست و به پسر کوچکتر نگاه کرد:
- ولی دیگه بهش عادت کردم.
جانگکوک با تعجب خندید:
- آدم چطوری میتونه به سرما عادت کنه؟
- نمیدونم. عادت میکنی دیگه. الآن 4 ساله که اینجا زندگی میکنم.
جانگکوک به اطراف استودیو نگاه کرد و بررسیش کرد. برای اینکه یکم خوشحالش کنه با صدای آرومی گفت:
- خیلیم... خیلیم بد نیست.
تهیونگ لبخند زد:
- نیازی نیست سعی کنی خوشحالم کنی. تو فکر میکنی اینجا یه سگدونیه و منم میدونم.
جانگکوک باهاش کل کل کرد:
- سگدونی نیست. میتونست بدتر باشه!
حرفش باعث شد لبخند تهیونگ به یه خنده از ته دل تبدیل شه. دوباره بهش نگاه کرد و خندید:
- راست میگی.
دیدن صورت خندونش، باعث شد جانگکوک پقی کنه، سرش رو پایین بندازه و یه لبخند محو روی لبش جا خوش کنه. تهیونگ دستشو روی دهنش گذاشت. چشمهاش گرد شدن و با صدای بلند گفت:
- خندیدی!
جانگکوک بالشتی که پشت سرش بود رو برداشت و زدش توی صورت تهیونگ. تهیونگ سرش رو عقب کشید و همونطوری که میخندید غرید. جانگکوک همونطور که تهیونگ داشت میخندید صورتش رو اسکن کرد. نمیتونست جلوی خودش رو بگیره که به اون صحنه لبخند نزنه.
تهیونگ کم کم خنده‌ش رو تموم کرد:
- نمیدونستم انقدر زود جوش میاری.
جانگکوک با حاضر جوابی گفت:
- نمیدونستم انقدر رو مخی.
حرفش باعث شد تهیونگ دوباره به خنده بیفته:
- میدونی، یکیو با بالشت زدن کاری نیست که یه مدیر عامل معمولا انجام میده.
- خسته شدم از...
جانگکوک سریع حرفش رو خورد. یه نگاه پر از سوال از تهیونگ دریافت کرد:
- از چی خسته شدی؟ مدیر عامل بودن؟
جانگکوک نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت:
- نه، اون نه. خسته شدم از انجام دادن کارای بزرگونه. کارایی که فقط یه مدیر عامل انجام میده.
تهیونگ میتونست تلخی توی صداش رو حس کنه. چند لحظه سکوت کرد و چهره ناراحتش رو اسکن کرد. احساس بدی براش داشت و نمیتونست کاری براش بکنه. زیر لب گفت:
- تو آدم خوشحالی نیستی.
جانگکوک اول از جواب دادن به حرفش شونه خالی کرد. ولی بعد یه نفس عمیق کشید و آروم بیرون فوتش کرد:
- نه نیستم.
نگاهش رو روی دستهاش نگه داشت:
- آخرین باری که خوشحال بودمو یادم نمیاد.
تهیونگ زمزمه کرد:
- چرا؟ تو که همه چی داری.
جانگکوک یکم صداش رو بالاتر برد:
- اینکه پول دارم به این معنی نیست که همه چی دارم. من فقط نیازی نیست نگران گشنه موندن یا توی کوچه زندگی کردن باشم. این به این معنی نیست که زندگی برام آسونه. من وقت نداشتم حتی دبیرستانو تموم کنم. تا حالا مسافرت نرفتم. هیچوقت تا حالا تولد نگرفتم. توی آخرین تولدم بدون اینکه کار خاصی کنم توی خونم تنها بودم، چون همه سرشون برای جلسه معارفه‌ایی که روز بعدش داشتیم شلوغ بود. منم باید متن سخنرانیمو مینوشتم ولی نتونستم. انقدری افسرده بودم که نتونم کاری بکنم. من هیچوقت نرفتم مهمون خوش بگذرونم. فقط رفتم دنبال کار. بجز هیونگام دوستی ندارم. هیچوقت تا حالا عاشق نشدم. هرکی نزدیکم میشه فقط میخواد یچیزی ازم بِکَنه. تو حداقل میدونی وقتی کسی نزدیکت میشه، بخاطر خودته، بخاطر کسی که هستی.
