این تمام چیزیه که احتیاج داریم

10.3K 1.4K 72
                                    

تهیونگ داشت دیوونه میشد. خیلی وقت بود که اون پسر رو میخواست، و حتی تا حالا این نیاز رو دروناً قبولش نکرده بود. خودش رو به زور قانع کرده بود که دوستش نداره و کاملاً احساساتش رو نادیده گرفته بود. و حالا انقدر یهویی، جونگ‌کوک بوسیده بودش. هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که همچین هرج و مرج احساسی‌ای رو تجربه کنه.
بعد از اینکه لباس‌هاش رو عوض کرد، از اتاقش خارج شد و به طرف اتاق جونگ.کوک رفت. پشت در ایستاد، اما نتونست خودش رو مجبور کنه که بره تو. همون‌جا پشت در، توی فضای مه‌آلود دلهره درونش، متوقف شد. ذهنش پر شده بود از فکر جونگ‌کوک، اینکه چقدر لب‌هاش نرم بودن، و این که چقدر احساس لب‌هاش روی لب‌های خودش، فوق‌العاده بود.
--
وقتی جونگ‌کوک لباس پوشید، خودش رو روی تخت پرت کرد و آه عمیقی از روی ناامیدی کشید. بارها و بارها خودش رو سرزنش کرده بود، و مطمئن بود تهیونگ دیگه نمیخواد کنارش باشه. با اینکه به اون بوسه واکنش داده و جلوش رو نگرفت، ولی بازم از اینکه انقدر یهویی بوسیده بودش احساس مزخرفی داشت.
دیر وقت بود، ولی با این حال نمیتونست بخوابه. دلش میخواست حداقل از تهیونگ عذرخواهی کنه و بهش اطمینان بده که قرار نیست بخاطر این اتفاق چیزی بینشون تغییر کنه. حاضر بود برای اینکه اون رو توی زندگیش، حتی به عنوان یه دوست داشته باشه، تمام احساساتش رو کنار بذاره.
بعد از چند دقیقه، دیگه نتونست تحمل کنه. از روی تختش پایین پرید و به طرف در رفت، و همون لحظه که بازش کرد با دیدن تهیونگ که با چهره مضطرب پشت در اتاق ایستاده خشکش زد.
تهیونگ با باز شدن یهویی در، جا خورد و سریع نگاهش رو برگردوند. اما دوباره با چشم‌های بی‌قرارش به چشم‌های متعجب پسر کوچک‌تر چشم دوخت، ولی انگار نمی‌تونست چیزی بگه.
- ته، تو میتونی...
تهیونگ احساس کرد تمام منطقش به یکباره فروپاشید و ذهنش کاملا خالی شد. به سمتش قدم برداشت و لب‌هاش رو روی لب‌های جونگ‌کوک کوبید. پسر کوچک‌تر بر اثر برخوردش به عقب تلو تلو خورد، ولی لباس تهیونگ رو گرفت و تونست خودش رو نگه داره. دست‌هاش دور سینه تهیونگ حلقه شدن. بوسه رو عمیق‌تر کرد و بعد زبونش رو مشتاقانه روی لب‌هاش کشید تا تهیونگ لب‌هاش رو از هم فاصله بده و اون بتونه زبونش رو وارد دهنش کنه. و تهیونگ این اجازه رو بهش داد. بدون شکستش بوسه، با قدم‌های آروم شروع کرد به عقب رفتن، و تهیونگ رو همراه خودش کشید.
چیزی نگذشت که پشت زانوهای جونگ‌کوک به لبه تخت برخورد کرد، روی تخت افتاد پسر رو با خودش پایین کشید. تهیونگ روش خزید، بدنش رو روی بدن جونگ‌کوک کشید، دستش رو بین موهاش برد و چنگشون زد.
همونطور که زبون‌هاشون رو با ریتم تند روی هم به رقص در آورده بودن، ناله‌های خفشون، فضای اتاق رو پر میکرد. هر دو عمیقا میخواستن تا جایی که میشه همدیگه رو حس کنن.
پسر کوچک‌تر گذاشت دست‌های بیقرارش بدن پسر رو لمس کنن. پهلوهاش رو نوازش کرد، به سمت رون پاهاش رفتن و بعد روی کمرش قرار گرفتن. وقتی تهیونگ روش نشست و موهاش رو خشن‌تر توی دست‌هاش کشید، حس کرد داره کنترلش رو از دست میده و آلتش داره سفت میشه.
اینکه تهیونگ روش بود بنظر خطرناک میومد، چون هر لحظه بیشتر و بیشتر داشت هارد میشد. با اینکه با تمام وجود میخواستش و شاید حتی بیشتر از این حرف‌ها میخواستش، اما نمیخواست به این زودی انقدر پیش برن. پس با یه حرکت آروم، جاشون رو عوض کرد و اینبار خودش روش خیمه زد.
موقع عوض شدن جاهاشون، لب‌هاشون از هم جدا شد، اما تهیونگ از سر اشتیاقی که درونش میجوشید، لباس جونگ‌کوک رو سریع گرفت و محکم کشیدش. حرکات تند و نامنظم لب‌هاشون روی هم از سر لذت، باعث شده بود هر دو نفس کم بیارن. جونگ‌کوک فهمیده بود تهیونگ چقدر هارد شده، ناخودآگاه حین بوسیدنش صدای ناله بم غرش مانندی از دهنش خارج شد. لب پایین تهیونگ رو مکید و ناله شیرین همراه با آه عمیقی ازش دریافت کرد.
انگار هیچکدوم از هم سیر نمیشدن. حالا دیگه حتی نمیتونستن درست و منظم نفس بکشن، ولی نمیخواستن تمومش کنن. پس سوزش ریه‌هاشون رو نادیده گرفتن و همچنان حریصانه لب‌های همدیگه رو مکیدن.
تهیونگ احساس میکرد تمام بدنش از احساس لذت اینکه پسر کوچک‌تر با ولع م¬بوستش، سست شده. یک لحظه به این فکر کرد که چرا زودتر این کار رو نکرده بودن، ولی وقتی جونگ‌کوک زبونش رو مکید، تمام افکارش با سرعت گرفتن ضربان قلبش محو شدن.
با اینکه تمام چیزی که جونگ‌کوک میخواست این بود که صدای ناله تهیونگ رو با ساعت‌ها بوسیدنش بشنوه، ولی هر دقیقه که میگذشت بیشتر میتونست داغ شدن بدن‌هاشون رو حس کنه. پس بوسه رو شکست. نفس نفس میزد، دست‌هاش رو روی تشک گذاشت و بدنش رو از تهیونگ فاصله داد تا بتونه نگاهش کنه.
موهاش به هم ریخته بود، لبش قرمز و متورم شده بود و قفسه سینه‌ش با نفس‌های سطحی و تند تند بالا و پایین میرفت. چهره‌ش نفس کشیدن رو از یاد جونگ‌کوک میبرد. دوباره کوتاه بوسیدش. دروغ بود اگر میگفت این تحریک کننده‌ترین تصویری که تا حالا شاهدش بوده نیست.
همونطوری که سعی میکرد قلبش رو آروم کنه، از روش بلند شد، خودش رو کنار تهیونگ پرت کرد و با چشم‌های مبهوتش به سقف خیره شد. ذهنش خالی از هر فکری بود، جوری که انگار توی حس لذت غوطه‌ور شده باشه. قدرت گفتن حتی یه کلمه هم نداشت.
تهیونگ هم وضعیت بهتری نداشت. با اینکه کلی تلاش کرده بود تا خودش رو آروم کنه، ولی قبلش هنوز داشت خودش رو به قفسه سینه‌ش میکوبید. مغزش خالی از هر گونه فکری بود و بدنش از احساس لذت‌بخش لمس‌های جونگ‌کوک کاملا سست شده بود.
پسر کوچک‌تر زمزمه کرد:
- معذرت میخوام.
نگاهش هنوز به سقف دوخته شده بود:
- که بی اجازه بوسیدمت. نمیتونستم درست فکر کنم.
