Part 3

325 49 0
                                    

• jungkook pov:

سوكجين بهم گفته بود كه فردا ساعت ٩ صبح برم خونشون عادت كرده بودم به زود بيدار شدن چون دانشگاه بايد ميرفتم. همه فكر ميكنن كه دانشگاه رفتن بهتر از مدرسه اس ولى واقعا كسل كننده اس استادى كه رسما تبديل شده به فسيل درباره آناتومى بدن حرف ميزنه و گاهى اوقات خودشم وسط زر زراش خوابش ميبره =| توى دانشگاه همينه و پيدا كردن دوست درست مثه چى سخته ... الان توى اين شرايط كى اهميت ميده . سيگار رو با فندك روشن كردم و گذاشتم گوشه ى لبم . گوشى رو از روى مبل برداشتم و زنگ زدم به يوگيوم ..{ هى يوگيوم پسر من امروز دانشگاه نميام به اون عتيقه بگو كه داره ميميره از سردرد نه سردرد بچه گانس ؟! يوگيوم بگو دلدرد داره.. نه اينم زشته خب بگو كه داره تو تب ميسوزه ميمي...} با صداى داد يوگيوم حرفم نصفه موند:{ كوك چى زر زر ميكنى كله صبحى؟! به كدوم عتيقه؟! اصن عتيقه كيه } از حرفاش معلوم بود تو تخته و هنوز خودش رو هم نميشناسه :{ يوگيوم جان! تو تختى هنوز؟! تو يوگيوم هستى متولد ١٩٩٧ و الان در سئول زندگى ميكنى پسرم. منم كوك دوستتم و ما هم دانشگاهييم متوجهى كه؟! آخ يادم رفت بگم ما دانشجوى پزشكى هستيم يادته كه؟! قراره متخصص قلب بشى فدات شم} يوگيوم نفسش رو با تندى بيرون داد و نفس گرفت كه رگبارى غر بزنه ولى من جلوش رو گرفتم :{ آفرين پسرم حالا هم تن لشت رو از تخت بلند كن و برو دانشگاه به معلم زيست جامع هم بگو بقيه درس ها هم حاضرى من رو بزن باشه؟!} يوگيوم جواب داد:{ خيلى بى شعورى دفعه آخرت باشه با من اونجورى زر ميزنيا!! دفعه بعد تك تك موهات رو از سرت ميكنم فهميدى؟!!! حالا كدوم قبرستونى ميخواى برى؟! نامزد دارى؟! دوست دختر؟! اى كلك ديدم كه اون روز سر كلاس ريز ريز به يونا نگاه ميكنى واى واى رفتى قاطى مرغا فرزندم آرزو داشتم تو لباس دومادى ببينمت ..} وقت چيز شر گفتناش رو نداشتم همونجور كه گوشى رو بين گوش و شونه ام قرار ميدادم گفتم : { دوست دختر كجا بودش دلت خوشه ها گوجو دانشگاه يادت نره بگى من دارم ميميرم} يه مدت سكوت بود بينمون توى اين مدت من در خونه رو قفل كردم و رفتم دكمه آسانسور رو زدم بعد يه مدت بالاخره يوگيوم حرف زد:{ بعد از ظهر منتظرتم..} واى واى پاك يادم رفته بود لعنتى حالا چه غلطى كنم سوكجين گفت كلا ١٧ روز وقت داشتيم منم هيچى بلد نبودم مثه اين ميموند كه بچه كلاس اول تو دوهفته سواد كامل رو ياد بدى معلومه نميشد حتما شبانه روز سوكجين ميخواست باهام كار كنه.با لكنت گفتم:{ چيزه ... عام... يوگيوم.. من .. نميتونم بيام} قفل ماشين رو باز كردم يوگيوم ميخواست حرف بزنه ولى من با قطع تماس مانعش شدم و جواب تكست هاش رو ندادم و با بيشترين سرعت ممكن رفتم سمت خونه سوكجين