وقتی جانگکوک حرفش رو تموم کرد، سکوت طولانی‌ای برقرار شد. تهیونگ نمیدونست چی بگه، فقط میتونست با یه حالت دردناکی بهش نگاه کنه. راست میگفت، جانگکوک خوشحال نبود. اصلا نبود. و تهیونگ نمیدونست چیکار باید براش بکنه. بعد مدت طولانیای بالاخره به حرف اومد:
- چرا انقدر با همه بد رفتاری؟
جانگکوک با لحن محکمی گفت:
- نمیدونم. من همچین آدمیم.
پسر بزرگتر یه لبخند غمگین تحویلش داد و با صدای نرمی گفت:
- ولی نیستی.
جانگکوک سرش رو بالا آورد و با همون حالت بی روح همیشگیش بهش نگاه کرد. تهیونگ تقریبا زمزمه کرد:
- تو عصبی‌ای. همیشه.
آره. تهیونگ دقیقا زده بود تو خال. جانگکوک همیشه، هر روز و نسبت به همه چیز عصبی بود. تهیونگ با تردید پرسید:
- چرا؟
- انقدر نپرس.
یجورایی سوالشو پس زد:
- نمیدونم.
جانگکوک یجایی توی اعماق وجودش میدونست چرا همیشه عصبیه. ولی نمیتونست خودشو مجبور کنه که اقرار کنه و بپذیرتش. تهیونگ هم بیخیال شد و به رفتار تند جانگکوک اهمیت نداد:
- ببخشید.
با اینکه واقعا میخواست بدونه چرا همیشه عصبیه، ولی تحت فشار نذاشتش.
شاید این اولین باری بود که جانگکوک بخاطر رفتار بدش با کسی احساس بدی داشت. حالت لطیف و نگاه آروم تهیونگ باعث میشد حس کنه یه آدم مزخرفه. آهی کشید و زمزمه کرد:
- عیبی نداره.
به دلایلی که خودشم نمیدونست چین، نمیتونست خودشو مجبور کنه بخاطر رفتار بدش عذرخواهی کنه.
مدتی رو توی سکوت گذروندن. ذهن تهیونگ برگشته بود به حرفهایی که جانگکوک بهش زده بود و از طرف دیگه جانگکوک هم نمیدونست چی باید بگه. ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود. تهیونگ برای جانگکوک احساس بدی داشت چون میدونست از اونجایی که باید بره شرکت، مجبوره فردا صبح زود بیدار شه.
قبل از اینکه تهیونگ بتونه چیزی که تو ذهنش بود رو بیان کنه، پسر مو قهوهای پرسید:
- الآن بهتری؟
- راستشو بگم؟
نگاهش رو روی جانگکوک فیکس کرد. لبخند غمگینی زد و تقریبا زمزمه کرد:
- نه.
- چرا؟ داستان غمناک زندگیم افسرده‌ت کرد؟
جانگکوک داشت شوخی میکرد اما تهیونگ میتونست تلخی توی صداش رو حس کنه. همونطور که نگاهش به جانگکوک بود دوباره گفت:
- راستشو بگم؟
خنده محوی کرد:
- آره.
اما چیزی که متعجبش کرد این بود که جانگکوک هم خندید و گفت:
- انتظار داشتی چی بشنوی آخه؟ میخواستی داستان یه پسر بچه تخس و لوسو بشنوی که هرچی میخواسته داشته و از کل زندگیش لذت برده چون پولدار بوده؟
- هم، یچیزی تو همین مایه‌ها.
هر دوشون دوباره خندیدن. تهیونگ گفت:
- شوخی میکنم. میدونستم آدم خوشحالی نبودی.
جانگکوک در جواب ابروهاش رو بالا برد و نگاهش کرد:
- از کجا؟
تهیونگ فهمید سوتی داده:
- نم... نمیدونم. همینطوری فکر کردم اینجوری بودی.
- واقعا انقدر تابلوئه که زندگیم داغونه؟
- میتونم بهت اطمینان بدم زندگی من داغونتره. حداقل تو مجبور نیستی نگران بدهیات باشی یا وقتی داری میخوابی تا سر حد مرگ یخ بزنی.
جانگکوک اخمی کرد:
- تو که گفتی دیگه عادت کردی.
- چرت گفتم. واقعا نمیشه بهش عادت کرد.
و بعد آهی کشید.
جانگکوک میدونست حرفی که میخواد بزنه تهیونگ رو عصبانی میکنه ولی باید میگفت. واقعا واقعا مجبور بود:
- من میتونم برات یه بخاری بخرم. به عنوان کادو یا هرچی.
چشمهای تهیونگ که انگار از حرفش اذیت شده بود برق زد:
- شاید بتونه پول قبض برقم بدی ها؟ چون بخاطر همین بخاری ندارم. خیلی برق مصرف میکنه.
جانگکوک با تردید زیر لب گفت:
- این کارم میتونم بکنم.
تهیونگ چشمهاش رو توی حدقه چرخوند:
- و یهویی دوباره شدی همون مدیر عامل پولدار خودخواه که عاشق پز دادن راجع به پولشه.
جانگکوک هوفی کشید:
- چرا مثل پز دادن میبینیش؟ من فقط میخوام یه کمکی کرده باشم.
تهیونگ از درون داشت اذیت میشد:
- من پول تو رو نمیخوام.
جانگکوک سریع گفت:
- باشه باشه. میفهمم.
و نفس عمیقی کشید.
تهیونگ گفت:
- حالا که حرفش شد...
از جاش بلند شد و کشوی دراورش رو باز کرد و یه پاکت بیرون کشید. جانگکوک با چهره بی حالتی بهش نگاه کرد و دستهاش مشت شدن. پسر بزرگتر چیزی نگفت، فقط پاکت رو جلوش نگه داشت و منتظر شد که جانگکوک بگیرتش.
جانگکوک اخم کرد:
- قسم میخورم اگر این پاکتو نذاری کنار، میکنمش تو حلقت. شوخیم ندارم.
- پول خودته.
و پاکت رو جلوش تکون داد. جانگکوک غر غر کرد:
- این پول توئه! تهیونگ قسم میخورم...
- نه جانگکوک، مهم نیست!
دندونهاش رو روی هم فشار داد و بعد گفت:
- من نمیخوام زیر دین کسی باشم.
- ته، من هیچوقت قرار نیست ازت بخوام پولو بهم برگردونی، میشنوی چی میگم؟ هیچوقت. حتی اگر ورشکست شم، حتی اگر قرار باشه در آینده تو کوچه زندگی کنم، نمیام دنبالت و ازت بخوام پولو بهم برگردونی.
صداش با آرامشتر از قبل بود.
تهیونگ دستش رو پایین انداخت:
- من... من حس خوبی ندارم. احساس میکنم بهت بدهکارم.
جانگکوک با لحن ملایمی گفت:
- به من نگاه کن.
ولی تهیونگ همونطوری سر جاش ایستاد و جانگکوک آه عمیقی کشید. دستهاش رو بالا آورد و دو طرف صورت تهیونگ گذاشت. کارش باعث شد تهیونگ شوکه بشه و بهش نگاه کنه. جانگکوک با نگاه عمیقی توی چشمهای گرد شده تهیونگ نگاه کرد:
- تو به من هیچ بدهی‌ای نداری.
همونطور ارتباط چشمیشون رو نگه داشتن. تهیونگ احساس میکرد از دستهای جانگکوک آرامش گرفته. حس میکرد توی چشمهای فندقی رنگی که بهش جوری نگاه میکردن که انگار اون با ارزشترین چیز تو دنیاست، غرق شده.
جانگکوک با صدای آرومی گفت:
- بهم هیچ بدهی‌ای نداری و هیچوقتم نخواهی داشت.
برای چند لحظه با انگشتهای شستش گونه‌های تهیونگ رو نوازش کرد. زمزمه کرد:
- پس لطفا، سعی نکن چیزی بهم بدی. وقتی میدونم پولت پیش منه نمیتونم بخوابم.
و نهایتا دستهاش رو پایین، کنار پهلوهاش انداخت. وقتی دستهاش رو از روی صورت تهیونگ برداشت، پسر مو مشکی به دلایلی که نمیتونست بفهمه چین، لبهاش آویزون شد و گفت:
- چرا؟
- چون خودت احتیاجش داری. الآن فکر نکن میخوام بهت لطف کنم یا بهت ترحم کنم. من هیچوقت از اون پول استفاده نمیکنم ولی تو میکنی، تو نیازش داری. من نمیتونم با دونستن این موضوع شب راحت بخوابم.
تهیونگ نمیدونست چی بگه. قطعا حق با جانگکوک بود. اون واقعا به اون پول احتیاج داشت ولی درواقع این پول، پول جانگکوک بود چون اون هزینه بیمارستانش رو پرداخت کرده بود و تهیونگ ناخودآگاه به نگه داشتنش حس بدی داشت. نگاهش رو به جای دیگه‌ای انداخت و با صدای آرومی گفت:
- جانگکوک، من نمیتونم نگهش دارم.
- اگه دلت میخواد زندگی مزخرفم یکم بهتر شه، نگهش دار.
- چرا باید به زندگی مزخرفت اهمیت بدم؟
جانگکوک از جوابش تعجب کرد:
- همین دو دقیقه پیش وقتی داستان زندگیمو شنیدی افسرده شده بودیا.
تهیونگ خنده بانمکی کرد که باعث شد چهره یخ زده جانگکوک آروم شه:
- شوخی کردم.
جانگکوک چشمهاش رو چرخوندو ناخواسته لبخندی روی لبهاش جا خوش کرد:
- خیلی رو مخی.
تهیونگ چند لحظه بدون اینکه چیزی بگه صورتش رو جزء به جزء بررسی کرد و بعد ناخودآگاه زمزمه کرد:
- باید بیشتر لبخند بزنی.
جانگکوک همونطوری که لبخندش رو نگه داشته بود پرسید:
- اینطوری فکر میکنی؟
- آره.
لبخند محوی زد:
- خیلی بهت میاد.
پسر کوچکتر ابروهاش رو در جواب بالا برد:
- الآن داری باهام لاس میزنی؟
حالت صورت تهیونگ یهو تغییر کرد به حالت شوکه شده. احساس کرد گونه‌هاش دارن از خجالت سرخ میشن:
- نه کله فندقی.
پسر کوچکتر با دیدن عکسالعملش خندید:
- فقط میخواستم چک کنم ببینم داری میزنی یا نه.
هنوز لبخند روی لبهاش بود و همونطوری که لبخند میزد به پسر زیبا و خجالتی روبروش خیره شد.
سخن مترجم:
چرااااا لحظات به این زیبایی رو با پول خراب میکنین خب؟ البته خراب نشد. جانگکوک حرکت جذابی زد :) ولی کلا.
جانگکوک دیگه خوشش اومده حالا نمیره خونه‌ش XD هر چند ما که اعتراضی نداریم. خلاصه که لذت بردیم. امیدوارم شمام خوشتون اومده باشه. نظر یادتون نره.

TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now