بیشتر از سه هفته گذشته بود و دو تا پسر از همیشه با هم بهتر بودن.
تهیونگ 5 تا عکس برداری انجام داده بود و توی دو تا تبلیغ کوچیک هم بازی کرده بود، و واقعا کارش رو عالی انجام داده بود. مدیرش، جیهون، همیشه تحسینش میکرد و کاملا از کارش راضی بود. درضمن، حقوقش رو هم سر وقت میداد و تهیونگ تا حالا مقدار رضایت بخشی پول جمع کرده بود.
حالا هر دو با تمام وجود به هم وابسته شده بودن، و از این خوشحالتر نمیتونستن باشن. جفتشون حتی از روتین روزانشون لذت میبردن، شاید بیشتر از حد معمول. تهیونگ معمولا اگر عکس برداری نداشت، برای این که وقت بیشتری رو با پسر کوچکتر صرف کنه به شرکتش میرفت. بعد از اون، سر شیفتش میرفت و وقتی جونگکوک کارش تموم میشد، به کافه میرفت و تا وقتی تهیونگ هم کارش تموم شه باهاش حرف میزد و پیشش میموند.
بعضی وقتها غذا سفارش میدادن و جاهای زیبایی که جونگکوک پیشنهاد میداد میرفتن و یا بعضی وقتها هم میرفتن خونه و با هم غذا درست میکردن. پسر کوچکتر مصمم بود که غذا پختن رو یاد بگیره و تهیونگ هم واقعا خوشش میومد که بهش یاد بده.
و در آخر، شبشون با بودن تهیونگ توی تخت جونگکوک، و بغل کردن و خوابیدن با هم به پایان میرسید.
بعضی وقتها با هیونگهای جونگکوک که حالا هیونگهای تهیونگ هم محسوب میشدن، و با دوستهای تهیونگ که حالا دوستهای جونگکوک هم محسوب میشدن، بیرون میرفتن. حالا گروهشون دو تا زوج داشت، چون یونگی و جیمین هم شروع کرده بودن به قرار گذاشتن با هم، و یه شب بالاخره به هم اعتراف کرده بودن.
سوکجین سرگرم برنامه ریزی برای باز کردن کافش بود و با کمک جونگکوک یه ساختمون رو خریده بود. کم کم ولی مداوم، داشت چیزهایی که نیاز داشت رو میخرید تا فضا رو برای باز کردن یه کافه خوب آماده کنه. هنوز خیلی راه مونده بود که باید میرفتن تا اونجا رو حاضر کنن، ولی سوکجین از همین الآن براش هیجان داشت.
با این که تهیونگ با دو شیفت کار کردن توی شرکت مدلینگ و کافه خسته میشد، جونگکوک همیشه قادر به آروم کردن و خندوندنش بود. هر روز بیشتر و بیشتر شیفته پسر کوچکتر میشد و واقعا هیچوقت از آغوشش، بوسههاش و در کل از تمام وجودش سیر نمیشد. همه چیز درمورد جونگکوک براش خاص بود.
از طرف دیگه، جونگکوک میتونست بگه که توی این مدت به شدت عاشقش شده، و واقعا دیگه پنهان کردنش براش سخت بود. همیشه میخواست ازش مراقبت کنه، توی بغل بگیرتش، هر اینچ از بدنش رو ببوسه، هر شب پیشش بخوابه و هر روز صبح باهاش بیدار شه. چیزهایی که تهیونگ باعث میشد تجربه کنه تماما براش جدید بودن و تهیونگ براش مثل یه نعمت پاک میموند.
--
بعد از شام خوردن و یکم توی جکوزی موندن، هر دو به تخت جونگکوک رفتن. جونگکوک دستهاش رو دور پسر بزرگتر پیچیده بود و تهیونگ پیشونیش رو روی سینه جونگکوک گذاشته بود و توی همون حالت، آروم قفسه سینش رو میبوسید.
- فردا عکس برداری داری؟
تهیونگ یکم عقب رفت تا بتونه بهش نگاه کنه. لبهاش رو آویزون کرد:
- آره، باید 10 صبح بیدار شم.
جونگکوک دستش رو روی لپ تهیونگ گذاشت و کشیدش:
- وقتی خودتو این شکلی میکنی خیلی کیوت میشی.
تهیونگ هوفی کشید:
- عوضی.
و سرش رو تکون داد.
- الآن چون فردا باید زود بیدار شی بد اخلاق شدی بیبی؟
تهیونگ انگشت خوش فرمش رو روی ترقوه پسر کوچکتر کشید و با صدای غرغر مانندی گفت:
- آره برای همین بد اخلاق شدم.
- چجوری عکس برداریایه؟
پسر کوچکتر نمیتونست جلوی لبخندش به صورت با نمک تهیونگ رو بگیره:
- برای تبلیغ لباسه؟
- آم، یه همچین چیزی.
نگاهش رو از جونگکوک گرفت و لب پایینش رو گزید.
- بنظر مطمئن نمیای.
تهیونگ بلند شد و روی تخت نشست. پسر کوچکتر گیج شده بود:
- فقط این که... قراره بدون لباس عکس بگیرم.
ابروهای جونگکوک به هم گره خوردن. با اخم از جاش بلند شد:
- منظورت نیمه برهنهس؟
- راستش منم خوشم نمیاد، ولی جیهون برای این کار بیشتر بهم پول میده.
- بهم بگو که همچین کاری نمیکنی.
- این قضیه توی قرارداد ذکر شده بود کوک، نمیتونم بزنم زیرش.
- تو اینو میدونستی و باهاش مشکلی نداشتی؟
- آره، چون اینطوری بیشتر بهم پول میده.
- مگه بهرحال به اندازه کافی پول در نمیاری؟ چرا باهاش موافقت کردی؟
- چون میخوام خونه خودمو داشته باشم و دیگه نگران پول نباشم.
تهیونگ متوجه شد که چطوری حالت چهره جونگکوک با حرفش به یه حالت یخ زده تغییر کرد. انگار غم توی چشمهاش نشست. با صدای آرومی پرسید:
- نمیخوای اینجا بمونی؟
تهیونگ با ناراحتی نگاهش کرد، دستش رو گرفت و انگشتهاش رو بین انگشتهای پسر کوچکتر برد:
- برای تصمیم گیری خیلی زود نیست؟ منظورم اینه که موندن با تو توی این خونه عالیه، ولی شاید یکم زود باشه؟ ما حتی نمیدونیم رابطمون دووم بیاره.
- فکر کردی اگر به هم بزنیم، پرتت میکنم توی کوچه؟ من هیچوقت همچین کاری نمیکنم، ته.
- نه ولی... فقط دلم میخواست از خودم خونه داشته باشم. من دوست دارم پیش تو بمونم ولی عیبی نداره اگر یه خونه هم برای خودم داشته باشم که.
پسر کوچکتر لبخند کوچیکی تحویلش داد و دستش رو دور شونه تهیونگ حلقه کرد و دست دیگش رو توی دست ته نگه داشت:
- اگر بازم هر شب اینجا پیش خودم بخوابی، اصلا مشکلی ندارم که یه خونه بخری.
حرفش پسر بزرگتر رو هم وادار به لبخند کرد.
- میدونی، یه خونه هست که با اینجا حدودا 5 دقیقه فاصله داره. میخوان بفروشنش.
- من انقدر پول در نمیارم که خونه بخرم کوک.
- حداقل میتونیم ازشون بپرسیم که میخوان اجارش بدن یا نه. بنظر بزرگ میاد و به کافه و البته خونه منم نزدیکه. خیلی عالیه.
تهیونگ لبخند زد:
- فردا ازشون میپرسم.
گونه جونگکوک رو بوسید. جونگکوک با صدای جدیای گفت:
- ولی هنوزم از ایده بدون لباس عکس گرفتنت خوشم نمیاد. بدنت فقط و فقط مال منه.
تهیونگ خندید:
- بدن من فقط برای لمس کردن مال توئه، نه برای دیدن.
- خب که چی؟ همه میتونن ببیننش؟
تهیونگ نمیتونست جلوی خنده به رفتار دوستداشتنیش رو بگیره:
- این فقط برای کاره جونگوک. انقدر حسودی نکن.
پسر کوچکتر زمزمه کرد:
- حسودی نمیکنم.
اخم کرد و نگاهش رو از تهیونگ منحرف کرد. تهیونگ اخم ریزی کرد و پوزخند زد:
- آره، معلومه.
پاهاش رو بین پاهای پسر برد:
- نیازی نیست نگران چیزی باشی. من بهرحال مال توئم. تو رو با هیچکس عوض نمیکنم.
خم شد و لبهاش رو بوسید. جونگکوک زمزمه کرد:
- منم مال توئم بیب.
و برای یه بوسه خشنتر، جلوتر کشیدش. دستش روی بدنش به این طرف و اون طرف سُر میخورد و لمسش میکرد. و فقط یه لمس سادش، باعث شد تهیونگ زیر لب آه بکشه.
پسر بزرگتر از بوسه پر حرارت عقب کشید و با صدای زمزمهوار و اغواگرانهای گفت:
- میدونی، بهم گفتی بدنم مال توئه ولی تا حالا درواقع... تصاحبش نکردی.
با اینکه لحن صداش شیطنت آمیز بود و لبخند فریبندهای به لب داشت، جونگکوک نمیتونست کار اون رو انجام بده و تهیونگ نمیتونست از روی حالت چهرش ذهنش رو بخونه. ضربان قلبش بالا رفت. با تردید پرسید:
- منظورت اینه که... میخوای...؟
لبخند گرمی روی لبهای تهیونگ نشست و دستهاش رو روی گونههای پسر گذاشت:
- من آمادم. فاک، از روز اول آماده بودم، ولی تو میخواستی همه چیزو آروم پیش ببری و خب البته قطعا این کار درستی بود. ولی اگر فقط میکاوت کنیم بدون این که کارو به جاهای بهتر بکشونیم... من گریه میکنم، شوخیم ندارم.
با حرف آخرش هر دو به خنده افتادن. جونگکوک با لبخند از جاش بلند شد، دستش رو پشت پسر گذاشت و آروم خوابوندش. بدون این که نگاهش رو از صورت زیباش بگیره، روش خیمه زد:
- واقعا میخوایش؟ مطمئنی؟
- کوک، میدونم که میخوای ازم مراقبت کنی و مواظبم باشی، ولی اگر تصاحبم کنی هم باز میتونی این کارو بکنی. و فاک، من واقعا میخوام همین الآن منو مال خودت کنی.
جمله آخرش رو با صدای تب داری ادا کرد، و تأثیر صدای بمش باعث شد پسر کوچکتر لب پایینش رو گاز بگیره. دستش رو روی عضو نیمه هاردش کشید:
- من نمیخوام خشن پیش برم، ولی تو داری بیش از حد برام سختش میکنی.
نفس عمیقی کشید و شروع کرد به نشوندن بوسههای خیس روی ترقوه تهیونگ.
تهبونگ رون پاهای جونگکوک رو گرفت و بیشتر به بدن خودش فشردش:
- این تنها چیزی نیست که الآن سخت و هارد شده.
ESTÁS LEYENDO
TOUCH OF THE POOR
Romance🥀🌪 دو تا آدم، از دو تا دنیای کاملا مختلف. یکی درحال زندگی کردن، اونیکی فقط دنبال زنده موندن. جئون جانگ کوک، معاون شرکت اتومبیل JK، دوست داره همه رو زیر کنترل خودش بگیره، و تا حالا موفق هم بوده و فکر میکنه از این به بعدم خواهد بود چون یه آدم ثرو...