عادی نبود

9.2K 1.4K 59
                                    

وقتی آماده شد، به سمت حمام رفت و متوجه درِ نیمه باز شد. دلیلی نداشت که بخواد دزدکی چیزی رو نگاه کنه، ولی این کارو کرد و با دیدن جانگکوک که فقط باکسرش پاشه و کمی به جلو خم شده، سر جاش یخ زد.

جانگکوک دستش رو به سمت یه چیزی که بنظر میومد عطر گل باشه دراز کرد. ماهیچه‌های منعطفش خودنمایی میکردن. اون رو برداشت و کمی توی آب ریخت. تهیونگ متوجه شد زل زده به بدن تنومند جانگکوک. تصویر روبه‌روش انقدر مسحور کننده بود که نمیتونست نگاهش رو ازش بگیره. یکمی طول کشید تا بفهمه جانگکوک برگشته و حالا اونم داره با یه پوزخند شیطنت آمیز روی لبهاش بهش نگاه میکنه:
- با اینکه مطمئنم چیزی که داری میبینیو دوست داری، ولی یواشکی نگاه نکن. بیا تو.
لحن جانگکوک جوری بود که انگار داره لاس میزنه و باعث خجالت پسر بزرگتر شد: فاک، مچمو گرفت.
هنوز یکم ترس داشت. در رو باز کرد و وارد شد. همونطور که نگاهش به زمین دوخته شده بود، نزدیکتر شد:
- من یواشکی نگاه نمیکردم، فقط چون یهویی اینطوری دیدمت اینجوری شدم.
جانگکوک فقط در جوابش خندید و وارد جکوزی شد. آه نرمی کشید، اجازه داد بدنش توی آب گرم فرو بره و سرش رو به گوشه جکوزی تکیه داد.
پسر بزرگتر هنوز خجالت میکشید که لباسش رو جلوی جانگکوک در بیاره. بدنش حتی یکمم مثل جانگکوک عضله‌ای نبود. ناخودآگاه با این افکار مضطرب میشد.
یکم که گذشت جانگکوک چشمهاش رو باز کرد و دید پسر بزرگتر هنوز توی جکوزی نیومده. متوجه حالت معذب و بدن منقبض شده‌ش شد و با لحن نرمی پرسید:
- مشکل چیه؟
تهیونگ زیر لب گفت:
- آم، هیچی.
و شروع کرد به در آوردن شلوارش. خوشبختانه لباسش سایز بزرگ بود و تا وسط رون پاش میرسید. لبه تیشرتش رو گرفت و میخواست بکشه و درش بیاره، ولی مردد شد:
- تیشرتمو در نمیارم.
و نزدیک شد. جانگکوک با چشمهای باریک شده بهش نگاه کرد:
- چرا؟
- چون خجالت آوره.
و بالاخره وارد شد. تقریبا داشت خودش رو به گوشه جکوزی فار میداد و سعی میکرد تا جایی که ممکنه از پسر کوچکتر فاصله بگیره. جانگکوک که متوجه بدن منقبض شده‌ش شد آروم گفت:
- اگر واقعا راحت نیستی من میتونم برم.
- نه، تو که دیگه اینجایی و بهرحال اینجا جکوزیِ توئه.
پسر کوچکتر با صدای آرومی گفت:
- دیگه ازت نمیخوام باهام بیای تو جکوزی، ببخشید.
دوباره چشم‌هاش رو بست و سرش رو به عقب تکیه داد. تهیونگ دهنش رو باز کرد که چیزی بگه، اما پشیمون شد و دوباره دهنش رو بست. درسته که براش عجیب بود که با جانگکوک اون تو باشه ولی اهمیت نمیداد. فقط موضوع این بود که واقعا بخاطر بدنش خجالت میکشید و صادقانه، یجورایی از اینکه مثل بدن پسر کوچکتر نبود ناراحت بود.
تهیونگ زیر لب گفت:
- تقصیر تو نیست.
ولی هیچ عکس‌العملی از جانگکوک دریافت نکرد. نفسی که نگه داشته بود رو آروم به بیرون فوت کرد و منتظر شد تا جانگکوک یچیزی بهش بگه. ولی جانگکوک چیزی نگفت. اخم کرد. حس بدی داشت از اینکه عصبانیش کرده؟ ناراحتش کرده؟ حتی اینم نمیدونست.
بعد از چند دقیقه سکوت، تهیونگ با احتیاط به سمت پسر کوچکتر خزید. از کاری که داشت میکرد اطمینان نداشت. مستقیم کنارش رفت و نشست. شونه‌ش رو به شونه جانگکوک چسبوند و مثل اون، سرش رو به عقب تکیه داد.
