Part 24

144 16 0
                                    

• seokjin pov:

با تعجب توى ماشين نامجون نشسته بودم و به جاده خيره شده بودم . يه نيم ساعتى ميشدش كه ماشين رو كنار جاده زده بود :{ باورم نميشه سرپرست .. ما بايد همه اينكارا رو انجام بديم؟}
* چاره ديگه اى نداريم خودمون تنهايى نميتونيم
# كار اون زن .. خيلى كثيفه از اولشم كثيف بوده

** فلش بك : ساختمون خرابه **

* مين يونگى ؟؟!!
$ سلام سرپرست .. از روزى كه توى مراسم اون اتفاق افتاد ديگه آفتابى نشدى  دور و اطراف تهيونگ
* هه تو خودتم وضعت خوب نى هيچ ميدونى دوس پسرت چقدر نگرانته؟
$ دوس پسر من نيست اون
خانم لى پوزخندى زد و به نامجون نزديكتر شدش:{ هى سرپرست اين رابطه سورى بودش .. فقط بخاطر اينكه به تهيونگ نزديكتر بشيم }
* تو .. از دوسال پيش...
= دلت رو زياد خوش نكن چون من از ٢٠ سال پيش دارم زمينه اش رو ميچينم سرپرست
* اين .. واو نميدونم چى بايد بگم
= فقط وايسا و نگاه كن .. سونگ هووا نميخواى خودى نشون بدى؟
پسرى كه تا الان به ستون گوشه ساختمون تكيه داده بود و دستش به كمر پسر ديگه اى بود و روى لباش سيگار بود به سمت ما اومدش :{ پارك سونگ هووا هستم } دستش رو سمت نامجون دراز كرد . نامجون كه بيشتر از همه تعجب كرده بود هيچكارى نميتونست انجام بده
= اينه ارتش من نامجونا .. تو با همين سرگرد اومدى؟
* عااا .. چيزه .. اين سرگرد به اندازه همه ارتش تو مى ارزه

از اين تعريفش يكم لپام رنگ گرفتش :{ هى سرپرست بشين اونجا تا برات بگم عين چوب خشك اينجا نايست } نامجون سرش رو سمت زن تكون داد و دست من رو گرفت و دوتا تيكه آجر كنار هم گذاشت تا بتونيم روش بشينيم :{ خب خانم لى مشتاقانه منتظرم ببينم چى شده ..}
= خب از كى بگم برات؟
* از كسى كه دوس پسرش تمام مدت جون من رو دراورد
$ گفتم كه اون دوس پسرم نبودش مجبور بودم قبولش كنم ..

يونگى سرش رو پايين نگه داشتش .. دوباره يه چيز تكرارى .. داشت به خودش مى قبولوند كه دوس پسرش نبوده ولى مشخصه كه اين چهره آروم درش طوفانى به پاس كه اين مرد رو با خودش داره ميبره . خانم لى روى تنها صندلى اتاق نشست :{ مين يونگى .. پسر ژنرال مين كه براى وايس به شدت زحمت كشيدش و در آخر .. آه مين واقعا برات متاسفم سرنوشت سختى رو پدرت داشتش .. مرگش دست كى بود نامجونا؟ }
* كيم اعظم ...؟!
= نه دقيقا نامجونا .. توى اين ٤٠ سال زندگيم و توى اين ٢١ سال زندگى مشتركم ميدونى متوجه چى شدم؟ متوجه اين شدم كه كيم اعظم از وقتى تهيونگ بزرگ شده ديگه به حرف خودش جلو نميره حتى همون بچگيشم ضربه زد به همه دور و اطرافيانش فكر نكن الان جيمينم كنارش نگه داشته بخاطر خود جيمينه سونگ هووا بيشتر درك ميكنه
• من دوست بچگياى تهيونگم ... داداش پارك جيمين ... اون من رو مثه آشغال دور انداخت اون بود به باباش گفت كه من رو بندازه بيرون چون چشم ديدن من رو نداشت اون .. يه كثافته به تمام معناسس

Dancing on broken glass Where stories live. Discover now