****
روى پل پاركينگ سوكجين ماشين رو گذاشتم و زنگ زدم . سوكجين مثل ديشب به دو ثانيه نكشيده بود در رو باز كردش. خونه رو باز كثافت گرفته بود . سوكجين قديمى خيلى با اين فرق ميكرد.... هميشه همه جا مرتب و منظم هميشه بوى غذاى خونگى توى خونش ميومد و دست پختش... با كشيده شدن كتم از افكارم پريدم:{ هى كوك نيومديم كه دوباره بگى خونت كثيفه واى ثواب داره و از اين حرفا لعنتى دارم از استرس ميميرم ميدونم بايد بهت آرامش بدم ولى هعى نميتونم واقعا . دروغ چرا هر بلايى ممكنه سرت بياد (ا/د : مرسى انرژى =] ) و من واقعا ترسيدم يكم ولى الان من واقعا مهم نيستم الان بايد يه سرى چيزا رو بدونى امروز تمرين فيزيكى نيس پس اون مخت رو آماده كن} من رو جلوى تخته رها كردش عكساى جديدى اضافه شده بودن و پيچيده تر از قبل بودن يكيش بين اون همه عكس توجه من رو جلب كرد. وارث... همون عكس قبلى بود ولى انگار اين سرى چشماش معلوم تر بود . { ببين كوك من اول بايد بهت يه چيزى رو بگم... خب من و كيم .. آه كيم اعظم لعنتى يه جورى فاميل منه..} برگام ريختن يعنى سوكجين پليس فاميلش صاحب بزرگترين باند مافيايى... واو جالب شدش تا جايى كه يادم مياد همه از بزرگو كوچيك مرد قانون اند:{ ببين خيلى پيچيدس ولى بايد بهت بگم .. اون عكسه توى راهروى ما رو يادته اون كيم جيهانه . لامصب اون يكى از امپراطور هاى كره اس و بين مردم شناخته شدس خب اون .. آه از كجا شروع كنم اون خيلى تابع قوانين بود و هيچ كار غلطى نميكرد زمانى كه امپراطورها پى كثافت كارى بودن و تو حرمسرا زن و مرد رو ميكردن جيهان  تو فكر خدمت به مردم بود... جيهان سه تا پسر داشتش : جونگ سه ، يانگ چوى ، يون وو. جونگ سه پسر بزرگ خانواده كيم بود و يه جوارايى دست راست جيهان بود و به فكر مردم ولى يانگ چوى كه بچه دوم بود بقيه پسراى اشراف رو ميديد و همش درگير بود با جيهان كه چرا نبايد از مقامشون استفاده كنن و يكم لذت ببرن ولى جيهان مخالفت مى كرد و خب يانگ چوى از اين وضعيت ناراحت بود چندبار هم از دستورات سرپيچى كرد و جيهان سخت مجازاتش كرد يانگ چوى روى پسر كوچك هم تاثير ميذاشتش يون وو هم يانگ چوى رو ميديد و از دستورات جيهان سرپيچى ميكرد تا اينكه يانگ چوى مغز يون وو رو شست و شو داد و بر عليه جيهان نقشه شورش چيدن و تقريبا عملى هم شد و پيروز شدن جونگ سه كه وضعيت رو ديد از يانگ چوى خواست كه با هم صلح كنن و جيهان رو بركنار كنن و از اين طرف جونگ سه امپراطور شه و از اون طرف يانگ چوى . صلح نامه نوشته شدش و سال ها گذشت و دو قبيله كاملا جدا شدند تا اينكه يون وو اومد و يه شب توى مهمونى خصوصى كه هر از چند گاهى دو برادر با هم ميگرفتن و به سلامتى امپراطوريشون مى نوشيدند ، توى نوشيدنى يانگ چوى سم ريخت و اون رو كشت و خيلى تميز اينكار رو كرد لعنتى باورت نميشه ولى همه حتى از روى اين نقشه هم كه شده ميگن كيم اعظم از نوادگان يون ووعه . } سوكجين موهاش رو بين انگشتاش گرفت و نفسش رو رها كرد واى لعنتيا خيلى سخت بود حقيقتا سوكجين راست ميگفت يون وو برادر كشى كرد كارى كه كيم اعظم كرد و رئيس وايس كينگ شدش و خودش رو امپراطور خطاب كرد . ولى ديشب توى مقالات خوندم كه اون برادرزاده اش رو زيردست خودش نگه داشته. سوكجين ادامه داد:{ از اون به بعد ديگه قبايل كاملا جداشدن و هركس پى كار خودش بود و درست مثه چيزى كه يون وو ميخواست استفاده از قدرت و هركارى كه خودش ميخواد انجام بده و جونگ سه امپراطورى قانون مند و به فكر مردم رو اداره ميكرد.. خب الان واضحه جد من جونگ سه اس اين رو مطمئنم ما راه جدمون رو ادامه داديم من افسر دولتم و پدرم هم سياستمدار جفتمون در حال خدمتيم مگه نه كوك!؟