جین و جانگکوک بعد از گفت و گو درمورد قراردادشون، بازم به حرف زدن ادامه دادن. همونطوری که بدون وقفه با هم تبادل نظر میکردن، یه آبجو تبدیل شد به سه تا، و یه سوجو تبدیل شد به چهار تا. برخلاف اولش که حرف زدن براشون سخت بود، به کمک الکل یخشون آب شده بود و داشتن وراجی میکردن.
تهیونگ واقعا نمیدونست چطوری توی فقط 55 دقیقه تونستن انقدر نوشیدنی بخورن. به دو نفری که داشتن با هم خوش میگذروندن خیره شده بود و یجورایی داشت حسودیش میشد. دلش میخواست خودش کسی باشه که اونجا پیش جانگکوکه، داره باهاش حرف میزنه و مست میکنه.
با لب و لوچه آویزون، شروع کرد به تمیز و مرتب کردن بار، چون تقریبا وقتش شده بود که بره خونه. وقتی اینگوک از آشپزخونه بیرون اومد، تهیونگ گفت:
- هیونگ، من کارم تموم شد.
اینگوک با دیدن چهره تهیونگ ابروهاش رو درهم کشید:
- چرا انقدر بی حوصلهای؟
- نیستم.
- و چرا دربارهش دروغ میگی؟ میدونی، دارم قیافتو میبینم.
نیشخندی زد و باعث شد تهیونگ نفس عمیقی بکشه. پسر مو مشکی لبخند کمرنگی زد:
- چیزی نیست که ارزش گفتن داشته باشه. نگرانش نباش.
روی پاشنه پا چرخید و به سمت در خروجی قدم برداشت.
جانگکوک و جین همزمان داد زدن:
- ته؟!
که باعث شد تهیونگ یهو تعجب کنه. دو تا پسر به هم نگاه کردن و بلند بلند قهقهه زدن.
- بچهها، برین خونه. شماها مستین.
سوکجین با لحن کشداری گفت:
- مست نیستیم. کوک، بهش بگو که نیستیم.
پسر کوچکتر با خنده گفت:
- چرا، هستیم.
جین با خوشحالی مستگونهای گفت:
- ته، بیا توئم یکم بخور.
و بطریش رو بالا آورد که متوجه شد خالیه:
- من یه آبجوی دیگه میخوام.
تهیونگ کنارش نشست و آهی کشید:
- نه، تو قهوه احتیاج داری.
- توئم باید یکم بخوری. مثل پیرمردا میمونی.
جمله آخر رو زیر لب گفت ولی بقیه تونستن بشنون. تهیونگ یه نگاه مرگبار بهش انداخت:
- من تو مودش نیستم. اذیت نکن.
در کمال تعجب، جانگکوک روی میز خم شد و نگاهش رو به نگاه تهیونگ دوخت:
- چرا؟ چی شده؟
تهیونگ با طعنه جواب داد:
- اوه، الآن دیگه میتونی منو ببینی.
جانگکوک صدای "تسک" مانندی درآورد:
- قبلا هم میتونستم خوب ببینمت.
و به پشتی صندلیش تکیه داد.
- و ظاهرا برات خیلی سخت بود که باهام مثل یه آدم عادی سلام و احوال پرسی کنی.
تهیونگ سوجو رو از دست جانگکوک قاپید و یه قلپ ازش نوشید.
- یاا! اون مال منه.
- من شبیه کسیم که اهمیت میده؟
و یه جرعه بزرگ دیگه پایین داد.
- چرا انقدر رو مخی؟
- تو چرا انقدر عوضیای؟
از اونجایی که جین از اولشم انتظار همچین صحنهای بین اون دو تا رو داشت، چشمهاش رو باریک کرد:
- شما دو تا چتونه؟
تهیونگ که اذیت شده بود گفت:
- هیچی، فقط اون یه عوضیه.
جانگکوک هم در جواب گفت:
- اونم همیشه یه آدم آزاردهندهس.
پسر مو مشکی نگاه اخم آلودی بهش انداخت. سوکجین بلند بلند به اون دو تا که پشت سر هم داشتن همو با اسمای مختلف صدا میزدن خندید:
- خیلی باحالین.
جفتشون چند لحظه سکوت کردن. نگاهشون هرجایی میرفت، جز روی هم. تهیونگ سمتش چرخید و با غرولند گفت:
- میدونی، نمیتونم بفهممت! یه دقیقه بهم اهمیت میدی و باهام درست رفتار میکنی، بعد یهو میشی عوضیترین ادمی که تا حالا دیدم.
جانگکوک هوفی کشید:
- مجبور نیستم خودمو برات توجیه کنم.
- منم مجبور نیستم دو قطبی بودنتو تحمل کنم.
- خب نکن.
سوکجین وسط حرفشون پرید:
- خب بچهها، دیگه دارین جدی میشین. بسه.
تهیونگ انگار بخاطر چیزی که جانگکوک گفته بود خشکش زده بود. حق با خودش بود، مجبور نبود تحملش کنه. اصلا چرا تهیونگ اونجا، کنار یه آدم خودخواه که مجبور نبود تحملش کنه، نشسته بود؟
نگاهی به سوکجین کرد:
- خداحافظ هیونگ.
و بعد بلند شد. سوکجین داشت صداش میزد ولی پسر مو مشکی نایستاد و از کافه بیرون رفت. واقعا جانگکوک داشت براش عوضی بازی درمیاورد. از نزدیک شدن به تهیونگ میترسید. نمیخواست بیشتر از چیزی که هست، به پسر مو مشکی وابسته شه. پس اینکه باهاش مثل یه عوضی رفتار کنه، تنها راهی بود که فکر میکرد داره.
سوکجین با اخم به پسر کوچکتر نگاه کرد:
- وقتی مچ پاش پیچ خورده بود، تو براش دارو خریدی.
جانگکوک با حرفش یه لحظه به گذشته برگشت:
- آره خریدم.
پسر بزرگتر با چهرهی تهیای دوباره یادآوری کرد:
- بدهی بیمارستانشو پرداخت کردی.
- آره کردم.
- دیروز وقتی گم شد رفتی پیداش کنی. بعدم نشستی کلی وقت باهاش حرف زدی چون نمیتونست بخوابه.
- آره.
- خب تو مشخصا بهش اهمیت میدی. پس چرا باهاش اینطوری میکنی؟
- نمیدونم.
سوکجین از جوابش، ابروهاش رو بالا داد:
- من همه اینا رو گفتم تا ثابت کنم بهش اهمیت میدی که نتونی تو صورتم نگاه کنی و دروغ بگی، ولی بازم همینکارو کردی.
- سوکجین...
- پاشو برو درستش کن. دوست ندارم با آدمایی که با دوستام بدرفتاری میکنن کار کنم.
جانگکوک صداش رو پایین آورد:
- به ضرر خودته.
سوکجین با لحن محکمی جواب داد:
- مهم نیست.
ادامه داد:
- میری پیداش کنی؟
صبر کرد که پسر کوچکتر جوابشو بده، ولی اون حتی پلک هم نزد. آه عمیقی کشید و بلند شد که بره دونگسنگش رو پیدا کنه. همون لحظه که میخواست در رو باز کنه. جانگکوک دستش رو گرفت و متوقفش کرد:
- من میرم. اینو بده به اینگوک.
و 50 یورو دستش داد. چشمهای پسر بزرگتر گشاد شد:
- این که خیلی پوله.
جانگکوک لبخند کوچیکی زد:
- مهمون منی. نگران نباش.
و بیرون رفت. نیازی نبود خیلی دور و برش رو بگرده تا بتونه پسر مو مشکی رو پیدا کنه. همونطور که انتظار میرفت، اون توی ایستگاه اتوبوس بود. با تردید به سمتش قدم برداشت. چون نمیدونست چی باید بهش بگه.
تهیونگ با دیدنش چشمهاش رو توی حدقه چرخوند، ولی چیزی نگفت.
جانگکوک با فاصله زیادی ازش، کنارش نشست و سکوت کرد. از اونجایی که حالا خودش اومده بود دنبالش، دیگه نمیتونست باهاش مثل یه عوضی رفتار کنه. ولی خب خیلی هم نمیتونست باهاش نرم باشه. احساس میکرد درمورد اینکه چی بگه یا چیکار کنه سردرگمه. ولی چون دلش میخواست مراقبش باشه و ازش حمایت کنه، دیگه نمیتونست باهاش اونطوری رفتار کنه.
- من متأسفم.
این تنها چیزی بود که از زبون جانگکوک جاری شد و اون هم بدون اینکه خیلی فکر کنه زمزمهش کرد.
تهیونگ هوفی کشید و زیرلب گفت:
- برام مهم نیست.
چشمهاش رو برای لحظهای بست و سعی کرد احساساتش رو کنترل کنه:
- من دیگه خسته شدم جانگکوک.
جانگکوک دوباره گفت:
- متأسفم.
تهیونگ با تندی جواب داد:
- بهت گفتم برام مهم نیست. قبل از اینکه یه آدم خودخواه عوضی باشی باید بهش فکر میکردی.
پسر کوچکتر همونطور که نگاهش روی دستهاش بود گفت:
- درست میگی.
- یجوری رفتار نکن انگار واقعا متأسفی. تو هیچوقت درمورد هیچی متأسف نیستی.
لحنش محکم بود.
جانگکوک با صدای آرومی گفت:
- من واقعا درمورد خیلی چیزا متأسفم. فقط اقرار نمیکنم.
- آره، چون مغروری. و نمیفهمم چرا انقدر یهویی الآن داری جلوم اقرار میکنی.
- چون ناراحتت کردم. نمیخوام ناراحت باشی.
تهیونگ نمیتونست باور کنه چی شنیده. خنده مضطربی کرد:
- قبلا از اینم بدتر باهام رفتار کردی.
- درمورد اونم متأسفم.
بنظر میومد تهیونگ چیزی نداره که در جواب بگه. درواقع جانگکوک برای اولین بار داشت به تهیونگ میگفت متأسفه و اون نمیدونست باید چیکار کنه. زمزمه کرد:
- برای همه چی؟
جانگکوک تکرار کرد:
- برای همه چی.
همونموقع، تهیونگ متوجه شد اتوبوس داره به سمتشون میاد. آهی کشید. دلش نمیخواست الآن بره، ولی مجبور بود. زیرلب گفت:
- اتوبوس...
و روی پاش ایستاد. جانگکوک نگاهش رو از دستهاش گرفت و به تهیونگ داد. اونم از جاش بلند شد. نگران بود که تهیونگ بره:
- من میرسونمت.
دو تاشون انقدر در سکوت به هم نگاه کردن که اتوبوس راه افتاد و رفت. بازم ادامه دادن چون نمیدونستن چی بگن. با اینکه برای جانگکوک سخت بود که وقتی داره به زیبایی تهیونگ و چشمهای مسحور کنندهش نگاه میکنه، فکرش رو جمع و جور کنه، تونست به یاد بیاره قبل از اینکه اتوبوس ظاهر بشه داشتن درمورد چی حرف میزدن.
یکبار دیگه تکرار کرد:
- برای همه چی.
امیدوار بود که تهیونگ باورش کنه. تهیونگ بعد از چند لحظه گفت:
- نمیشه فقط مثل دو تا دوست معمولی باشیم؟ دعوا و این چیزا بکنیم ولی جدی نباشه.
نگاهش رو پایین انداخت. جانگکوک با حرفهای پسر بزرگتر سوزشی رو توی سینهش حس کرد که در حال پخش شدن بود. نمیدونست تهیونگ براش کیه، ولی حداقل اینو میدونست که فقط یه دوست نیست. نهایتا با لبخند زورکیای گفت:
- میشه.
صورت تهیونگ با شنیدن حرفش روشن شد. بدون فکر کردن، بهش نزدیک شد و بازوهاش رو دور گردن جانگکوک پیچید. بدن پسر کوچکتر از این حرکتش منقبض شد و انگار نمیتونست تکون بخوره، حتی یک اینچ. پسر مو مشکی بدون توجه به قلب جانگکوک که توی سینهش ضرب گرفته بود و بدنش که با یه بغل ساده داشت میسوخت، با لبخند کوچیکی گفت:
- حالا که دوستیم، توئم بغلم کن.
جانگکوک نفس عمیقی کشید، ولی در نهایت، بدن لاغر تهیونگ رو توی آغوش کشید. یچیزی درمورد بغل تهیونگ باعث میشد از درون احساس گرمی کنه. پسر بزرگتر خیلی خوب توی آغوشش جا میگرفت.
تهیونگ صورتش رو توی گودی گردن جانگکوک برد و بوی فریبندهش رو توی ریههاش کشید، یه بویی مثل لیمو و دارچین. ناخودآگاه لبخند محوی زد. به دلایلی، توی آغوشش احساس امنیت و حمایت شدن میکرد.
جانگکوک اول عقب کشید، یکم زودتر از چیزی که تهیونگ میخواست. ولی اعتراضی نکرد چون فکر میکرد این برای اینکه جانگکوک بتونه تحملش کنه زیادتر از حده. بهرحال اون دوست نداشت دیگران شروع کنندهی تماس پوستی باشن.
بعد از چند لحظه جانگکوک گفت:
- بذار برسونمت خونه.
تهیونگ پرسید:
- چیزی خوردی؟
این لحن محتاطانهش چیزی نبود که جانگکوک متوجهش نشه. راستش، جانگکوک انتظار همچین سوالی رو نداشت و همین باعث شد تعجب کنه:
- نه، با این اتفاقاتی که افتاد فراموش کردم.
لبخند نرمی روی لبهای تهیونگ نقش بست:
- میخوای قبل از اینکه منو برسونی خونه یچیزی بخوری؟
- گشنته؟
تهیونگ دوباره نگاهش رو پایین انداخت:
- نه خیلی، ولی بهتره غذا بخورم، نه؟
پسر کوچکتر سریع جواب نداد. زمزمه کرد:
- آره، بهتره غذا بخوری.
از چشمهاش معلوم بود غافلگیر شده. تهیونگ داشت به حرفش گوش میکرد و میخواست بیشتر غذا بخوره.
تهیونگ با لبخند گرمی پیشنهاد داد:
- میخوای برگردیم تو؟
- هرجا تو بخوای میتونیم بریم.
تهیونگ شونههاش رو بالا انداخت:
- فرقی نداره.
- میخوای غذای بیرونبر سفارش بدیم، بعد بریم یجای دیگه؟
- مثلا کجا؟
- نزدیک اینجا یه جای خیلی قشنگ هست. مطمئنم خوشت میاد.
تهیونگ خندید:
- از کجا میدونی؟
- اینطوری حس میکنم.
تهیونگ لبخند بزرگی زد:
- باشه پس، همین کارو بکنیم.
با شنیدن صدای خنده دوستداشتنیش، گرمایی توی سینه پسر کوچکتر جاش خوش کرد. بعد از چند ثانیه، دو تاییشون برگشتن توی کافه که سفارش بدن.
اینگوک اخم کرد:
- ته؟ فکر کردم رفتی.
- هنوز نرفتم. ما میتونیم غذا سفارش بدیم؟
اینگوک اول به جانگکوک و بعد دوباره به تهیونگ نگاه کرد:
- هر دوتون؟
تهیونگ انگار از سؤالش گیج شده بود:
- آره؟
- و میخواین با هم بخورین؟
جانگکوک نفس عمیقی کشید:
- هیونگ. چرا داری بازجویی میکنی؟
- فقط سورپرایز شدم که بالاخره دارین با هم کنار میاین. فقط همین.
اینگوک لبخند کوچیکی زد:
- خوشحالم.
تهیونگ هم لبخند زد و به پسر مو قهوهای نگاه کرد:
- منم همینطور.
دو تا بشقاب جاپچه سفارش دادن و اینگوک چند لحظه به آشپزخونه رفت.
تهیونگ با چشمهایی که از کنجکاوی برق میزد پرسید:
- خب حالا این جایی که میخوای منو ببری چجور جاییه؟
پسر کوچکتر خنده کوچکی کرد:
- خودت میبینی.
تهیونگ لبهاش رو آویزون کرد:
- نمیشه حالا حداقل یچیزی درموردش بگی؟
جانگکوک با خودش فکر کرد که چقدر این صحنه فوقالعادهس. واقعا احساس شیرینی داشت. حداقل برای اون پسر زیبایی که اون لحظه روبهروش ایستاده بود. صدای خر خر مانندی درآورد و خندید:
- خیلی بی صبری.
- آره، پس بهم بگو.
- نه.
تهیونگ با لحن شکایتطوری گفت:
- جانگکوک! لطفا.
و باعث شد جانگکوک خنده بلندی بکنه:
- قشنگه دیگه.
- آره، ولی چقدر قشنگ؟
جانگکوک با خودش فکر کرد: نه به قشنگی تو.
ولی جرأت نکرد فکرش رو به زبون بیاره:
- یکم دیگه میفهمی. انقدر نپرس.
تهیونگ دوباره لبهاش رو آویزون کرد و دست به سینه ایستاد:
- چرا انقدر مرموزی؟
جانگکوک زیرزیرکی خندید:
- چون دلم میخواد؟
و باعث شد تهیونگ بخنده و سرش رو به دو طرف تکون بده.
چند لحظه بینشون سکوت حکمفرما شد تا اینکه غذاشون آماده شد. بعد از اینکه جانگکوک پول غذا رو پرداخت کرد، از اینگوک تشکر کردن و با هم از کافه بیرون اومدن.
سخن مترجم:
اونجاهاش که نوشته سرشو میبره تو گودی گردن جانگکوک :) آره دقیقا همونجاها من ضعف میکنم. هزاران درود بر نویسندهش باد.
و هزاران درود بر کیم سوکجین که به جانگکوک یسری چیزا رو یادآوری کرد. اگر نبود، تهیونگ میرفت، جانگکوکم همونطوری سگ مست عین ماست مینشست پشت میز هی میگفت نمیدونم چرا دارم با تهیونگ اینطوری میکنم :|
خب ودف پسرم؟
امیدوارم خوشتون اومده باشه. نظر یادتون نره.
YOU ARE READING
TOUCH OF THE POOR
Romance🥀🌪 دو تا آدم، از دو تا دنیای کاملا مختلف. یکی درحال زندگی کردن، اونیکی فقط دنبال زنده موندن. جئون جانگ کوک، معاون شرکت اتومبیل JK، دوست داره همه رو زیر کنترل خودش بگیره، و تا حالا موفق هم بوده و فکر میکنه از این به بعدم خواهد بود چون یه آدم ثرو...