تهیونگ تا قبل از اینکه خوابش ببره، فقط میتونست به یه چیز فکر کنه. اینکه این اتفاقات هیچ دلیل موجهی ندارن. و این اولین چیزی بود که فردا صبح هم به محض بیدار شدن به فکرش رسید.
موضوع اذیت کننده دیگهای که فردا، اول صبح اتفاق افتاد، این بود که صاحب خونهش به آپارتمانش اومد و بهش گفت که باید اجاره خونه رو ببره بالا. تهیونگ مات و مبهوت مونده بود. آخه کی واسه یه سگدونی مثل اونجا 200 یورو میده؟ صاحب خونهش گفته بود اگر نمیخواد قرارداد رو تمدید کنه، یه هفته وقت داره خونه رو تخلیه کنه.
تهیونگ میخواست فکر مربوط به چیزای جدیدی که براش اتفاق بود رو از ذهنش بیرون بریزه ، ولی افکارش همچنان گاه و بیگاه توی ذهنش پررنگ میشدن. مدام سعی میکرد به خودش بقبولونه که وضعیتو جدی نگیره و بالاخره، تونست خودشو قانع کنه. وقتی سر شیفتش رفت، دیگه درموردش فکر نکرد. یجوری که انگار نه انگار چیزی شده.
بعد از گذشت چند ساعت که همه چیز سر کار داشت خوب پیش میرفت، یه پسر مو بلوند با چهره آشنا، راهشو به طرف کافه کج کرد و وارد شد.
تهیونگ با خنده داد زد:
- بکهیون! سلام.
پسر مو بلوند با دیدن لبخند عریض تهیونگ خندید:
- سلام خوشتیپ.
- غیبت زده بود.
بکهیون آهی کشید و روی چارپایه نشست:
- آره. اونیکی گارسونمون مرخصی گرفته بود، من باید دو شیفت کار میکردم.
- شرط میبندم خیلی خسته کننده بوده.
- آره بود. برای همین وقتی اون برگشت به من یه روز استراحت دادن.
تهیونگ لبخند لطیفی زد:
- چه خوب.
- تو چطوری؟
تهیونگ شونههاش رو بالا انداخت:
- خوب، همونطوری، حوصلم سر رفته، میدونی.
بکهیون از حرفش خندید. روی پیشخوان خم شد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- اصلا دلت برام تنگ شده بود؟
تهیونگ بخاطر سؤالش با تردید لبخند زد:
- شده بود.
- خوبه، چون میخواستم ازت بخوام بعد شیفتت باهام بیای سر قرار.
چشمهای تهیونگ از پیشنهادش گرد شد. آخرین باری که با یه نفر سر قرار رفته بود، 6 سال پیش بود و دروغ بود اگر بگه فکرِ دوباره قرار گذاشتن با کسی خر ذوقش نکرده.
بکهیون با دیدن چهره شوکه شده تهیونگ خندش گرفت:
- آروم باش، چیز انقدر جدیایم نیست. فقط میخوام یه بارم که شده بالاخره بیرون از اینجا ببینمت.
پسر مو مشکی خنده خجالتزدهای کرد و نگاهش رو یه جای دیگه انداخت:
- باشه، پس بریم. ولی من هنوز یک ساعت و نیم دیگه باید کار کنم.
- من مشکلی ندارم. میتونم تا وقتی کارت تموم میشه بشینم باهات حرف بزنم.
حرفش باعث شد تهیونگ لبخند گرمی بزنه. این عالی بود. اینطوری تهیونگ میتونست حتی یکمم به جانگکوک فکر نکنه. از این خوشحالتر نمیتونست باشه. درواقع، دلیل خاصی نداشت ولی اینطوری حداقل برای یه مدتم که شده نگران چیزی نبود.نیم ساعت بعد، یه گروه آدم وارد کافه شدن که توجه تهیونگ رو جلب کرد. با دیدن جانگکوک روبهروی بار، لبخندش خشک شد. حالت چهرهش جوری بود که توی اون لحظه نمیتونست بفهمتش.
مدیر عامل نگاه کوتاهی به پسر مو بلوندی که یکم اونطرفتر نشسته بود انداخت و بعد نگاهش رو برگردوند:
- سلام.
- آم، سلام.
تهیونگ از جاش بلند شد و خودش رو مجبور کرد لبخند بزنه:
- چی برات بیارم؟
جانگکوک یه بار دیگه از گوشه چشم نگاه اجمالیای انداخت و بعد دوباره سریع نگاهش رو سمت پسر مو مشکیِ جلوش برگردوند. شونههاش رو بیتفاوت بالا انداخت:
- هیچی، فقط میخواستم سلام کنم.
تهیونگ تعجب کرد. سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
- او، باشه.
