میتونستی از اول بگی.

9K 1.4K 126
                                    

تهیونگ بالشت رو توی بغلش فشرد و همونطور که یواش یواش چشم‌هاش رو باز میکرد، هومی کشید. به بالا تنه‌ش قوس داد، خمیازه‌ای کشید و چند بار پلک زد. تختی که توش بود، به شدت راحت و پتوی روش خیلی گرم و نرم بود، انقدر که بلند شدن رو براش سخت میکرد.
ذهنش به اتفاقات روز گذشته برگشت و ناخودآگاه شروع کرد به دوباره آنالیز کردنشون.
جانگکوک واقعا داشت باهام لاس میزد؟ چرا ازم پرسید میخوام بغلش کنم بخوابم یا نه؟ چرا فقط بهم بالشتو نداد که برم؟

یه بار دیگه خمیازه کشید و بلند شد روی تخت برای چند لحظه نشست. از 10 گذشته بود، پس قطعا جانگکوک خونه نبود. آهی کشید و بالاخره تصمیم گرفت از تخت گرمش بیرون بیاد چون واقعا باید میرفت دستشویی.

وقتی بالاخره از خواب‌آلودگی درومد، به آشپزخونه رفت که یکم آب بخوره.

با دیدن شلوغی توی آشپزخونه ابروهاش در هم فرو رفت و یچیزی شبیه "این دیگه چه وضعشه" رو زیر لب زمزمه کرد. نزدیکتر شد و توی سینک که پر از وسایل آشپزی و ظرفهای کثیف بود رو نگاه کرد.
شونه‌هاش رو بالا انداخت و به سمت یخچال رفت، ولی با دیدن یادداشتی که روی میز قرار گرفته بود ایستاد.

- سلام! برای شلوغ پلوغی اینجا شرمنده، سعی کردم صبحانه درست کنم ولی نتونستم. کککک. ساندویچ سفارش دادم، میتونی همشونو بخوری! یادت نره جکوزی و اتاق بازی رو امتحان کنی.
تهیونگ با گیجی گفت:
- وات د فاک؟

با خودش فکر کرد چرا جانگکوک باید سعی کنه برای من صبحانه درست کنه؟
در یخچال رو باز کرد و یه بار دیگه شوکه شد. 5 نوع ساندویچ مختلف اونجا بود. تو ذهنش گفت: این دیوونه‌س؟ من که نمیتونم همه اینا رو بخورم.
یکی از ساندویچ‌ها رو برداشت. بعد از اینکه خوردنش تموم شد، اول به اتاق بازی رفت. با دهن باز اتاق رو بررسی کرد و هر بار که یکی دیگه از بازی‌های مورد علاقش رو میدید "واو"ای میگفت. حداقل2 ساعت از زمانش رو اونجا سپری کرد و بله، تونست همه رو امتحان کنه. داشت بهترین زمان عمرش رو میگذروند. خیلی وقت از آخرین باری که از این بازی‌ها کرده بود میگذشت.
بعدش، چند دقیقه دنبال جکوزی گشت چون جانگکوک بهش نگفته بود کجاست. در آخر، وارد اتاق پسر کوچکتر شد که ببینه یه حمام مخصوص خودش رو داره یا نه و بله، داشت. حمام اتاق جانگکوک سه برابر کل خونه قبلیش بود، و البته، مجلل و درخشان. از هیجان نفسش رو بیرون داد. این احساس رو قبلا هیچوقت تجربه نکرده بود.
با خودش زمزمه کرد:
- میتونستم بهش عادت کنم.
و در حالی که لبخند کوچیکی که روی لبهاش نقش بسته بود، با آب بازی کرد. ولی با یادآوری اینکه این اولین و آخرین باریه که میتونه توی جکوزی، و در کل توی این خونه باشه، لبخندش سریع از بین رفت. بعد از نیم ساعت، از جکوزی بیرون اومد و دوش سریعی گرفت.
زمان باقی مونده رو صرف گشت زدن توی خونه و دراز کشیدن روی کاناپه نرم و راحت توی اتاق نشیمن کرد. البته، ظرف‌ها رو هم شست و آشپزخونه رو هم تمیز کرد تا یجورایی بتونه اینکه جانگکوک گذاشته توی خونه‌ش بمونه رو جبران کرده باشه. وقتی زمان رفتن به کافه شد، وسایلش رو با ناراحتی برداشت. کنار در ایستاد و با لب و لوچه آویزون به خونه نگاه کرد.
با خودش گفت:
- حداقلش کل زمانی که اینجا بودم خوش گذشت.
و در رو پشت سرش بست.
- صبح بخیر جناب.
یه راننده خنده رو، بیرون خونه منتظرش ایستاده بود.
- او، وات د...
پسر مو مشکی دستش رو روی سینه‌ش گذاشت. یه لحظه از ظاهر شدن یهویی راننده جوون ترسیده بود.
- اسمم هانه هست و امروز من راننده‌تونم.
مؤدبانه تعظیمی کرد و دوباره لبخند زد.
- آم، منم تهیونگم. ولی چرا میخوای منو برسونی سر کار؟
- آقای جئون ازم خواستن.
تهیونگ پوزخندی زد و سرش رو تکون داد:
- معلومه که اون این حرفو زده.
از کنار ماشین رد شد:
- اشکالی نداره. میتونی بری.
هانه سد راه پسر مو مشکی شد و راهش رو بست:
- متأسفم، ولی تا درخواست آقای جئون رو به اتمام نرسونم نمیتونم برم.
- ولی من میتونم اتوبوس سوار شم.
- ایشون گفتن اینکه شما رو وادار کنم ممکنه یکم سخت باشه و جمله‌‌ای که گفتن دقیقا این بود: انقدر مثل یه بچه 15 ساله لجباز رفتار نکن و بذار راننده کمکت کنه.
تهیونگ هوفی کشید و دست‌هاش رو مشت کرد:
- 15 ساله؟
هانه دوباره لبخند زد:
- بهم گفتن ازتون خوب مراقبت کنم، پس اگر بخوام بازم براشون کار کنم، باید کاری که ازم خواستن رو انجام بدم و من واقعا هم میخوام بازم براشون کار کنم.
تهیونگ آهی کشید و دست‌های مشت شده‌ش رو شل کرد:
- باشه.
به طرف ماشین رفت و سوار شد. هانه هم سوار شد و خیلی زود، حرکت کرد. اول راه توی سکوت گذشت چون تهیونگ داشت سعی میکرد بدون هیچ دلیل خاصی، مسیر خونه جانگکوک به کافه رو به خاطر بسپاره.
راننده از توی آینه بهش نگاه کرد:
- شما دوست آقای جئون هستین؟
تهیونگ با شنیدن سؤالش بهش نگاه کرد. لبخند زورکی‌ای زد:
- یجورایی.
- ببخشید که میپرسم، چون یکم برام عجیبه. آقای جئون بجز هیونگ‌هاشون دوستی ندارن و تا حالا هیچوقت اجازه نداده بودن کسی توی خونه‌شون بمونه.
پسر مو مشکی ناخودآگاه با شنیدن حرف‌هاش اخم کرد:
- از کجا میدونی؟
- من از وقتی این خونه رو خریدن براشون کار میکنم. نمیتونم بگم با هم دوستیم ولی یکم میشناسمشون. ایشون دوست ندارن کسی توی خونه‌شون بخوابه یا خونه‌شون رو ببینه. برای همین یجورایی تعجب کردم وقتی ازم خواستن اونجا بیام دنبالتون.

TOUCH OF THE POORWhere stories live. Discover now