پسر کوچکتر با احساس پوست تهیونگ یهو چشمهاش رو باز کرد و به پسری که حالا انقدر بهش نزدیک شده بود که پوستشون آروم روی هم کشیده میشد نگاه کرد. یجوری که تهیونگ کاملا میتونست نگاه خیره‌ش رو روی خودش احساس کنه. یکی از چشمهاش رو باز کرد. زیر چشمی نگاهی بهش انداخت تا شکش رو به یقین تبدیل کنه.
شونه‌ش رو با شیطنت تکون داد:
- زل نزن بهم.
جانگکوک پقی خندید. همونطوری که همچنان نگاهش میکرد با صدای بمی گفت:
- من نمیفهممت.
تهیونگ آهی کشید و اونم به جانگکوک نگاه کرد:
- منم همینطور.
- منو نمیفهمی؟
- اونم همینطور.
هر دو کوتاه خندیدن.
- ولی منظورم این بود که منم خودمو نمیفهمم.
جانگکوک شونه‌‌هاش رو بالا انداخت و هوفی کشید:
- اصلا کیه که خودشو بفهمه؟
- ولی ما نباید خودمونو بفهمیم؟
لحنش تلخ بود:
- ما فقط خودمونو توی زندگیمون داریم. بهتر نیست حداقل بتونیم خودمونو بفهمیم؟
جانگکوک با صدای آرومی اضافه کرد:
- تو فقط خودتو نداری. تو دوستاتو داری، اینگوک و، من.
تهیونگ چند لحظه ساکت موند. انگار نمیتونست نگاهشو از چشمهاش مست جانگکوک چشم برداره:
- منظورم اینه که، آخر روز، وقتی روی تختمون دراز میکشیم فقط خودمونو داریم. وقتی بیدار میشیم و میخوایم روزمونو شروع کنیم فقط خودمونو داریم. دیگران 24 ساعتِ 7 روز هفته دور و برمون نیستن. وقتی اینهمه زمان تنهایی میگذرونیم عجیب نیست که نمیتونیم خودمونو بفهمیم؟
جانگکوک چند ثانیه به حرفهاش فکر کرد:
- درست میگی. ولی من مطمئنم تو خودتو تا یه حدی میشناسی. الآن مشکلت اینه که فقط بعضی وقتا نمیتونی. و شاید اصلا نیازیم نیست اون بعضی وقتا، خودتو بشناسی. منظورم اینه که، بهرحال هیچوقت نمیتونی خودتو کامل بشناسی.
- درسته.
بالاخره نگاهش رو برگردوند.
جانگکوک ادامه داد:
- و شاید، یسری چیزام هست که میتونی درمورد خودت بفهمی ولی نمیخوای اقرار کنی. مثلا، مطمئنم که میدونی چرا نمیخوای لباستو دربیاری ولی فقط نمیخوای به من بگی.
متوجه شد تهیونگ یکم شق و رقتر نشست:
- و مطمئنم میدونی چرا یهو پاشدی اومدی کنار من نشستی ولی اینم نمیخوای بهم بگی.
آخر حرفش خندید. تهیونگ همونطور که به حرفهاش گوش میکرد سرش رو پایین انداخت. راست میگفت و تهیونگ هم اینو میدونست ولی جسارت قبول کردنش رو نداشت. ولی بعد فکر کرد که جانگکوک بهرحال فهمیده که یه دلیلی برای کارهاش وجود داره و متوجه شد چیزی نداره که بخواد قایم کنه.
زیر لب زمزمه کرد:
- من خیلی لاغرم.
نگاهش صاف به دستهاش که زیر آب غرق شده بودن دوخته شده بود:
- و تو، بدنت قوی و عضله‌ایه.
جانگکوک با اخم بهش نگاه کرد:
- یاا، وات ده هل؟ این به این معنی نیست که بدن تو قشنگ نیست.
پسر بزرگتر زانوهاش رو به سینه‌ش نزدیک کرد و دستهاش رو دورشون حلقه کرد. بعد زیر لب گفت:
- فقط نمیخواستم از دیدن بدنم چندشت بشه.
جانگکوک که از کلماتی که تهیونگ انتخاب کرده بود اذیت شده بود، با صدای محکمی گفت:
- تو رو خدا چرت و پرت نگو، تو ایرادی نداری ته، تو فقط لاغری. حتی اگر ایرادیم داشتی بازم همینقدر قشنگ بودی. هرکی باعث شده باور کنه که باید بدن عضله‌ای داشته باشی تا زیبا یا قابل قبول باشی، حتما مخش تاب داره.
تهیونگ نمیخواست بهش نگاه کنه. فقط زانوهاش رو محکمتر بغل کرد و چند لحظه سکوت کرد. بعد گفت:
- ببخشید، من عصبانیت کردم.
- فاک، ته عذرخواهی نکن.
جانگکوک آه سنگینی کشید. به خودش جرئت داد، دستش رو دور شونه تهیونگ پیچید و مجبورش کرد به بدنش تکیه بده. بعد با صدای آرومی گفت:
- من فقط نمیخوام همچین فکری بکنی.
لبهاش کنار گوش تهیونگ معلق بودن. بوی گردنش رو توی ریه‌هاش کشید:
- چطوری بعد از اینهمه کار کردن بازم انقدر بوی خوبی میدی؟
جانگکوک به حرفهایی که از دهنش خارج میشدن فکر نمیکرد. فقط یه بار دیگه رایحه خوشش رو نفس کشید. تهیونگ نمیدونست چه اتفاقی داره میفته. تعجب از چهره‌ش میبارید. کاملا بی حرکت موند، نمیدونست باید چی بگه یا چیکار کنه.
بعد از چند لحظه جانگکوک متوجه سکوت بینشون شد. توی ذهنش خودش رو سرزنش کرد: واقعا گفتمش؟ من دیوونه‌ام؟
برای یک ثانیه چشمهاش رو از ناامیدی محکم بست و بعد عقب رفت. گلوش رو صاف کرد. از اعماق وجودش احساس خام بودن میکرد. به طرف دیگه جکوزی رفت. با خنده محو و مضطربی گفت:
- من میرم توی یه حموم دیگه دوش بگیرم.
و از جکوزی بیرون رفت. با اینکه تهیونگ از لحظه‌ای که جانگکوک عقب کشید تا اونموقع؛ داشت با چشمهای پر از سوالش بهش نگاه میکرد، پسر کوچکتر شجاعت اینکه دوباره بهش نگاه بندازه رو نداشت. از حمام خارج شد و تهیونگ رو تنها و مات و مبهوت بابت اتفاقی که افتاده بود رها کرد.
تهیونگ با خودش فکر کرد: عادی نبود.
اونم از جکوزی بیرون اومد: اوکی، قطعا عادی نبود. یا شایدم عادیه که به دوستت بگی بوی خوبی میده؟ شاید هست؟ چرا من انقدر توی اینجور چیزا گیج میزنم؟
از حرص زیر لب غرید و زیر دوش رفت.
ولی اون گفت من قشنگم.
با فکر کردن به چیزی که پسر کوچکتر بهش گفته بود، لبخند کوچیکی گوشه لبش نقش بست. اینکه یه نفر مثل جانگکوک که خودش به شدت خوشتیپ و درکل جذاب بود این حرف رو درموردش بزنه، حس خوبی بهش میداد.
اون فکر میکنه من قشنگم.
--
جانگکوک دوش آب رو باز کرد و با خودش فکر کرد: دارم زیاده روی میکنم؟ خیلی تابلوئم؟ آخه بی عقل، به چه دلیل احمقانه‌ای انقدر رک بودی؟ مطمئنم الآن بخاطر رفتار احمقانه‌م گیج شده یا دیگه میترسه نزدیکم شه. فاک.
یه بار دیگه آه عمیقی کشید.
بعد از چند دقیقه کش مکش ذهنی، خودش رو به اتاق خوابش کشوند. به خودش هشدار داد: فقط خونسرد باش و چیز مسخره‌ای نگو.
در رو با تردید باز کرد. متوجه تهیونگ شد که چهار زانو روی تختش نشسته و دست‌هاش رو روی پاهاش گذاشته. داشت با لباس اُور سایز جانگکوک که تنش بود ور میرفت. به جانگکوک که با قدم‌های محتاط به تخت نزدیک میشد نگاه کرد:
- حس بدی بهم داد.
پسر کوچکتر گاردش رو کنار گذاشت. کنارش نشست و نگاهش رو روی صورت تهیونگ فیکس کرد و صبورانه منتظر شد تا تهیونگ ادامه بده. تهیونگ هم با صدای آرومی گفت:
- من با اینکه باهام بیای توی جکوزی مشکلی ندارم، البته با اینکه اولش یکم برام سخت بود. و حس بدی داشتم که فکر میکنی من مشکلی دارم. برای همین اومدم کنارت.
حین حرف زدنش دو بار به جانگکوک نگاه کرد. انگار نمیتونست ارتباط چشمیش رو حفظ کنه. جانگکوک دلش میخواست دستهاش رو دور اون پسر حلقه کنه و بهش بگه اشکالی نداره. ولی با اون چیزی که چند دقیقه پیش بهش گفته بود، جرئت نداشت این کار رو بکنه. به جاش، لبخند لطیفی بهش زد و سر جاش موند:
- میخواستی خوشحالم کنی.
تهیونگ خندید:
- یجورایی؟ چون نمیخوام مودی باشی.
جانگکوک با لحن شوخی گفت:
- خب پس ممنون.
تهیونگ دستش رو دراز کرد تا به شونه جانگکوک ضربه بزنه ولی سریع دستش رو عقب کشید:
- ولش کن، نمیخوام دوباره قلقلکم بدی.
و حالت سوالی صورت جانگکوک رو دید. جانگکوک به حرفش خندید:
- کی گفته حتی اگر منو نزنی من قلقلکت نمیدم؟
- یا! نکن، میخوای منو بکشی؟
پسر کوچکتر پقی زد زیر خنده:
- باز داری اغراق الکی میکنی.
تهیونگ هم خندید. وقتی خندهشون تموم شد، هر دو ساکت شدن. تهیونگ چند لحظه به دور و بر اتاق نگاه کرد. دوباره شروع کرد به ور رفتن با لباسش. نفس عمیقی کشید و بعد نفسش رو بیرون داد. نگاه سریعی به جانگکوک انداخت و با صدای متزلزل و خجالت پرسید:
- من معمولا چه بویی میدم؟
جانگکوک از سؤالش جا خورد و بی دلیل خندید:
- بوی یجور گل میدی، نمیدونم چطوری توضیحش بدم ولی یه بوی خیلی خوبی میدی که احساس گرمی میده.
لبخند کوچیکی روی لبهای تهیونگ شکل گرفت و نگاهش رو دزدید:
- الآنم همون بو رو میدم؟
جانگکوک با نگرانی نگاهش کرد. فقط یه راه بود که بتونه سؤالش رو جواب بده و اونم این بود که نزدیکش بشه و بوش کنه. با حرکت مرددی، نزدیک شد و دید که تهیونگ هم همین کار رو کرد و سرش رو کج کرد تا گردنش بیشتر در دسترس جانگکوک قرار بگیره. جانگکوک مضطرب آب دهنش رو قورت داد. حس میکرد لبهاش خشک شده.
بالاخره صورتش روی ترقوهش رفت و همونطوری که آروم سرش رو به بالا حرکت میداد، بوی گردنش رو نفس کشید. زیر گوشش رسید. لبهاش و بینیش روی پوست تهیونگ کشیده میشد و به بدن تهیونگ لرزه میانداخت.
پسر بزرگتر ناخودآگاه به این فکر میکرد که فشرده شدن لبهای جانگکوک روی پوست گردنش چه حسی میتونه بهش بده. بدنش دوباره بخاطر افکارش لرزید. برای یه لحظه از افکار قشنگش محکم چشمهاش رو بست و اولش متوجه نشد که گرمی روی پوستش بعد از چند لحظه محو شد.
چشمهاش رو باز کرد، و متوجه جانگکوک شد که با چشمهای خرگوشیش بهش خیره شده. صورتهاشون انقدر به هم نزدیک بود که ذهنش پسر کوچکتر کاملا خالی شده بود و کاملا فراموش کرده بود تهیونگ چه سوالی ازش پرسیده. چند لحظه ارتباط چشمیشون رو حفظ کردن و سرجاشون موندن. نفس هر دو نامنظم شده بود.
بعد از چند لحظه تهیونگ زمزمه کرد:
- خب؟
و جانگکوک رو از رویا بیدار کرد. جانگکوک سرش رو تکون داد. خندید و سریع یکم عقب رفت:
- الآن بوی بدن شوی منو میدی.
تهیونگ خندید:
- بوی خوبی میده.
بعد از چند لحظه جانگکوک با لحن مرددی پرسید:
- میخوای فردا بری خونه‌ت و بقیه وسایلتو بیاری؟
- مطمئنی با اینجا موندن من مشکلی نداری؟
- معلومه که مشکلی ندارم ته.
رو به پسر مو مشکی لبخند زد:
- اگر مشکلی داشتم که خودم بهت پیشنهادشو نمیدادم.
تهیونگ نگاهی بهش انداخت:
- پس باشه.
- عالیه! بعد شیفتت میام دنبالت. میخوای همونجا غذا بخوری یا یچیزی سفارش بدیم و ببریم بیرون؟
- میخوام سفارش بدیم و خوب میشه اگر دوباره بریم همونجایی که دریاچه داشت. اوندفعه نشد به اندازه کافی خوش بگذرونم.