تهیونگ که بالاخره تونسته بود با صدای لطیف جونگ‌کوک به واقعیت برگرده، گفت:
- چرا داری عذرخواهی میکنی؟
- حس بدی بهت دادم. نمیخواستم اینطوری شه.
تهیونگ سرش رو چرخوند تا به پسر کوچک‌تر نگاه کنه:
- حس بد من هیچ ربطی به تو نداشت جونگوک.
جونگ‌کوک هم متقابلا سرش رو برگردوند و با چشم‌های خرگوشیش به نگاه لطیف تهیونگ چشم دوخت:
- نداشت؟
تهیونگ بدنش رو به طرفش برگردوند و شروع کرد به بازی کردن با موهای جونگ‌کوک:
- من حس بدی پیدا کردم چون که قبلا نفهمیدم بودم که... چقدر اینو میخوام.
جمله آخر رو تقریبا زمزمه کرد. جونگ‌کوک با شنیدن این حرف از تهیونگ، از سر آسودگی نفسش رو بیرون داد:
- نمیدونی منم چقدر دلم میخواستش ته.
جوابش باعث شد تهیونگ لبخند بزنه. به جلو خم شد و بوسه‌ای روی لب‌هاش نشوند. یک بوسه تبدیل شد به دو تا، و دو تا به پنج تا بوسه لطیف و شیرین، و بعد هر دو عقب کشیدن و با چشم‌هایی که عشق ازش میبارید به هم لبخند زدن.
پسر بزرگ‌تر پرسید:
- من از اینکه همچین آدمی باشم متنفرم ولی... اینا یعنی چی؟
اولش لحنش شیطنت آمیز بود ولی ناخودآگاه جمله آخرش تبدیل شد به یه سؤال جدی.
- درموردش فکر نکردم.
انگشت‌هاش رو روی کمر تهیونگ کشید:
- فقط میدونم که دوست دارم... خیلی زیاد. میخوام کنارم داشته باشمت و ببوسمت. چطوری همچین لبای نرمی داری؟
دوباره اون لب‌های وسوسه انگیز رو اسیر لب‌های خودش کرد و کوتاه بوسیدشون.
تهیونگ بین بوسه‌هاش گفت:
- لبای توئم نرمن. حس خوبی داره.
- آره، ولی این برای تو چه معنی‌ای داره؟
سؤالش باعث شد بدن تهیونگ منقبض شه. جونگ‌کوک پقی زد زیر خنده و دست‌هاش رو قاب صورت تهیونگ کرد:
- بیخیال. میخوای هر روز بغلم کنی و ببوسیم؟
حالت آشفته‌ش انگار یکم با این سؤال آروم شد و تهیونگ با لبخند گرمی سرش رو تکون داد:
- میخوامشون.
- پس دیگه نیازی نیست چیز دیگه‌ای بگیم. این تمام چیزیه که احتیاج داریم.
پسر کوچک‌تر یک بار دیگه لب‌هاشون رو با یه بوسه شیرین، به هم متصل کرد.
تهیونگ هم اونو میخواست، هیچ شکی درش نبود. نمیدونست چرا نمیتونست وا بده و مثل جونگ‌کوک، بهش بگه که دوستش داره. خودش خوب میدونست که چقدر دوستش داره، ولی نمیتونست خودش رو مجبور به گفتنش کنه.
سکوت بینشون برقرار شد. هر دو از گرمای بدن هم لذت میبردن. جونگ‌کوک با حرکات آروم کمر تهیونگ رو نوازش می‌کرد، پسر بزرگ‌تر هم سرش رو روی سینش گذاشته بود و یکی از دست‌هاش رو دورش انداخته بود. پسر کوچک‌تر بوسه کوچکی روی موهای تهیونگ نشوند و بوی مست کنندش رو توی ریه‌هاش کشید. ناخودآگاه لبخند زد.
تهیونگ عقب رفت تا بهش نگاه کنه:
- جونگ‌کوک؟
شنید که پسر کوچک‌تر در جواب هومی گفت. ادامه داد:
- من درمورد یچیزی گیج شدم.
جونگ‌کوک یه نگاه پر از علامت سؤال تحویلش داد:
- چی؟
- تو رو یکی کراش داری.
صدای مردد بود:
- دیروز با اینگوک درموردش حرف زدی.
- اینگوک با اون دهن گشادش!
آه سنگینی کشید:
- آره دارم.
- کیه؟
جونگ‌کوک متعجب بهش نگاه کرد و چند بار پشت سر هم پلک زد:
- ته، من همین الآن پیش تو رو تختم خوابیدم و بغلت کردم. فکر میکنی کی باشه؟
- کراشت منم؟
- آره دیگه احمق.
خندید:
- تو اولین کسی هستی که واقعا دوستش دارم و بعد از فوت پدرم تونستم بهش نزدیک بشم. خوشم نمیاد به کسی وابسته شم. ولی به جرئت میتونم بگم به تو وابسته شدم.
جمله آخرش رو زمزمه کرد. بعد دستش رو قاب صورت تهیونگ کرد و با انگشت‌های شصتش گونه‌هاش رو نوازش کرد.
- واقعا شدی؟
- آره شدم. و نمیخوام تو زندگیم از دست بدمت. نمیذارم بری.
چشم‌های پسر بزرگ‌تر درخشید، لبخند زد و زمزمه کرد:
- منم نمیخوام از دستت بدم.
جونگ‌کوک بعد از چند ثانیه چشم‌هاش رو باریک کرد:
- دیروز وقتی رسیدیم خونه چرا حالت خوب نبود؟
تهیونگ با شنیدن سؤالش، نگاهش رو منحرف کرد و سرش رو پایین انداخت:
- اگر بگم فکر میکنی دلیلم مسخره و عجیبه.
- فکر نمیکنم، قول میدم.
- خیله خب، آم... تو دیروز بهم دروغ گفتی که میخوای با اینگوک درمورد مسائل کاری حرف بزنی و بعد من فهمیدم که باهاش درمورد کراشت حرف زدی و... منم که نمیدونستم کراشت کیه. خب منم خوشم نیومد که رو یکی کراش داری؟
جمله آخرش بیشتر شبیه سؤال بود و باعث شد جونگ‌کوک به خنده بیوفته.
- آووو، حسودیت شده بود. تو خیلی کیوتی ته.
یه بار دیگه بوسیدش.
تهیونگ هوفی کشید:
- نه حسودیم نشده بود.
و سینش رو نیشگون ریزی گرفت. جونگ‌کوک دلش میخواست یکم اذیتش کنه:
- تو از اینکه رو یکی کراش داشته باشم خوشت نمیومده، خب تابلوئه حسودیت شده بوده دیگه.
حرفش باعث شد تهیونگ به سینش ضربه بزنه. تهیونگ با اخم الکی و لب و لوچه آویزون گفت:
- دیگه بهت هیچیو نمیگم.
و میخواست برگرده و پشتش رو بهش بکنه، ولی پسر کوچک¬گ‌تر به اندازه کافی سریع بود که نگهش داره، توی بغلش بکشتش و بلند بلند بخنده:
- انقدر حساس نباش خرس گنده. دارم اذیتت میکنم.
سرش رو بوسید، ولی تهیونگ دوباره به سینش ضربه زد.
- یبار دیگه این کارو بکنی قسم میخورم انقدر قلقلکت بدم که گریت در بیاد.
تهیونگ نگاه تیز زورکی‌ای بهش انداخت و غرغر کرد:
- تهدید کردن من اصلا کار بامزه‌ای نیست کوک.
- زدن منم کار بامزه‌ای نیست ته.
لحنش پر از شیطنت بود.
- باشه باشه. خیلی رو اعصابی.
جونگ‌کوک قیافه شوکه شده‌ی ساختگی‌ای به خودش گرفت، خودش رو عقب کشید، روی کمرش خوابید و دست به سینه خوابید:
- حالا که اینطوری شد دیگه بوست نمیکنم.
تهیونگ با نگرانی گفت:
- چی؟ نمیتونی این کارو بکنی!
بلند شد و روی جونگ‌کوک رفت:
- بوسم کن.
خم شد تا لب جونگ‌کوک رو ببوسه، اما جونگ‌کوک سرش رو به یه طرف برگردوند:
- نه، چون رو اعصابم، دیگه بوست نمیکنم.
تهیونگ سعی کرد تحریکش کنه. زمزمه کرد:
- ولی وقتی بوسم میکنی نیستی.
سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره.
پسر کوچک‌تر اخم کرد و غرولند کرد:
- تو دروغ گفتن افتضاحی.
- زود باش، شوخی کردم.
تهیونگ دیگه نتونست جلوی خندشو بگیره. خندید و با لحن لطیفی ادامه داد:
- بابا ما همیشه همین کارو میکنیم. همدیگه رو اذیت میکنیم. تو رو اعصاب نیستی جونگوک.
سرش رو روی قفسه سینش گذاشت و دست‌هاش رو دور بدن ورزیدش حلقه کرد:
- تو مهربونی، دوست داشتنی‌ای و بهم اهمیت میدی. بهترین آدم توی این دنیای مزخرفی.
جونگ‌کوک محکم بغلش کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- من دومین آدم خوبم، چون تو اولیشی ته.
وقتی تهیونگ سرش رو بالا آورد و یه لبخند بزرگ تحویلش داد، خنده‌ش گرفت:
- انقدر فوق‌العاده‌ای که میتونم همین الآن قورتت بدم.
پیشونیش رو بوسید. تهیونگ خندید:
- خیلی شیرینی کوک.
بدنش رو روی بدن جونگ‌کوک بالاتر کشید تا بتونه به یه بوسه نرم و لطیف دعوتش کنه. اجازه میدادن زبون‌هاشون، توی دهن همدیگه بچرخه و بدن‌هاشون رو روی هم میکشیدن.
بوسه خشنی بود، اما با اینحال شیرین بود و مدتی طول کشید تا بالاخره اونو بشکونن و از هم فاصله بگیرن.تهیونگ کنار جونگ‌کوک دراز کشید:
- بهتره بخوابیم. فردا صبح زود باید بیدار شی.
- میخوای باهام بیای؟
- برای چی؟
- دلیل خاصی نداره. فقط میخوام پیشم باشی.
تهیونگ غرولند کرد:
- از صبح زود بیدار شدن متنفرم.
لب‌هاش رو به پایین قوس برداشتن.
- منم همینطور، ولی مجبورم.
- میخوای منم باهات عذاب بکشم؟
هردو خندیدن.
- شاید؟
- بیشعور.
- اگر نمیخوای بیای عیبی نداره.
- من که میخوام وقتمو باهات بگذرونم.
تهیونگ بهش نزدیک شد و چشم‌های خستش رو بست:
- من دیگه نمیتونم چشمامو باز نگه دارم.
- بخواب ته.
پیشونیش رو یه بار دیگه بوسید و پتو رو روش کشید. زمزمه کرد:
- شب بخیر.
و بعد خودش هم چشم‌هاش رو بست.
تهیونگ یک بار دیگه خودش رو به کوک نزدیک‌تر کرد و گفت:
- شب بخیر کوکی.
هر دو لبخند کوچیکی زدن و خوابیدن.







سخن مترجم:
 تا حالا دائم هی از هم فاصله میگرفتن که نکنه سوء تفاهم شه، حالا نمیشه از تو هم کشیدشون بیرون

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.






سخن مترجم:
تا حالا دائم هی از هم فاصله میگرفتن که نکنه سوء تفاهم شه، حالا نمیشه از تو هم کشیدشون بیرون. زیبا نیست؟
استرستون برطرف شد دیگه. قسمت پیش نگران بودین تهیونگ چیز کنشو بزنه تو برق. دیدین نزد؟ خودش با پای خودش رفت بوسش کرد تموم شد رفت.
پارت‌های زیبای بیشتر و "شدید"تری در راهه :)
نظر فراموش نشه.

TOUCH OF THE POORDonde viven las historias. Descúbrelo ahora