- میخوای وقتی شیفتت تموم شد بیای پیش ما؟
تهیونگ نگاهی به بکهیون و بعد به جانگکوک انداخت:
- آم، دارم با بکهیون میرم بیرون.
- او...
این تمام چیزی بود که جانگکوک تونست بگه. لبخند کمرنگی تحویلش داد و روی پاشنه پا چرخید که بره.
تهیونگ متوقفش کرد:
- شاید یه وقت دیگه؟
جانگکوک از روی شونه به عقب نگاه کرد. کوتاه جواب داد:
- باشه.
و پیش هیونگهاش برگشت. تهیونگ سر جای قبلیش برگشت. بکهیون چشمهاش رو باریک کرد:
- فکر میکردم ازش متنفری.
- بودم ولی الآن دیگه با هم حرف میزنیم.
- دوستش داری؟
آب دهن تهیونگ توی گلوش پرید. شوک شده از سؤالش جواب داد:
- چی؟ نه!
- آروم باش، فقط سؤال کردم.
بکهیون از عکسالعمل کیوتش خندهش گرفت:
- ولی بنظر میاد اون دوست داره.
- چرا همچین فکری میکنی؟
پسر مو طلایی نیشخند زد:
- خب اومد اینجا که فقط بهت سلام کنه و بعد دعوتت کرد که بعد شیفتت بری سر میزشون بشینی. تازه اگر به این موضوع اشاره نکنم که بهم یجوری خیره شده بود، انگار براش مثل یه تهدیدم.
تهیونگ از حرفش اخم کرد و با لحن جدیای گفت:
- نه دوستم نداره. امکان نداره اصلا.
بکهیون فقط شونههاش رو بالا انداخت:
- فقط نظرمو گفتم.
پوزخندی زد و با لحن موذیانهای گفت:
- امیدوارم دوست نداشته باشه، چون نمیخوام ازم بدزدتت.
- نگرانش نباش.
تهیونگ لبخند زد، ولی لبخندش موندگار نبود.
--
یونگی که سردرگمی از کل صورتش میبارید پرسید:
- از کی تا حالا اینطوری شدی که میری با تهیونگ حرف بزنی؟
پسر کوچکتر بی تفاوت جواب داد:
- من گفتم ببخشید و دیگه الآن با هم حرف میزنیم.
هوسوک لبخند زد:
- خوشحالم که عذرخواهی کردی.
بعد از چند دقیقه، تِن با کمک تهیونگ غذاشون رو سرو کرد. سه تا پسر دیگه با پسر مو مشکی، سلام و احوال پرسی گرمی کردن و بعد شروع کردن به غذا خوردن.
--
وقتی تهیونگ شیفتش رو تموم کرد، با بکهیون به سمت در خروجی رفت. به چهار تا پسری که هنوز پشت میز بودن و داشتن غذا میخوردن لبخند زد:
- خداحافظ بچه ها.
همهشون باهاش خداحافظی کردن به جز یه نفر که هنوز سرش به غذاش گرم بود و اصلا یه نگاه هم بهش ننداخت. تهیونگ متوجهش شد، چون درواقع بیشتر داشت به پسر مو قهوهای نگاه میکرد. ناخودآگاه احساس ناراحتی کرد. لبخندش تبدیل شد به یه لبخند تلخ. برگشت و با بکهیون بیرون رفت.
به رستورانی که همون حوالی بود رفتن و غذاشون رو سفارش دادن. داشتن اوقات خوبی رو با هم میگذروندن. بکهیون خیلی خوب میتونست دائم باعث لبخند و خنده تهیونگ شه. بعد از حدود 2 ساعت، چون تهیونگ یکم خسته بود تصمیم گرفتن دیگه برن.
از اونجایی که اصرار داشت برسونتش خونه، لبخندی زد و گفت:
- میتونی منو جلوی فروشگاه نزدیک خونهم پیاده کنی. باید یسری چیز میز بخرم.
فقط نمیخواست بکهیون ساختمون مزخرفی که توش زندگی میکرد رو ببینه.
- خب میتونم منتظرت بمونم بعد برسونمت خونه.
- نه، حدود 5 دقیقه با خونهم فاصله داره. نگران نباش.
بکهیون با لبخند سرش رو تکون داد و به سمت فروشگاه حرکت کرد. وقتی جلوی فروشگاه رسیدن، به پسر مو مشکی نگاه کرد:
- باهات بهم خیلی خوش گذشت.
تهیونگ با خجالت لبخند زد:
- منم همینطور.
پسر مو طلایی خم شد، نزدیکتر رفت و دستش رو دورش حلقه کرد. تهیونگ ناخودآگاه لبخند زد و متقابلا بغلش کرد. بعد از چند لحظه، بکهیون آروم عقب رفت و نگاهش کرد. دستش رو قاب صورتش کرد، با انگشت شصتش گونه تهیونگ رو نوازش کرد و کم کم نزدیک شد. تهیونگ از اینکه توی این موقعیت گیر افتاده بود، غافلگیر شده بود. احساس میکرد یخ زده، نمیتونست کاری کنه یا چیزی بگه. وقتی بالاخره لبهای لطیفش رو احساس کرد، چشمهاش رو بست. بوسهشون ملایم و شیرین بود. بکهیون آروم زبونش رو روی زبون تهیونگ میکشید. چند ثانیه بعد، هر دو عقب رفتن و به هم نگاه کردن. پسر مو طلایی لبخند زد:
- شب بخیر، ته.
تهیونگ لبخند خجالتزدهای تحویلش داد:
- شب بخیر.
از ماشین پیاده شد و منتظر شد تا بکهیون دور شه. آه کوتاهی کشید و شروع کرد به قدم برداشتن به طرف خونهش. وقتی میخواست سر کوچهای که خونهش توش بود به سمت راست بپیچه، یهو یه غریبه جلوش ظاهر شد و باعث شد بایسته.
- یه پسر خوشگل مثل تو این وقت شب داره کجا میره؟
پسر غریبه پوزخندی زد و یه قدم به سمت تهیونگ که وحشت کرده بود برداشت. تهیونگ میتونست بوی الکلش رو کاملا استشمام کنه. از بوی بدی که میداد به بینیش چین داد. راهشو کج کرد که از کنارش رد شه ولی پسر غریبه بازوش رو محکم گرفت و به عقب هلش داد.
تهیونگ سریع دستش رو عقب کشید و داد زد:
- ولم کن!
غریبه با لحن کشداری گفت:
- میتونیم با هم خوش بگذرونیم.
و یه قدم دیگه به پسر مو مشکی نزدیک شد. تقریبا بدنش رو روی تهیونگ رها کرد. چشمهای تهیونگ از تعجب گرد شد. خوشبختانه، پسر مست بود و اونقدرام نگه داشتنش سخت نبود. تهیونگ به عقب هلش داد. پسر تلو تلو خورد و روی زمین افتاد. تهیونگ از فرصت استفاده کرد و به سمت ساختمونش که ته همون کوچه بود دویید.
چشمهاش پر از اشک شده بود. وارد ساختمون شد. به سمت استودیو دویید. حتی به فکر اینکه سوار آسانسور شه هم نیفتاد. پاش خیلی درد میکرد، چون خیلی وقت بود که بخاطر آسیب پاش ندوییده بود. اما تا وقتی وارد خونه نشده بود، از ترس چیزی حس نکرده بود.
همونطور که نفسهای سنگین میکشید، با دستهای لرزون در رو قفل کرد. خودش رو روی تختش پرت کرد و همونطور که هق هق گریه میکرد، ملحفه روی تختش رو چنگ زد. واقعا ترسیده بود. اگر اون پسره مست نبود چی؟ یا اگر خیلی ازش بزرگتر و قویتر بود؟
نمیتونست جلوی گریهش رو بگیره. حتی با اینکه سالها بود اونجا زندگی میکرد، این اولین باری بود که همچین اتفاقی براش افتاده بود. درسته که هر روز آدمهای عجیبی و غریبی رو میدید که بهش زل میزدن، ولی هیچوقت هیچ کاری نمیکردن.
حتی با اینکه حالا یه مدتی میشد که از اون اتفاق گذشته بود، هنوز نمیتونست جلوی احساس ترسش رو بگیره. پس به اولین نفری که به ذهنش اومد زنگ زد. اما وقتی طرف گوشیش رو برنداشت، گریهش حتی شدیدتر هم شد.
--
وقتی اسم تهیونگ روی صفحه گوشی جانگکوک نمایش داده شد، گوشی توی دستش بود. جرأت برداشتنش رو نداشت. نمیدونست چرا تهیونگ بهش زنگ زده، ولی اگر این احتمال وجود داشت که بخواد درمورد بکهیون بهش بگه، واقعا دلش نمیخواست به حرفهاش درمورد اینکه چقدر با هم خوش گذروندن چیزی بشنوه.
ولی بعد از چند لحظه، ناخودآگاه به این فکر افتاد که شاید تهیونگ واقعا به خاطر این موضوع بهش زنگ نزده بود. آهی کشید و تصمیم گرفت بهش پیام بده.
YOU ARE READING
TOUCH OF THE POOR
Romance🥀🌪 دو تا آدم، از دو تا دنیای کاملا مختلف. یکی درحال زندگی کردن، اونیکی فقط دنبال زنده موندن. جئون جانگ کوک، معاون شرکت اتومبیل JK، دوست داره همه رو زیر کنترل خودش بگیره، و تا حالا موفق هم بوده و فکر میکنه از این به بعدم خواهد بود چون یه آدم ثرو...