} از اقيانوسى از سوال بيرون كشيده شدم :{ ها؟! آها.. آره آره جونگ سه جد توعه و يون وو جد كيم .} سوكجين با سر تاييد كرد حرفام رو و چندين پرونده از كشو بيرون اورد و انداخت طرفم :{ خب كوك ديروز بهت گفتم كه چند روز مونده تا روزى كه بايد براى وايس كينگ برى و مصاحبه بدى؟!}
+ { ١٧ روز...؟!} سوكجين كلافه به نظر مى رسيد:{ خب امروز روز جديده نه كوك؟! پس ١٦ روز ميمونه تو امشب و فردا بايد تمامى اين پرونده ها رو مطالعه كنى اين ها و يه بخش ديگه كه الان ميارم. راسيتش اين قضيه كه بهت گفتم علاوه بر زندگى شخصى خانواده پدرم يه چيز ديگه هم هست. خيلى وقته خبر اومده كه يكى از نوادگان يانگ چوى ميخواد كيم رو از بين ببره ولى معلوم نى كيه و كجاس بايد حواست به اون هم باشه كه شورش نكنه..قصد شورش رو داره ما نميخوايم كيم اعظم بميره حداقل وارث نه چون هنوز آمادگى كامل جايگزين رو نداريم كوك.. } رفت سمت كمد ديوارى و يه عالمه پرونده ازش دراورد:{ اين پرونده ها مهمن. مردان مهم وايس كينگ در هر دو دسته RSM و R.A.R هر جفتش هست از اونجايى كه ما نميدونيم تو كدوم بخش ميفتى همه رو بخون و بخاطر بسپار. اطلاعات خب.. زياد ازشون اطلاعات نى چون تازه شروع كرديم به جمع آورى .گفتم كه ٣ ساله هيچكس نرفته و پرونده هاى وايس كينگ بسته موندن.  يه سرى قرداد هم هست كه نميدونم به دردت ميخورن يا نه ولى بد نى بخونيش .. و بعد از خوندن پرونده ها بايد بريم سر كار فيزيكى هى كوك تو ٢٠ سالته از زمينه نظامى چى ميدونى؟! ظاهرا يكم هم برات زوده كه برى سربازى( ا/د:ميدونين كه تو كره كى ميرن سربازى..) } از اين حرفش تعجب كردم:{ شت سوكجين من يه دانشجوى پزشكى بدبختم كه بايد خر بزنه تا شاگرداول باشه وگرنه بابام خشتكم رو پاپيون ميكنه رو سرم و منو وسط بيابون ول ميكنه.. معلوم چيزى از نظام و اين كوفتاى فيزيكى كه تو ميگى نميدونم} سوكجين يه ذره فكر كرد:{ خب لعنتى حق با توعه براى اولين بار در زندگى حرف درستى زدى . بعد از خوندن پرونده ها ميريم سراغ فعاليت هاى فيزيكى و .. و.. بايد اسلحه هم بهت ياد بدم نگران نباش معلمت خودمم} با اين حرفش خنده ام گرف:{ ميدونى چى جالبه سوكجينا؟! همين باعث نگرانيمه..} سوكجين متوجه جوك بى مزه ام شدش و پوزخند زد:{ خيلى خوبه .. خوب نه عاليه لعنتى اين آرامشت و شر و ورات قابل تحسينه با اينكه كلا ١٦ روز فاكى وقت داريم براى مصاحبه}
بعد از نوشيدن يه ليوان قهوه دوباره سيگارم رو روشن كردم سوكجين ميگفت بايد عادتم رو ترك كنم ممكنه قبولم نكنن . با سوكجين پرونده ها رو ورق ميزديم و اون با دقت توضيح ميداد تا چيزى از قلم نيفته.. دوروز بررسى پرونده ها مثه برق و باد گذشت...

ادامه دارد....

Dancing on broken glass Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt