Part 6

270 43 4
                                    

• Taehyung pov:

- نگهبانى رو بگير و بگو از طرف من زنگ زدى... بگو كه به اين پسره كه اومده بيرون بگه بياد اتاق من...
جيمين همين كار رو كرد زنگ زدش نگهبانى و خواست كه نگهبان هر چه سريع تر كار رو انجام بده . صداى نگهبان رو از اونور خط شنيدم كه چشمى گفت و صداى بوق اومدش.

جيمين كه همچنان شوك بود و متوجه تعجب من هم شده بود پارچ روى ميز رو برداشت و يه ليوان پركرد و گرفت روى لبم:{ بيا بخور. خوب نى يكى كه اومده مصاحبه ابهتت رو نبينه بايد يكم جذبه داشته باشى نه اينكه ماتت برده باشه.} راست ميگفت ليوان رو يه ذره خم كرد و آب توى تمام بدنم جريان پيدا كرد . جيمين ليوان رو برگردوند و دوباره تا نصفه پر كردش و خودش اين بار ازش خورد:{ چيمى ميدونستى خيلى چندشى؟}
+ يااااا!!!! يادت رفته كه من و تو دوست بچگيم؟! من تو رو بزرگت كردما

الان اين مهم نبود دستم رو به نشونه تسليم بالا اوردم و سرم رو روى ميز گذاشتم و منتظر بودم ماموريتى كه به نگهبان داديم تموم بشه.

•jungkook pov:

ديگه دليل نميديدم كه داد بزنم و از وارث يا هر كوفت و زهر مار ديگه زر بزنم من اين بازى رو باختم... هعى سوكجين هيونگ به كى اعتماد كردى. متاسفم بابا راست ميگفت من به هيچ دردى نميخوردم. وقتى ١٤ سالم بود سر شرط بندى توى كازينو يه مردى من رو با بابام شرط بست و بابام در كمال ميل قبول كردش. بابام چند دست قبلى رو برده بود ولى اون مرد يه چيزى دستش بود كه ضربه نهايى رو زدش. يادمه بابام براى خفه كردنش چقدر زمين و پول و ماشينش رو از دست داد. آخرشم اومد و تا خورد منو زد كه تو هيچ گوهى هم نيستى كه من برات اين همه پول دادم فقط براى اينكه حوصله شنيدن زجه زدن مادرت رو نداشتم. راست ميگفت من هيچى نبودم. حتى نتونستم از پس يه مصاحبه ساده و مسخره بر بيام . شت آدم بى مصرف.

يهو با سوت نگهبان به دنياى واقعى برگشتم و ديدم كه داره به سمت من ميدوه :{ هى پسر... پسر تكون نخور} واى يعنى ول كن نيستنا من كه الان توى حياط مثه موش آب كشيده شدم آزارم به مورچه هم نميرسه. خسته ام واقعا حوصله هيچكس رو ندارم:{ من كه اومدم بيرون از ساختمون اين شركت كوفتى مشكلت چيه با من لعنتى؟!}
• عاا آقا پسر من باهات مشكل ندارم از طرف ارباب زنگ زدن گفتن كه بايد برى اتاقشون كارت دارن

بعد از اينكه حرفش تموم شدش زير شونه ام رو گرفت و من رو بلند كردش و به سمت در ورودى برد كه چند دقيقه پيش به بدترين شكل ممكن ازش بيرون پرت شده بودم. بخاطر كتكا و كشيده شدن در طول راهروها بدنم كوفته شده بودم. جلوى در ورودى به منشى جلو در اشاره كرد كه بياد جلو برخلاف بالا اين دفعه منشى زن بودش:{ ببخشيد خانم سون ميشه يه نفر رو صدا كنين ايشون رو تا دفتر ارباب هدايت كنن؟! من بايد برم سر پست خودم و من اجازه ندارم از طبقات بالا برم خودتون كه ميدونين}
منشى سرى تكون داد و گفت كه يه لحظه صبر كنيم. منشى پشت تلفن وايستاد و از كسى خواست كه من رو همراهى كنه. يه پسر نسبتا كوتاهى اومد سمتمون و به نگهبان سلام كرد . نگهبان زير شونه من رو ول كرد و سعى كردم تعادلم رو نگه دارم ولى متاسفانه داشتم ميفتادم كه خداروشكر پسر كمرم رو گرفت:{ حالتون خوبه آقا؟!}
سرى تكون دادم و سعى كردم به معصوميت پسر لبخند بزنم:{ به نظر حالتون خوب نمياد ميخواين ببرمتون پيش پزشك؟! البته كه ... ارباب.. كارتون دارن حتما خودشون يه فكرى كردن}
پسر من رو تا آسانسور با لطافت همراهى كرد. پس اين خراب شده آدماى خوبى هم داره. يونجون اين پسر... اينا تازه واردن؟! همه تازه واردا ساده ان و بعد كه ميگذره به هيولا تبديل ميشن؟! رسيديم به طبقه ٢٠ ام . تعداد طبقات بيشتر بود اما آسانسور دكمه هاش غير فعال بود. نميخواستم تو آسانسور وايسم ارتفاع بيشتر از دفعه قبله و من ... آدما مثه مورچن. پسر داشت با گوشيش شماره اى رو ميگرفت:{ اه سوبين لعنتى چرا اشغاله..}

Dancing on broken glass Donde viven las historias. Descúbrelo ahora