نمیتونی تحملش کنی

9.7K 1.6K 79
                                    

بعد از مدتی، اینگوک نزدیکشون رفت که باعث محو شدن اخم جانگکوک شد. با صدای آرومی گفت:
- هیونگ.
اینگوک با لبخند کوچکی جواب داد:
- سلام. دنبالم بیا.
به سمت انباری رفت و جانگکوک هم پشت سرش راه افتاد. وقتی هردو از دیدرس خارج شدن، بکهیون پرسید:
- جریان چی بود؟
تهیونگ با عصبانیت جواب داد:
- اون یه مدیر عامل پولدار خودخواهه که دائم میره روی اعصابم.
و نفس عمیقی کشید. پسر مو بلوند پوزخند زد:
- انگار خیلی ازش متنفری.
تهیونگ زیر لب گفت:
- هستم.
--
وقتی دو تا پسر به انباری رسیدن، جانگکوک پسر مو قرمز رو بغل کرد و باعث تعجبش شد. همونطور که محکم بغلش کرده بود به حرف اومد:
- هیونگ، من متأسفم.
اینگوک کمر جانگکوک رو آروم نوازش کرد و لبخند کمرنگی زد. آهی کشید:
- منم متأسفم کوک. خیلی باهات تند رفتار کردم. راستی نامجون میگه یه هفتهس که رفتارات عجیب و غریب شدن.
جانگکوک با صدای آروم جواب داد:
- در مورد همه چی احساس بدی داشتم. من باعث شدم تو عصبانی بشی.
- فکر کردم بخاطر اون پوله.
- اونم هست. هنوزم بخاطر اینکه میدونم اون پوله دستمه، نمیتونم بیشتر از 3 ساعت بخوابم.
اینگوک با شنیدن حرفش چشمهاش گرد شد:
- واقعا؟!
جانگکوک فقط در جواب سرش رو تکون داد و نگاهش رو جای دیگهای انداخت.
- قبلا بهم نگفته بودی.
- میدونم.
اینگوک لبخند کوچیکی زد:
- چقدر اخلاقت لطیف شده.
جانگکوک آه کشید:
- فکر نمیکنم چیز خوبی شده.
- عیبی نداره که یوقتایی لطافت به خرج بدی. وابسته شدن به مردمم عیبی نداره. منظورم اینه که، این موضوعِ وابسته شدن یوقتایی اتفاق میفته. توئم نمیتونی کنترلش کنی. ولی اینکه پسمون بزنی باعث نمیشه کمتر اذیت شی. مخصوصا اگر برامون اتفاقی بیفته کوک.
لحن اینگوک نرم بود ولی کاملا میتونست تنشِ توی صورت جانگکوک رو ببینه. بعد از چند لحظه جواب داد:
- میدونم.
- ببین کوک، باید به تهیونگ بگی که چیکار کردی و خودت متقاعدش کنی که پولو پس بگیره.
- هیونگ، من نمیتونم این کارو بکنم.
لحنش وحشتزده بود:
- اینجوری دیگه هیچوقت باهام حرف نمیزنه.
اینگوک با صدایی که از بیرون شنیده نشه گفت:
- دقیقا. تهیونگ بچه خوبیه. خیلی با ارزشه. وقتی شما دو تا با هم حرف میزنین، همیشه تهش به دعوا ختم میشه. دنیاهاتون زیادی متفاوته. برای همین کلا بهتره باهاش ارتباطی نداشته باشی.
- ولی چرا باید بهش بگم که چیکار کردم؟
اینگوک با لبخند غمگینی گفت:
- که بتونه ازت متنفر شه.
جانگکوک خنده خشکی کرد:
- مگه همین الآنش ازم متنفر نیست؟
- نمیدونم. چند باری درموردت ازم سؤال کرد.
جانگکوک توی چشمهاش نگاه کرد و پرسید:
- یعنی واقعا نگران بود؟
سؤالش یجورایی بیشتر از خودش بود ولی اینگوک شنید:
- بود.
جانگکوک پوزخند زد:
- ولی الآن زیاد نگران بنظر نمیاد.
اینگوک با طعنه پرسید:
- چرا؟ چون با بکهیونه؟
و دید چشمهای جانگکوک برق زد. خندهش رو کنار گذاشت:
- انگار داری حسودی میکنی.
جانگکوک سرفهای کرد و ابروهاش رو درهم کشید. نگاهش رو منحرف کرد:
- چی؟ نمیکنم.
اینگوک از دیدن حالت چهره جانگکوک تعجب کرده بود:
- وایسا ببینم، داری حسودی میکنی!
- هیونگ، حسودی نمیکنم!
- کیم تهیونگ نفرینی که شده بودیو شکسته و باعث شده به یه آدمیزاد غیر از هیونگات اهمیت بدی؟
جانگکوک برای یک لحظه ساکت شد. درواقع تهیونگ باعث شده بود اون خیلی سریع به یکی اهمیت بده. معمولا فاصلهش رو با کسایی که ملاقات میکرد، نگه میداشت ولی یچیزی درمورد اون پسر مو مشکی رعایت کردن اون فاصله رو براش سخت میکرد.
جانگکوک زمزمه کرد:
- اون فقط یه بچهس. من حس میکنم باید ازش مراقبت کنم.
اینگوک خندید:
- اون ازت بزرگتره!
- بازم... بنظر خیلی معصوم و شکننده میاد.
- اونطوری که بنظر میاد نیست.
حرفش باعث شد جانگکوک با حالت سؤالی سرش رو خیلی وقت نیست که میشناسمش، ولی این مدت که اینجا توی بار کار میکنه و دیگه سفارشای بیرونو تحویل نمیده، متوجه یچیزایی شدم. درواقع معصومه چون قلب مهربونی داره. ولی هیچوقت افکارشو به زبون نمیاره.
- ولی انگار با اینکه افکارشو درمورد من به زبون بیاره مشکلی نداره.
اینگوک دوباره خندید:
- آره. نمیدونم چرا.
ادامه داد:
- هیچوقت شکایتی نمیکنه. همیشه سخت کار میکنه و هرچیزی هست جز شکننده. حساس هست ولی شکننده نیست. یکی از قویترین کساییه که میشناسم.
جانگکوک بهش نگاه کرد و زیر لب گفت:
- چرا داری اینا رو به من میگی؟
- که بهت نشون بدم درواقع خیلیم نمیشناسیش. منم زیاد نمیشناسمش. تا وقتی خودش بهم حرفی نزنه، هیچوقت نمیتونم حدس بزنم واقعا داره درمورد چی فکر میکنه یا چه احساسی داره. چطوری یه پسر درونگرا باعث شده اینطوری بهش اهمیت بدی، اونم با اینکه واقعا نمیشناسیش؟
جانگکوک سرش رو پایین انداخت، چون نمیتونست چیزی برای گفتن پیدا کنه. خودشم در این مورد فکر کرده بود ولی نتونسته بود جوابی پیدا کنه.
اینگوک نفس عمیقی کشید:
- من واقعا میخوام کمکت کنم کوک. بهم بگو چی میخوای. برات انجام میدم.
جانگکوک یک بار دیگه سکوت کرد. بعد از چیزی که اینگوک بهش گفت، دیگه نمیدونست چیکار کنه:
- بذار راجع بهش فکر کنم. قبل رفتنم بهت میگم.
اینگوک سرش رو تکون داد. بهش لبخند زد و با عجله از انباری خارج شد. چند باری پیجرش زنگ خورده بود و مجبور بود به آشپزخونه بره. جانگکوک مدتی همونجا موند و به حرفهاش با هیونگش فکر کرد.
اگر اینگوک کاری که بهش گفتمو انجام بده و تهیونگ بفهمه، عصبانی میشه. اگر به خودش بگم چیکار کردم، بازم عصبانی میشه. ولی اگه پولشو نگه دارم، خودم دیوونه میشم.
آه سنگینی کشید و صورت رو با دستهاش پوشوند. تصمیم گرفت یکم بیخیال فکر کردن به این قضیه بشه. از انباری بیرون رفت و تهیونگ و پسر مو بلوند رو دید. درحالی که آبجو میخوردن، با هم میخندیدن. ساعت رو چک کرد. هنوز 30 دقیقه به تموم شدن شیفت تهیونگ مونده بود.
جلوی بار رفت و منتظر شد تا تهیونگ متوجهش بشه. بعد با لحن بی تفاوتی گفت:
- فکر میکردم شغلت اینه که سفارش مردمو بدی، نه اینکه تنهایی مشتریا رو رفع کنی.
تهیونگ هوفی کشید و با چهره بیروحی بهش نگاه کرد:
- بکهیون یه مشتری معمولی نیست.
- یه مشتری ویژهس؟
لحن جانگکوک کنار آمیز بود. پسر مو مشکی چشمهاش رو تو حدقه چرخوند:
- چی میخوای؟؟
- یه سوجو.
تهیونگ به میزی که هیونگهای جانگکوک دورش نشسته بودن اشاره کرد:
- هیونگات قبلا نوشیدنی سفارش دادن.
جانگکوک به پشت سرش نگاه کرد. روی میز نوشیدنی بود. با لبخند طعنه آمیزی گفت:
- اونجا سوجو نمیبینم.
- ولی من یه آدم مست از سوجو میبینم.
لحنش تمسخرآمیز بود. یه شیشه سوجو برداشت و روی پیشخوان گذاشت.
مدیر عامل برای اینکه اذیتش کنه با همون حالت تهیونگ جواب داد:
- آره، که تو نمیتونی خوب تحملش کنی.
تهیونگ جواب داد:
- من خیلیم خوب میتونم الکلو تحمل کنم.
جانگکوک با صدای بیروح و پوزخند گوشهی لبش گفت:
- درمورد الکل حرف نمیزدم.
تهیونگ سر جاش موند، هنوز گیجی از توی چهرش پیدا بود. مدیر عامل راهشو سمت میز هیونگهاش کج کرد.
بکهیون اخم کرد:
- چرا انقد گیج بنظر میای؟
- نشنیدی آخر حرفش چی گفت؟
بکهیون زیر زیرکی خندید:
- نه، یجوری گفت که فقط تو بشنوی.
تهیونگ دوباره روی چارپایه نشست و زمزمه کرد:
- گفت درمورد الکل حرف نمیزده. پس درمورد چی حرف میزده؟
بکهیون موهاش رو بهم ریخت:
- تو دیگه خیلی معصومی. تو بهش گفتی یه آدم مست از سوجو و اونم گفت چیزی که تو نمیتونی تحمل کنی. از اونجایی که درمورد سوجو حرف نمیزده، فقط یه جواب منطقی برامون میمونه. خود اون شخص.
تهیونگ ابروهاش رو بالا داد و حالت صورتش به یه حالت عصبانی تغییر کرد. هیسی کشید و به میزشون نگاه کرد:
- خودش؟ من نمیتونم تحملش کنم؟ فکر کرده کیه؟
بکهیون از اینکه بازم متوجه نشده بود خندش گرفت:
- انقدر جدیش نگیر. فکر کنم داشت باهات لاس میزد.
تهیونگ پقی کرد:
- چی؟ چرا باید با من لاس بزنه؟
- چرا نباید بزنه؟ منم باهات لاس میزنم.
- ولی تو تویی، تو منو دوست داری ولی اون...
تهیونگ ساکت شد. سریع از بیان کردن افکارش پشیمون شد.
- اون چی؟
با اینکه داشت سعی میکرد افکارش رو پس بزنه، ولی نمیتونست. اون یه مدیر عامل پولداره که هیچوقت به آدمای فقیر مثل من نگاهم نمیکنه. همچین کسی که همه چیز داره، هیچوقت با یه آدم شبیه من لاس نمیزنه. به افکارش لبخند تلخی زد. میدونست که درست فکر میکنه. دستشو با حالت نفی کننده تکون داد:
- هیچی.
- میخوای بعد شیفتت یکاری بکنیم؟
- آم... راستش من خیلی خستهم.
صداش رو پایینتر آورد:
- ببخشید.
- نه، عیبی نداره. میخوای برسونمت خونه؟
تهیونگ سریع گفت:
- نه نه. نمیخوام اذیتت کنم. میتونم با اتوبوس برم.
بکهیون با صدای نرمی گفت:
- اذیت؟ اگه اذیت میشدم که بهت پیشنهاد نمیدادم برسونمت.
تهیونگ لبخند مختصری زد:
- پس باشه.
بکهیون هم در جواب خندید.
--

یونگی لبخند خشکی زد:
- بعد مرتیکه عن به خودش جرأت داد صداشو برای من ببره بالا و بگه معاملمون کنسله.
هوسوک مشتاقانه پرسید:
- تو چی گفتی؟
یونگی یه جرعه از آبجوش نوشید و قیافه از خودراضیای به خودش گرفت:
- منم قراردادو پاره کردم و پرت کردم تو صورتش. بعدم گفتم این من نیستم که به این پول احتیاج داره. من ضرری نمیکنم.
نامجون گفت:
- خیلی این روی وحشی یونگی رو دوست دارم.
حرفش باعث شد همه بخندن بجز یه نفر که توجهی به چیزی که داشتن میگفتن نمیکرد. تهیونگ و اینکه باید تو این وضعیت چیکار کنه کل ذهنش رو مشغول کرده بود. یه خنده بلند دیگه از طرف بار شنیده شد. جانگکوک شیشه سوجوش که حالا خالی شده بود رو توی مشتش فشار داد.
هوسوک با اخم پرسید:
- کوک؟ داری گوش میدی؟
- آم، نه گوش نمیدادم.
- پرسیدم یه سوجوی دیگه میخوای؟
جانگکوک شیشه سوجو رو بالا آورد و یکم تعجب کرد از اینکه خالیه. حتی متوجه نشده بود که همهش رو انقدر سریع تموم کرده:
- آم آره. میرم یدونه میگیرم.
- نمیخواد. تِنو صدا میکنم. مام یکم دیگه نوشیدنی میخوایم.
هوسوک به تِن علامت داد که بیاد. وقتی سفارششون رو دادن، تِن به سمت بار رفت و تهیونگ رو دید که آماده رفتنه. یه تیکه کاغذ دستش داد:
- هی ته، آخرین سفارش، لطفا.
تهیونگ خندید و سرش رو تکون داد. نوشیدنیهاشون رو آماده کرد و تِن بردشون.
بکهیون با لبخند پرسید:
- حاضری؟
تهیونگ با سر تأیید کرد:
- آره.
اینگوک رو صدا کرد:
- اینگوک هیونگ، من دارم میرم.
اینگوک باهاش خداحافظی کرد و دو تا پسر به سمت در خروجی رفتن.
هوسوک با صدای تقریبا بلندی صداش کرد:
- هی ته!
و متوقفشون کرد. بهش اشاره کرد که بره پیششون. تهیونگ آهی کشید و به سمتشون رفت. بکهیون هم دنبالش کرد. هوسوک با خوشرویی گفت:
- تو که هنوز چیزی نخوردی. بیا با ما یچیزی بخور.
- آم، من خیلی گشنم نیست. بکهیونم میخواست منو برسونه خونه. پس...
سرش رو در آخر با خجالت پایین انداخت.
بکهیون دستش رو رو کمر تهیونگ گذاشت و نزدیک گوشش زمزمه کرد:
- اگه میخوای میتونی بمونی.
جانگکوک با دیدن صحنه روبروش انقد محکم نگاهش رو گردوند که کره چشمهاش داشتن از حدقه درمیومدن.
تهیونگ لبهاش رو آویزون کرد و باعث خنده پسر مو بلوند شد:
- ولی من بهت گفتم میتونی منو ببری خونه.
بکهیون با لحن فریبندهای گفت:
- مشکلی نیست. کی میدونه، شاید فردا هم اومدم.
و نیشخند شیطنت آمیزی زد.
تهیونگ زمزمه کرد:
- شاید بهتر باشه این کارو بکنی.
ولی لبخندش با شنیدن صدای بنگ بلندی که شنیده شد، به همون سرعتی که بوجود اومده بود از بین رفت. همه نگاها به سمت منبع صدا برگشت. چشمهاشون از چیزی که میدیدن گرد شده بود. جانگکوک شیشه سوجو رو شکونده بود. همونطور که سوجویی که روی میز، لباس و شلوارش ریخته بود رو پاک میکرد غرید:
- یا بشین یا برو!
تهیونگ از عکسالعمل خشنش تعجب کرده بود. رو به بکهیون برگشت:
- بعدا بهت پیام میدم.
پسر مو بلوند با سر تأیید کرد و کافه رو ترک کرد.

سخن مترجم:
با اینکه باید بگم: روانی چته؟ چرا شیشه رو میشکونی؟ گند زدی به لباست.
ولی درواقع ری‌اکشن جذابی بود.
درضمن اگر احیانا شمام مثل تهیونگ متوجه منظور جانگکوک از تحمل کردن نشدین، بگم که بکهیون فکر کرد منظورش این بود که نمیتونی زیر این آدم مست مثل من دووم بیاری و تحملش کنی. یه همچین چیزی. اهم... آره. ولی درواقع منظورش این بود که تو کلا یه آدمی مثل منو نمیتونی تحمل کنی. از نظر اخلاقی رفتاری.
یونگی چه با ذوق تعریف میکرد. سوئگگگگ اگوست دییییی.
راستی. بازم تشکر کنم، دفعه پیش بازم نظرا بیشتر شده بود اند آیم سو مفتخر XD
با اینکه همونجا توی گروه و پی وی و اینا جواب میدم ولی بازم ممنون بابت نظراتتون. نظر درمورد این قسمتم یادتون نره ^^

TOUCH OF THE POOROù les histoires vivent. Découvrez maintenant