روز بعد جانگکوک سر ساعت معمول به شرکت رفت. دقیق سر ساعت 8. بعد از دو تا قرار ملاقات طولانی و خسته کننده، روی صندلیش و ولو شد و آه بلندی کشید. ولی صدای تقه روی در رو شنید برنگشت، چون میدونست کیه.
بعد از یک ثانیه، مدیر عامل گفت:
- بیا تو.
و در باز شد. پسر مو بلوند نزدیک میزش شد:
- دلت برام تنگ شده بود؟
جانگکوک صداش پایین بود:
- نیاز دارم یکم استرسامو آروم کنم پس چطوره بیای برام ساک بزنی عزیزم؟
یوگیوم با لبخند موذی ای نزدیک تر شد:
- حتما.
نشست روی پاهاش و شروع کرد به بوسیدن گردنش.نه، اونا قرار نمیذاشتن. فقط بعضی وقتا چون جانگکوک میخواست ذهنش رو آروم کنه، با هم رابطه داشتن و یوگیوم هم هیچوقت اعتراضی نمیکرد. کی دلش نمیخواد با یه میلیاردر جذاب جوون سکس داشته باشه؟
بعد از اینکه جانگکوک مایع منیش رو توی دهن یوگیوم خالی کرد، پسر دوباره روی پاهاش نشست. همونطور که جانگکوک بوسهای روی گردنش مینشوند، یبار دیگه تقهای به در خورد و این بار جانگکوک برگشت. یوگیوم سریع از روی پاش بلند شد و کنار میزش ایستاد. نامجون وارد شد. هیونگهای جانگکوک خودشون رو معطل اجازه اون برای ورود نمیکردن. فقط سر این توافق کرده بودن که حداقل قبل از وارد شدن در بزنن. قوانینش روی هیونگهاش تأثیری نداشت.
نامجون با دیدن یوگیوم که با عجله اتاق رو ترک میکنه، نفس عمیقی کشید و بعد نگاهش رو به پسر کوچکتر انداخت. با ناباوری سرش رو تکون داد:
- هنوزم بیخیال به فاک دادن هر آدمی که میبینم نشدی.
جانگکوک شونههاش رو بالا انداخت و زیر لب گفت:
- فقط دارم سعی میکنم یکم خوش بگذرونم.
- حداقل با کارمندای خودمون کاری نداشه باش. همین الآنشم شش تاشون رو بخاطر اینکه تو با احساساتشون بازی کردی از دست دادیم.
مدیر عامل دوباره شونههاش رو بالا انداخت:
- به من چه؟ من همین همون اول بهشون میگم قراره چی ازشون بخوام.
- جانگکوک. تو مدیر عامل شرکت خودتی. شاید فقط 23 سالت باشه ولی کلی مسئولیت داری. بیرون از اینجا، میتونی هرچقد میخوای خوش بگذرونی. ولی وقتی اینجایی، ازت انتظار دارم تمرکز داشته باشی.
حرفش باعث شد جانگکوک آه بکشه. چشمهاش رو تو حدقه چرخوند و زمزمه کرد:
- سعیمو میکنم.
بعد از یه مدت حرف زدن با نامجون درمورد یه سرمایه گذاری جدید، نامجون به اتاق کارش برگشت و پسر کوچکتر هم همونجا موند. وقت رسیدن غذاش بود. مشغول بررسی یسری مدارک بود که با شنیدن تقهای به در، کارش رو کنار گذاشت.
با صدای به اندازه کافی بلندی که پسر پیک بتونه بشنوه گفت:
- بیا تو.
با دیدن چهره نا آشنای پسر پیک که وارد شد از جاش بلند شد. ابروهاش رو بالا برد و با عصبانیت پرسید:
- تو دیگه کی هستی؟
- من جهبوم هستم.
جانگکوک چشمهاش رو تو حدقه چرخوند:
- هر چی، اون یکی پسره کو؟
جهبوم با حالت رسمی گفت:
- اوه، تصادف کرده.
چشمهای جانگکوک گشاد شد:
- چجور تصادفی؟
- نمیدونم. اینگوک چند دقیقه پیش بهم زنگ زد و گفت حدود یه هفته بیام کمکش.
تعجب جانگکوک بیشتر شد:
- یه هفته؟!
- شایدم بیشتر. خودشم هنوز نمیدونه.
جانگکوک کیف پولش رو از جیبش درآورد و بهش 30 یورو داد.
- شما خیلی بخشندهاین جناب جئون. ممنون.
جه بوم 10 یورو انعام رو قبول کرد و از اتاق کارش بیرون رفت.
پسر مو قهوهای گوشیش رو برداشت و به اینگوک زنگ زد. اینگوک گوشی رو برداشت:
- سلام کوک.
جانگکوک با لحن تندی پرسید:
- چه اتفاقی افتاده؟
- اوه. فکر کنم منظورت اینه که برای ته چه اتفاقی افتاده نه؟ پسرهی بیچاره امروز صبح تصادف کرده. یکی با ماشین زده به دوچرخهش و از رو دوچرخه انداختتش زمین. خوشبختانه، کلاه ایمنی سرش بوده، برای همین آسیب جدی ندیده ولی پای راستش شکسته. من همین الآن تازه از بیمارستان برگشتم کافه.
جانگکوک بخاطر خبری که شنید یجورایی شوکه شد:
- فهمیدن کی زده بهش؟
اینگوک نفسش رو بیرون داد:
- نه. هرکی بوده حتی نایستاده که ببینه چی شده. نمیتونن پیداش کنن.
- حال تهیونگ چطوره؟
- هنوز تو شوکه. من برگشتم چون باید میومدم کافه، ولی دوستاش الآن اونجان. حالش خوبه. فقط باید یه مدت پاش توش گچ باشه.
- باشه. بعدا باهات حرف میزنم.
بعد از خداحافظی قطع کردن.
BINABASA MO ANG
TOUCH OF THE POOR
Romance🥀🌪 دو تا آدم، از دو تا دنیای کاملا مختلف. یکی درحال زندگی کردن، اونیکی فقط دنبال زنده موندن. جئون جانگ کوک، معاون شرکت اتومبیل JK، دوست داره همه رو زیر کنترل خودش بگیره، و تا حالا موفق هم بوده و فکر میکنه از این به بعدم خواهد بود چون یه آدم ثرو...