- چرا؟ چون من ناراحتت کردم؟
- راستشو بگم؟ آره. خیلی عوضی بودی.
به شونه‌ش ضربه‌ای زد و جانگکوک بلند خندید:
- توئم همین بودی.
تهیونگ پقی خندید:
- تو بیشتر بودی.
- خدایا، عین بچه‌ها میمونی.
- یکی داره این حرفو میزنه که که یه اتاق بازی بزرگ داره.
جانگکوک هوفی کشید و دستهاش رو به سینه‌ش زد:
- آدم بزرگا هم بازی میکنن!
تهیونگ شونه‌هاش رو بالا انداخت:
- آره خب.
هر دو ساکت شدن؛ چون نمیدونستن چیزی برای گفتن پیدا کنن.
ذهن جانگکوک برگشت به اتفاقاتی که امروز با تهیونگ براش افتاده بود. نمیتونست حس نرمی پوست تهیونگ روی بینی و لبهاش رو وقتی داشت بوی گردنش رو به داخل ریه‌هاش میکشید، از ذهنش بیرون کنه. دروغ بود اگر میگفت دلش نمیخواد تهیونگ دوباره ازش بخواد اون کار رو انجام بده.
تهیونگ وقتی چهره مسحور شده جانگکوک رو دید پرسید:
- حالت خوبه؟
- آم آره آره.
- داری به چی فکر میکنی؟
- هیچی واقعا.
با خودش فکر کرد: به اینکه تو چقدر فوق‌العادهای.
تهیونگ با حالت کیوتی لبهاش رو آویزون کرد و غر غر کرد:
- بیخیال، من باهات درمورد افکارم حرف زدم.
جانگکوک خندید:
- آره، فقط یه بار. این باعث نمیشه من کمتر مرموز باشی.
- تو فکر میکنی من مرموزم؟
- من فکر میکنم تو خیلی چیزا هستی.
اما این حرف رو انقدر آروم گفت که تهیونگ نشنید.
- اگر الآن ازت بخوام توضیح بدی نمیدی، درسته؟
- قطعا الآن نه.
پسر کوچکتر از جواب قبلیش پشیمون شده بود. تهیونگ نباید میفهمید جانگکوک چقدر دوستش داره.
- پس، من میرم که بخوابی. دیروقته.
- آره.
هر دو به نقطه نامعلومی توی اتاق نگاه کردن و سکوت کوتاهی بینشون شکل گرفت. پسر بزرگتر سریع نزدیک شد و دستهاش رو دور گردن جانگکوک حلقه کرد. حرکتش باعث شوکه شدن جانگکوک شد:
- ممنون کوک.
صداش نرم و آروم بود:
- بابت همه چی ممنون.
آروم پشت سرش رو نوازش کرد. پسر کوچکتر هم دستهاش رو دور سینه تهیونگ پیچید. با شنیدن حرف تهیونگ لبخندی روی لبهاش ظاهر شد. دستش رو با حرکات آروم روی کمر تهیونگ بالا و پایین برد:
- خواهش میکنم. خوشحالم که میتونم کمک کنم.
ولی درمورد کاری که بعدش کرد فکر نکرده بود و فقط یهویی اتفاق افتاد. سرش رو چرخوند و بوسه نرم و شیرینی روی گردن تهیونگ نشوند.
تمام بدن تهیونگ منقبض شد. از درون داشت دیوونه میشد: اون بوسم کرد، اون منو بوس کرد!
با اینکه سعی میکرد خونسرد بنظر برسه پسر کوچکتر متوجه سفت شدن بدنش توی آغوشش شد.
جانگکوک با نگرانی عقب کشید و نگاهش کرد:
- فاک، ببخشید، من نمیخواستم‌ـ
- اوکیه.
نه معلومه که اوکی نیست، این دیگه چه کوفتی بود و به چه دلیل کوفتی‌تری انقدر احساس خوبی داشت؟
بعد از چند لحظه جانگکوک گفت:
- اوم، من یه بالشت اضافه برات گذاشتم توی اتاقت.
انقدر معذب شده بود که حتی نمیتونست توی چشمهاش نگاه کنه.
تهیونگ لبخند زد:
- ممنون. شب بخیر.
و از تخت جانگکوک بیرون رفت. جانگکوک سرش رو بالا آورد و به تهیونگ که داشت به سمت در قدم برمیداشت نگاه کرد:
- شب بخیر.
وقتی اتاق رو ترک کرد، جانگکوک نفس سنگینی کشید و با نا امیدی از مغز احمقش روی تخت دراز کشید.

TOUCH OF THE POORDove le storie prendono vita. Scoprilo ora